حدود یک ساعت بعد همشون از درمانگاه بیرون رفتن. تا برای شام توی سالن حاضر بشن. و جونگ کوک تمام این مدت که تنها نشسته بود خودش رو سرزنش میکرد برای تصمیمی که گرفته بود. میتونست با یه معذرت خواهی همه چی رو تموم کنه، اما وجدان لعنتیش سر سخت تر از این حرفا بود. جونگ کوک به این فکر میکرد که قراره چند روز دیگه اینجا باشن؟ کل این تایم باید پیشش میموند؟ یا وقتی بهتر شد میتونست بره؟
حالا که تنها شده بودن، جونگ کوک شک داشت که سمت تهیونگ بره یا نه. توی سالن نیمه تاریک درمانگاه که نور شمع ها به زور فضا رو روشن کرده بود، جز اون دوتا پسر هیچکسِ دیگه ای نبود. از بیرون صدای بچه ها میومد، اما فاصله زیادی باهاشون داشتن.
جونگ کوک نگاهی به تهیونگ انداخت، نمیخواست دوباره بدون فکر کردن حرکتی بزنه که بعدش پشیمون بشه. اما از طرفی خانم یانگ بهش گفته بود که باید سر وقت دارو ها رو بهش بده. پس افکارش رو کنار گذاشت و به سمت تخت تهیونگ قدم برداشت.
از توی کشوی کنار تخت، ظرفی که خانم یانگ قرص ها رو توش چیده بود برداشت و روی میز گذاشت. توی لیوان تا نصفه اب ریخت و به سمت تهیونگ برگشت:
-هوی بلند شو زیادی دراز کشیدی
وقتی دید بلند شدن برای تهیونگ سخته و داره اذیت میشه، کمکش کرد تا بشینه و بعد بالشتش رو صاف کرد تا بهش تکیه بده. توی این زمان تهیونگ هیچ حرفی نمیزد و فقط یکی دو بار از درد ناله های ریز و زیر لبی کرد.
جونگ کوک قرص هارو کف دستش گذاشت و همراه با لیوانِ اب، اونا رو سمت تهیونگ گرفت:
-بیا
تهیونگ بدون حرفی نگاهی به قرصا و بعد به کوک کرد. نگاه خیره جونگ کوک باعث شد تهیونگ به سرعت نگاهش رو بگیره و بدون معطلی قرص هارو از روی دستش برداره. همشونو باهم خورد و بعد کل آبِ داخل لیوان رو سر کشید.
جونگ کوک وقتی دید تشکری نکرد، سریع ازش دور شد. قافل از اینکه تا تهیونگ لب هاش رو برای تشکر از هم فاصله داد، با دیدن دور شدن جونگ کوک پشیمون شد.
کوک با حرص روی تختی که کمی دورتر بود نشست و با خودش فکر کرد: اخه چقدر یه ادم میتونه بی شعور باشه که حتی یه تشکر ساده هم نکنه.
ولی بعد به این نتیجه رسید که احمقانس از تهیونگ انتظار تشکر یا معذرت خواهی داشته باشه.
اوضاع تا شب زیاد جالب نگذشت. هیچ چیزی توی اون سالن نمیتونست جونگ کوک رو سرگرم کنه. و فقط کلافه این ور و اون ور میرفت و گاهی اجسام رو برمیداشت، نگاهشون میکرد یا یکم باهاشون ور میرفت و دوباره سر جاشون میزاشت.
نزدیکای ساعت نه و نیم شب، خانم یانگ با یه سینی غذا، وارد سالن شد. به سمت پسرا اومد و نگاهش رو بینشون چرخوند. هردو ساکت بودن و مشخص بود نه تنها حوصلشون سر رفته، بلکه معذب هم هستن. خانم یانگ سینی غذا رو روی تخت کناری گذاشت و گفت:
-این از غذای جونگکوک. کیم تو امشب نمیتونی غذایی بخوری
تهیونگ با شنیدن حرف خانم یانگ، ضد حال بدی خورد و با ناراحتی نفس عمیقی کشید. جونگ کوک نتونست جلوی خودش رو برای این حرکت بامزه تهیونگ بگیره. لبخند کوچیکی روی لباش نشست و وقتی فهمید چیکار کرده، سریع خودش رو جمع و جور کرد. الان به تهیونگ گفتی بامزه؟ جونگکوک با خودش گفت و لعنتی به حماقتش فرستاد.
VOUS LISEZ
Who would've thought?
Fanfictionدرحال باز نویسی‼️ فعلا خوانده نشود‼️ داستان درمورد پسری به اسم جئون جونگکوکه که این همه سال جز افراد ماگل به حساب میومد ولی روزی نامه ای از طرف مدیر مدرسه جادوگری هاگوارتز دریافت میکنه. با ورودش به هاگوارتز کل زندگیش تغییر میکنه و اتفاقایی براش میوف...
