Chapter Ten

672 122 457
                                    

25 April 2014
Time: 9:45 p.m

"ز..زین؟"

پسر مو مشکی اما چیزی نمی‌شنید. گوش‌هاش از صدای کر کننده‌ی بوقی پر شده بودن و مردمکای لرزونش به نقطه‌ی اتصال بدن لیام و تروور خیره بودن. حتما یه کابوس لعنتیه نه؟ آره یه کابوسه.

لیام بهش خیانت نمی‌کنه؛ حداقل نه توی هوشیاری، نه توی خونشون، نه روی تختی که زین هزاران ساعت رو روی اون صرف پرستش و عشق ورزیدن به لیام کرده بود!

حالا اون دو نفر از هم فاصله گرفته بودن، لیام ملحفه‌ی یاسی رنگشونو دور بدنش پیچیده بود و با مردمکای خیس و مملو از ترسش به زین نگاه می‌کرد. برای اولین بار توی این دو سال واقعا از خودش متنفر شده بود!

شاید بخاطر صورت زین که به سفیدی دیوار در اومده بود، یا کهربایی‌های همیشه آرومش که حالا انگار روی آتیش بودن؛ شایدم بخاطر لرزش شدید دست‌ها و بدنش. کسی چه میدونه؟

"زی‌..زین لطفا بذار...بذار بهت توضیح بدم لطفا."

لیام با صدای لرزونش گفت و دو قدم به جلو برداشت تا مجنونشو که حالا شبیه یه مرده‌ی متحرک شده بود لمس کنه، اما زین به موقع به خودش اومد و عقب کشید. حالا مردمکاش مثل گلوله‌ای یخی روی آتیش بودن. دیگه بجای عشق و ستایش همیشگی، سرمایی ناشی از خیانت، شکستن اعتماد و غرور کهربایی‌های لرزونشو پر کرده بودن و از شدت عصبانیت و غم، مثل اسپند روی آتیش می‌لرزیدن.

"به من دست نزن!
این دستا، دستای لیامِ من نیستن...
تو دیگه لیامِ من نیستی!"

زین آروم و با صدایی لرزون گفت. جوری که انگار می‌ترسید با بلند گفتنش به اینکه لیامشو از دست داده و اعتمادش به بدترین شکل ممکن شکسته شده، اعتراف کنه. جرئت نمی‌کرد سرشو بالا بیاره و با دیدن لیام، آخرین خاطرش از اون پسر، بوی گند خیانت بگیره.

می‌خواست حداقل از این به بعد توی سرش با لیام خودش تا ابد زندگی کنه و بپرستتش. خیلی درد داره که بدونی معشوقت توی همون هوایی که تو نفس می‌کشی تنفس می‌کنه اما نمی‌تونی داشته باشیش و مجبوری تا آخر عمرت فقط با بُتی که ازش توی سرت ساختی زندگی کنی. که تنها دیدارت باهاش به عکس و فیلم‌های باقی مونده ازش محدود شه.

"فقط بهم بگو چرا..."

وقتی سرشو بالا آورد و دید که لیام می‌خواد دوباره حرف بزنه، گفت و باعث شد اون پسر لبشو با بغض گاز بگیره و سرشو پایین بندازه. چی می‌تونست بگه؟ بخاطر تنوع‌ طلبیم؟ چون یه لاشیِ حرومزاده‌ام؟

"فقط بهم بگو چی برات کم گذاشتم لعنتی!"

با صدای فریاد زین توی جاش پرید و بلند بلند هق هق کرد. تازه متوجه شده بود عواقب کاراش چقدر بد می‌تونستن باشن. تازه فهمیده بود نداشتنِ زینِ همیشه آروم و مهربون خودش که با چشمایی سرشار از عشق نگاهش می‌کنه چقدر ترسناکه!

FOOL'S GOLDWhere stories live. Discover now