19 April 2014
با صدای بلندگو، صحبتشو تموم کرد تا ببینه باز چه خبره.
"مدیر جونز هستم.
تمامی دانشجوها ساعت یازده سالن اجتماعات باشن. میتونید برگردید سر کارتون."پوفی کشید و چشماشو چرخوند. حدسشو میزد که که طبق معمول امروز بخوان سخنرانی راه بندازن. آقای جونز هرگز بیخیال سخنرانی و پُز دادن های سالگرد تاسیس دانشگاه نمیشد.
زین به قیافه اخمو و پاپی وارانهی لیام خندید و توی بغلش چلوندش. لیام به حدی کیوت بود که آدم میتونست فقط با چند ثانیه نگاه کردن بهش، از شدت کیوتیش به گریه بیوفته و ضربان قلبش از ۱۰۰۰ هم فراتر بره.
"انقدر کیوت عصبی نشو تدی بررررررررررر. قول نمیدم خودمو کنترل کنم و قورتت ندم."
زین همونجور که لیامو توی بغلش میچلوند گفت و پاپیِ اخموشو به خنده انداخت. لیام به سینهی زین تکیه داد و زانوهاشو توی بغلش جمع کرد. عاشق فضای پشت دانشگاه و چمنای سبز و تازش بود. عاشق اینکه توی بغل زین به درخت بید مجنون تکیه بده و بذاره باد همراه با انگشتای گرم و نوازشگر زین لای موهاش برقصه.
"خیلی خب حالا...نمیخواد قورتم بدی.
فقط یکم زودتر از من برو سالن و توی انتهایی ترین قسمش واسم جا بگیر...نمیخوام کل طول جشن نگاه جونز رو روم حس کنم."لیام که چشماش بخاطر لمس موهاش توسط زین بسته شده بودن گفت و میدونست که قرار نیست مخالفتی بشنوه. به هرحال زین اونقدری عاشقش بود که برای ناراحت نکردن لیام هیچوقت نه نیاره.
"باشه شیرینم. ولی چرا زودتر برم؟ مگه تو نمیای همرام؟"
"نه...قبلش یکم کار دارم. باید یکی از جزوه هارو از یکی از بچه ها بگیرم."
'درواقع میخوام با ترووِر حرف بزنم و باهاش برای کلاب رفتن هماهنگ کنم'
البته که اینو توی ذهن خودش نگه داشت. زین بدون هیچ حرفی، با بوسه زدن روی شکلاتیای پسرش، بهش اطمینان داد که کاری که ازش خواسته شده رو انجام میده. میدونست با این حرکتش مثل نوجوونای دبیرستانی به نظر میرسه، اما بخاطر لیام هیچ اشکالی نداشت.
.
.
.
.
.
.
.
~ساعت ۱۱ سالن اجتماعات~ده دقیقه منتظر لیام نشسته بود. هر چند که اصلا به گذر دقایق توجه نمیکرد. هر ثانیه از زندگیش پر شده بود از تیله های شکلاتیِ براق با رگه های سبزی که به زندگیش طعم و مزهی نشاط میدادن.
چشمایی که ناگهان زینو از زمین کندن و بهش یه دلیل برای ادامهی زندگی دادن. تیله های گرمی که سرمای بجا مونده از پرپر شدن خانوادهی زینو با بوی شکلات و گرمای دلپذیری پر میکردن تا پسر مو مشکی دیگه توی تنهایی و یخبندان بجا مونده از اونها سوگواری نکنه.
اما زین نمیدونست...نمیدونست که نزدیکی زیاد به گرمای خورشیدِ شکلاتیش میتونه زندگیشو بسوزونه و خاکستر کنه!
نمیدونست که اون گوی های شکلاتی میتونن سرمایی هزاران برابر بدتر از مرگ خانوادش رو به جونش بندازن و وجودشو توی یخبندانی ابدی حبس کنن!
با اومدن لیام و جمعی از دوستای نزدیکش، از افکارش درباره ی پسر شیرینش بیرون اومد و لبخند زد. لیام و دوستاش سرجاشون نشستن و دوباره به حرف زدن با همدیگه پرداختن. آقای جونز اومد، سخنرانی کوچیکی کرد و دانشجوها رو به حال خودشون گذاشت.
بالاخره اونها تونستن از سالن اجتماعات خارج شن و به کافه تریا برن تا چیزی واسه خوردن پیدا کنن. وقتی دور میز نشسته بودن و لیام رفته بود تا یه سیب زمینی دیگه بگیره، زین خواست از گوشی لیام ساعتو چک کنه -چون مال خودش خاموش شده بود- که نوتیفی روی صفحه اومد.
نوتیف از سمت ترووِر بود. نوشته بود ' خیلی خب حالا که خیلی مشتاقی پس، فردا شب ساعت ۸ توی کلابِ اون شبی میبینمت عروسک سکسی!'
زین اخمی کرد و با عصبانیتی خفیف گوشی رو روی میز گذاشت. چرا لیام چیزی بهش نگفته بود؟ این مشکلی نداشت که لیام با دوستاش کلاب یا هرجا که میخواد بره. اما با ترووِر؟ میبینمت عروسک سکسی؟ زین حس خوبی از اینها نمیگرفت!
تصمیم گرفت به لیام چیزی نگه و خودش بره اونجا و ببینه چه خبره. ترووِر که دوست پسر لیام نبود؛ چجوری به خودش اجازه میداد پسری که توی رابطهست رو اینجوری خطاب کنه؟ ربطی به پوزخند های اون روزش توی کلاس داشت؟
زین فردا شب میفهمید!
••••••••••••••••••••••••••••
چهار پارت به پایان داستان مونده :)حرفی ندارم واقعا...
فقط خواستم بگم اگر فکر میکنید آدمایی شبیه لیام و تا این حد لاشی وجود ندارن، اشتباه میکنید :)
خود من چندتاشونو تو زندگی خودم و اطرافیانم داشتم :)
انی وی...بوس تفی به همتون
-ننه زویی---------------------
(ت.ن : شیش آپریل بیست بیست و یک یا ۱۷ فروردین ۱۴۰۰)
{سه شنبه}
(س.ن : چهار و بیست و دو دقیقه ی بامداد)(ت.پ : یک جون بیست بیست و یک)
(س.پ : هشت و ربع عصر)
YOU ARE READING
FOOL'S GOLD
Short Storyهستی اما کمرنگ... حرف میزنی اما تلخ... محبت میکنی اما سرد... چه اجباریست به دوست داشتنِ من؟!