از اون روز دو سه روزی میگذشت که ته هروز خاطراتشون رو بازگو میکرد.
سطح هوشیاری کوک کمی بالا اومده بود و اگه همینجوری پیش میرفت به حد معمول میرسید و احتمال به هوش اومدنش سه تا چهار برابر میشد
ته بیشتر رو خودش مسلط شده بود و میتونست وقتی کوک رو توی اون وضعیت میدید یا وقتی که دکترا احتمالای ناخوشایند میدادن خودشو کنترل کنه
البته که تو خلوت خودش تا میتونست گریه میکرد و خاطراتشون یادش میومد
تو این چند روز خیلی خودش و سرزنش کرد که چرا اولا باهاش بد رفتاری میکرد یا چرا اصلا اونو خریده بود هرچند که حتی یادش نمیومد بدون کوک چطور زندگی میکرد
البته که چیزی جز خوردن ، کار و استراحت نبود
واقعا نمیدونست چطور تو این چند روز دووم آورده و زنده مونده ولی خب چند باری انقد که گریه کرده بود از هوش رفته بود و بقیه چون بخاطر دیر کردش نگرانش شده بودن کل بیمارستان و ونبالش میگشتن تا بلاخره پیداش کنن و بعد از اینکه رو تخت یکی از اتاقای بیمارستان به هوش میومد بلافاصله بدون جواب دادن سوال بقیه به اتاق کوک میرفت باز هم همون آش و همون کاسه
و حالا بلاخره بعد از چند روز با اصرار نامجین ، یونمین و هوسوک و البته درخواست دکترا و پرستار و اطمینان از اینکه اگه اتفاقی بیوفته بهش خبر میدن ، به مدت سه روز تو خونه بود و خب وضعیت تغییری نکرده بود
همش تو اتاق کوک انقد با لبتاپش عکساشون و میدید و گریه میکرد تا همون جا از هوش میرفت
روز سوم تو اتاق کوک بهوش اومد و با یادآوری اتفاقاتی که افتاده بود باز هم حجوم اشک به چشماش رو احساس کرد
ولی اونها رو پس زد و از رو تخت بلند شد به سمت اتاقش که خیلی وقت پیش به اتاق مشترکشون تبدیل شده بود رفت و بعد از یه حموم کوتاه ، پوشیدن لباس و البته اصرار چانیول برای خوردن کمی غذا حالا تو اتاق کوک روی همون صندلی که حالا شده بود صندلی انتظارش نشسته بود و داشت برای بار هزارم تو این چند روز خاطراتشون رو بازگو میکرد
*بعد از تموم شدن خاطرات*
+کوک....تو نمیخوای بیدار شی؟!....دلت برای من تنگ نشده؟!.....مگه تو همونی نبودی که وقتی من یه سفر یه هفته ایه و کاری میرفتم یا باهام میومدی یا هرروز باهام حرف میزدی؟!....میدونی چقد دلم برا صدات،خندیدنت،حرف زدنت،بغل کردنت و بوسیدنت تنگ شده؟!...میدونی چقد دلم برا خجالت کشیدنات و گونه های سرخت وقتی خجالت میکشی تنگ شده؟!...میدونی چند وقت دلم میخواد لباتو وقتی رو لبام حرکت میکنن حس کنم؟!نکنه باهام قهر کردی،نکنه دیگه نمیخوای باهام حرف بزنی،پس...پس چرا دیگه مثل اونموقع ها نمیگی که باهام قهری تا من برات گل بخرم و لوست کنم تا باهام آشتی کنی؟!
