4 April 2014
بی توجه به هر چیزی که دور و برش اتفاق می افتاد، به موجود زیبایی که کنارش نشسته بود و با دقت به حرف های استاد گوش میداد، خیره شده بود.
تمام وجودش چشم شده بود و اون پسر رو از نظر میگذروند. موهای بلند و کاکائویی رنگش که تا پایین گردنش میرسیدن، با تِل به عقب هل داده شده بودن.
مژه های بلند و فر قهوه ای رنگش مثل سرباز هایی آماده جان فشانی، از تیله های شکلاتی رنگش محافظت میکردن. بینی گوشتی اما خوش فرمش به طور بی نقصی به ترکیب صورتش میومد و انقدر کیوت بود که دندوناتو قلقلک میداد تا بری جلو و گازش بگیری.
لبای درشت، سرخابی رنگ و گوشتیش توجه تمام و کمال هر کسی رو جلب خودشون میکردن و انقدر وسوسه انگیز و خوشمزه به نظر میرسیدن که کنترل کردن خودت برای نبوسیدنشون، مثل جنگیدن با یک لشکر دشمن عصبی بود!
پوست سفید و نرمش لمس هاتو طلب میکردن و لبهای سرخ و چشم های شکلاتیشو بیشتر به نمایش میذاشتن. ابروهای پرپشت و کاکائویی رنگش به زیبایی ترکیب صورتشو کامل کرده بود و در یک کلام، اون پسر یه الهه ی بی نقص بود!
نمیدونست چقدر به اون پسر خیره مونده و با تمام وجود ستایشش کرده، اما وقتی لیام از جاش بلند شد، فهمید که کلاسشون تموم شده.
"فکر نکن نفهمیدم که تمام طول کلاس بهم خیره بودی زین!"
لیام درحالی که وسایلشو برمیداشت گفت و به آرومی به سمت در کلاس راه افتاد و زین هم دنبالش رفت.
"این که چیز جدیدی نیست تدی بر.
دو سال و ۴ روزه که من هر ثانیه محو تو میشم و نمیتونم از خیره شدن به صورت الهه مانندت دست بردارم."زین درحالی که اون پسرو نگه میداشت و گونشو نوازش میکرد گفت و سپس، بعد از اتمام حرفش، گونه ی داغ و صورتی شدهی پسرشو بوسید.
"اوووووکی زین شاعر مالیک.
چطوره به دوست پسر عزیزت ناهار بدی تا از گشنگی نمیره، هوم؟"زین بی صدا خندید و در یک حرکت، لیام رو براید استایل بلند کرد و به سمت کافه تریا حرکت کرد. لیام از شوک هین بلندی کشید اما بعدش شروع به خندیدن کرد.
تمام مسیر تا کافه، نگاه دانشجوها رو روی خودشون حس میکرد اما بدون توجه به اونا، سرشو توی گردن زین قایم کرد و آروم خندید. زین که موفق شده بود خنده رو به لبای معشوق بی تقصش بیاره، لبخند بزرگی زد و توی دلش هزار بار فدای صدای بهشتیِ خندهی لیامش شد.
توی کافه تریا، روی میز همیشگیشون نشستن و کمی بعد، بقیه پسرا با چیزبرگر و نوشابه ها به سمت اونا اومدن. لیام مثل همیشه و بر طبق عادت، روی پاهای زین نشست و پسر مو مشکی، یکی از دستاشو دور پهلوش حلقه کرد تا اگر خندید و تکون خورد، نیوفته و آسیب نبینه.
هری و لو چسبیده به هم نشستن و نایل و لیو هم کنار اونا جای گرفتن.
"لیام حس نمیکنی بزرگ شدی و وقتشه روی صندلی بشینی؟"
لویی بدون اینکه به لیام نگاه کنه پرسید و موهای هری رو پشت گوشش گذاشت.
"جام روی پاهای دوست پسرم راحته لویی.
و در ضمن، زین مشکلی نداره با این موضوع. پس حرفی نمیمونه!"لیام با پررویی جواب داد و بیشتر کمرشو به بدن زین چسبوند و بهش نزدیک شد. زین بوسه ی طولانی و نرمی روی کتف پسرش گذاشت و پهلوشو نوازش کرد.
لویی اما بدون اینکه چیزی رو در ظاهرش بروز بده، از درون حرص خورد و اون پین عوضی رو به هزار روش مختلف توی مغزش کشت!
هری که این حالت لویی رو میشناخت، از زیر میز دست دوست پسرش رو فشرد تا کمی آرومش کنه.اونا ناهارشونو خوردن و بعد از گذروندن باقی کلاس هاشون به سمت خونشون راه افتادن. لیام معمولا پیش زین زندگی میکرد پس امروز هم به خونه اون رفتن.
"حالم از این رفتارای لویی به هم میخوره!
جوری رفتار میکنه که انگار من یه جندهم و آویزون تو شدم!
و همه اینا در حالیه که تو شیش ماه تمام آویزونم شدی تا من باهات رل بزنم!"لیام همونطور که لباساشو از تنش میکند و پرت میکرد، با عصبانیت گفت و خودشو روی کاناپه بزرگ نشیمن پرت کرد. زین از جمله آخر لیام ناراحت شد اما سریع با تلقین "لیام منظوری نداشته و فقط عصبیه" به خودش، فراموشش کرد و به سمت عشق شیرین و کیوتش رفت.
"زیبای من اخماتو باز کن...
تو میدونی که لویی منظوری نداره. اون فقط فکر میکنه تو قراره از من سوء استفاده کنی.
اما تو که اینکارو با مجنونت نمیکنی، میکنی؟!"لیام واکنشی نشون نداد و در عوض، دستاشو دور گردن زین حلقه کرد و روی پاهاش نشست. عجیب به این کار عادت کرده بود و حتی میشد گفت معتادش شده بود. براش زمان و مکان و شرایط فرقی نداشت؛ همیشه پاهای زین رو برای نشستن انتخاب میکرد.
"نظرت چیه کاری کنی حرفاشو یادم بره دوست پسر جذاب من؟ هوم؟"
لیام با لحن سکسی و عشوه دارش گفت و باسنشو به دیک زین فشرد. حلقه دستاشو دور گردنش محکم تر کرد و خودش برای بوسه پیش قدم شد.
"هرچیزی که تدی برم بخواد!"
زین درحالی که لیامو روی کاناپه میخوابوند و روش خیمه میزد گفت و به همین راحتی، حتی فراموش کرد که لیام نگفت که ازش سوء استفاده نمیکنه!...
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••
از لیام این استوری متنفرم.
اما خب لازمه، متاسفانه...
پارتا کوتاه هستن و فکر کنم تعدادشون حتی به بیست تا هم نرسه...
به هرکی میدونید ممکنه بخونه، معرفی کنید.
تا آخر داستان، هیچ اسمات/نیمچه اسماتی نداره.
همین.آپ ها اگه درست ووت بدید و کامنت بذارید یه روز درمیونه.
بوس تفی رو لپاتون توله ها
- ننه زویی------------------------------------
(تاریخ نوشتنش : ۱۶ فوریه ۲۰۲۱ / ۲۸ بهمن ۹۹)
{سه شنبه}
(ساعت نوشتنش : سه و بیست هشت دقیقه صبح)(تاریخ پابلیشش : بیست و پنج می بیست بیست و یک)
(ساعت پابلیشش : چهار و یازده دقیقه عصر)
YOU ARE READING
FOOL'S GOLD
Short Storyهستی اما کمرنگ... حرف میزنی اما تلخ... محبت میکنی اما سرد... چه اجباریست به دوست داشتنِ من؟!