****
از زبان کوک:
صداهایی رو میشنیدم درسته ناواضح بود ولی من به خوبی تشخیص میدادم صدای ته بود ولی....ولی چرا تو این چند ساعت نبود؟
داشتم تو یه جای تاریک به دنبال کمی روشنایی میگشتم و فکر میکردم که چیزی توجهم رو جلب کرد
متوجه شدم هر بار که به سمتی میرم صدای ته نزدیک میشه ولی وقتی از اونجا دور میشم صدا ناواضح و غیرقابل تشخیص میشه پس تصمیپ گرفتم به سمت صدا برم
بلاخره راه رفتن جواب داد و من تونستم نقطه نوری رو ببینم
همونطور که سمت نور میدویدم صدای ته نزدیک تر و نقطه نور نورانی تر و بزرگ تر میشد
تا بلاخره به دروازه طلایی رنگی رسیدم که راهی به سمت قسمت نورانی اون مکان بود از درواضح رد شدم و در سمت چپم پدر و مادرم رو دیدم
صدای گریه میشنیدم ولی هرچی اینور اونور و نگاه میکردم نمیتونستم منبعش رو پیدا کنم
تصمیم گرفتم به سمت خانواده ام برم و یه دل سیر بغلشون کنم ببوسمشون و باهاشون حرف بزنم
به سمتشون رفتم که صدای گریه به داد های بلند هق هق هایی تبدیل شد هرچقدر بیشتر به سمت خانواده ام میرفتم صدای جیغ و داد ها بلند تر تعدادشون زیادتر ولی ناواضح تر میشدن یک قدم فقط یک قدم مونده بود به خانواده ام برسم که بلاخره منبع صدا رو پیدا کردم تهیونگ دقیقا در تضاد خانواده ام قرار داشت و بینشون یه خط قرمز وجود داشت هرچی سعی کردم نتونستم معنیه این چیزا رو بفهمم
نمیدونستم به سمت خانواده ام با روی خندان و لباسهای تمیز و روشت برم یا به سمت ته که لباس هایی که پوشیده بود سیاه رنگ بودن چهره اش رنگ غم داشت و از وجودش داد میزند که نیاز به دلداری های من داره نیاز داره ببوسمش و بهش بگم همه چی درست میشه یه قدم از خانواده ام دور شدم و به سمت ته رفتم هرچی باشه من نمیتونستم اون و اونجوری رها کنم صدای جیغ و داد ها نزدیک شد میدونستم اون صدای تهیونگه ولی نمیدونم چرا لبهاش حرکت نمیکردن هرچی به ته نزدیک تر میشدم صدا ها آروم تر ولی واضح تر میشدم بلاخره از خط قرمز رد شدم و حالا فقط یه قدم با ته فاصله داشتم
اون یک قدم هم طی کردم و بلاخره به ته رسیدم بغلش کردم و هرچقدر تونستم تو بغلم فشردمش اشک تو چشمام حلقه زد و قطره ای ازش روی گونه هام چکید
از سمتی که خانواده ام بودن صدای تقریبا واضحی شنیده شد که میگفت:
مراقب تهیونگ باش
صدا رو میشناختم مخلوطی از صدای مادر و پدرم بود
ولی اونا تهیونگ و از کجا میشناسن
سرم و برگردوندم و چهره شادابشون رو که کم کم ناواصح میشد دیدم خواستم ازشون سوالم رو بپرسم که تصویرشون از جلوی چشمام رفت
به ته نگاه کردم که داشت با عشق نگام میکرد
پلکی زدم که تمام اون تصاویر از بین رفتن و تصویر پزشکا که بالا سرم بودن رو دیدم با چندبار پلک زدن تصویر و صدا واضح شد و بلاخره تونستم تهیونگ رو که از در با شتاب وارد شد ببینم
فلش بک (به زمانی که کوک داشت به هوش میومد):
نویسنده:
ته همینطور به حرف زدن ادامه داد
کم کم چشماش اشکی شدن و ناخواسته شدتشون زیادشدن
صدای بوق های مرتب و رو نظم دستگاه حالا دیگه یسره شده بود و خط های شکسته اش به خط های صاف تبدیل شدن
ته با دیدن دستگاه و شنیدن صداش دیگه هیچ کنترلی رو خودش نداشت شدت اشکاش بیشتر شد و صدای داد و هوار ها و درخواستش برای کمک بلند شد
سوکجین و بقیه به سمت اتاق رفتن و با دیدن دستگاه و وضعیت کوک وحشت زده به سمت پرستار های اون دور و اطراف رفتن
نامجون که کمی از بقیه آروم تر بود با سرعت به سمت ایستگاه پرستار ها رفت و با مطرح کردن موضوع ازشون درخواست کمک کرد و پرستار ها با سرعت به سمت اتاق کوک رفتن و دکتر هم به جمعشون پیوست
همه سعی داشتن ته رو به بیرون از اتاق و بخش ببرن ولی خب ته سرسخت تر از این حرف ها بود مخصوصا اگه پای کوک درمیون میبود
بلاخره دکتر ها اجازه دادن ته پشت در شیشه ای و نهایی اتاق کوک منتظر بمونه همه استرس داشتن و به همین خاطر سکوت کرده بودن و تنها صدایی که سکوت بینشون رو میشکسد صدای دکتر که کد هایی رو مگفت تا پرستارا فراهم کنن و صدای هق هق های ته بود
و در همین حال دکتر داشت باصدای بلند و کد هایی رو میگفت و پرستار ها با شنیدن هرکدومشون درجه دستگاه شک رو بالا میبردن
اولین بار:نشد
دومین بار:نشد
ولی سر سومین بار:بلاخره برگشت ته دیگه نتونست تحمل کنه بعد از شنیدن صدای دکتر و پرستارا که خبر از برگشت کوک میدادن شتاب زده و باسرعت به داخل اتاق رفت پرستار هارو پس زد و از دکتر گذشت و بلاخره به بیبیش که وبا نزدیک شدن بهش چشماش رو باز کرده بود رسید......___________________
دوسش داشته باشین
1541 words🥺💕
![](https://img.wattpad.com/cover/268423094-288-k34456.jpg)
YOU ARE READING
𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝒑𝒂𝒊𝒏
Фанфик[پایان یافته] پسری که به بردگی گرفته میشه ولی بعدها متوجه میشه عاشق اربابش شده.......