ĿԹSƬ SMĪĿҽ Թ Ŀ♡ИƓ ƬĪMҽ ԹƓ♡...اخرین خنده : خیلے وقت پیش....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~روی تختش دراز کشید و به سقف خیره شد ...
حتی نمیتونست یه شب رو بدون به یاد اوردن گذشته فاکیش بگذرونه ...
امشبم یونگی با اوردن اسمش دوباره گذشتش رو به یادش آورده بود ..
سعی کرد چشاش رو ببنده و به چیزی فکر نکنه ولی ..مگه میشد؟
چشم هاش رو باز کرد و به ناچار مشغول مرور کردن خاطراتش شد ...وگرنه خوابش نمیبرد !*فلش بک*
کفش هاش رو در آورد و با دسته گل رز قرمزی که خودش از توی باغ برای مادرش چیده بود به سمت اتاقش حرکت کرد ...
توی راهرو با پدرش برخورد کرد و گل هاش روی زمین افتادن ...
نگاهی به پدرش که با قیافه خیلی سردی بالای سرش ایستاده بود کرد و بعد خم شد تا گل هاش رو از روی زمین برداره ...- لالیسا ...دقیقا چه غلطی داری میکنی ؟ مگه بهت نگفتم توی باغ نرو ؟
+اما ..پدر ...میخواستم یکم از اون گلای قرمز خوشگل بچینم .. ببینشون پدر ...
با چشم هایی که قلبی شده بود و دست هایی که گلهارو محکم گرفته بودن توی چشم های پدرش زل زد ..
دوست داشت پدرش بغلش میکرد و بهش میگفت "اوه ..اره اونا واقعا قشنگن..*دخترم*"
اما ...پدرش هیچوقت اونو "دخترم" صدا نزده بود
با بی رحمیه تمام تنه ای به دختر کوچولوش زد که باعث شد لیسا و گلهاش روی زمین بیوفتن ...
سعی کرد به کار چند ثانیه پیش پدرش اهمیتی نده و فقط بره پیش مادرش ...
برای بار دوم گل هارو جمع کرد و با دست های کوچیکش لباس هاش رو مرتب کرد ... چشم هاش رو روی هم قرار داد تا از اومدن اشک هاش جلوگیری کنه ... اگه مادرش میدید داره گریه میکنه ناراحت میشد ! و اگه. میفهمید پدرش ناراحتش کرده ...بازم دعوا میکردن و مادرش با گریه به اتاق برمیگشت
پس تصمیم گرفت چیزی نگه ...
لبخندی زد و بدو بدو در اتاق مادرش رو باز کرد ...
مادرش روی تختش دراز کشیده بود و از پنجره بیرون رو تماشا میکرد ...
با شنیدن صدای پای کسی سرش رو برگردوند و وقتی دختر کوچولوش رو توی اتاق دید چشم هاش از خوشحالی برق زدن ...
-پرنسس مامان ...بیا بغلم ببینم
لیسا با ذوق بچگونه ای روی تخت پرید و دسته گل رو به طرف مادرش گرفت ..
+مامان ...اینارو واسه تو چیدم ..میدونم که نمیتونی بری توی باغ واسه همین برات این گلای قرمز خوش بو رو چیدم
سوریون نگاهی به گل ها انداخت و بعد نگاهی به لیسا ...دخترش بزرگ شده بود ...
حیف که نمیتونست بزرگتر شدنش رو ببینه ... امیدوار بود بعد از رفتنش حداقل پدرش مراقبش باشه و اذیتش نکنه ..
میدونست اون بی رحم تر از این حرفاست ...ولی چاره ای نداشت ..نمیتونست از پرنسسش مراقبت کنه ...
اشکی از چشم هاش سرازیر شد ...
+مامان جونممم ..چرا گریه میکنی ؟ از این گلا دوست نداری ؟ میخوای برم برات از اون سفیده بچینم ؟ تروخدا گریه نکن مامانممم
اشک هاش رو پاک کرد تا بیشتر از این پرنسسش رو ناراحت نکنه ..
-من عاشق این گلا شدم که دختر عزیزم ... مثل خودت خیلی خوشگلن
+پس چرا گریه کردی ؟
-مامان یاد یه چیز خیلی بد افتاد و گریش گرفت ...ناراحت شدی دختر خوشگلم ؟ مامانو میبخشی که ناراحتت کرد ؟
+میبخشمت اوماا..فقط قول بده که دیگه گریه نمیکنی
انگشت کوچولوش رو سمت مادرش گرفت و بهش زل زد ...
-چشم دیگه هیچقوقت گریه نمیکنم خوبه ؟
لبخند کیوتی زد و گونه مادرش رو بوسید ..
-وقتشه که بری دخترم ...برو تا پدرت عصبانی نشده خب ؟
+باشه مامان جونم دوباره بهت سر میزنم ...ایندفه برات گل سفید میچینم و میارم
سوریون دختر کوچولوشو توی بغلش فشرد و موهاش رو بوسید
-ممنونم که به فکرمی پرنسسم
+زود خوب شو مامانممم
از تخت پایین اومد و با خوشحالی از اتاق بیرون رفت ...
اگه میدونست ...این آخرین باریه که مادرشو میبینه ..هیچوقت نمیرفت ...حداقل بیشتر میبوسیدش ...بیشتر بغلش میکرد ...بیشتر نگاهش میکرد ...
....
YOU ARE READING
𝑸𝒖𝒆𝒆𝒏 𝒑𝒔𝒚𝒄𝒉𝒐
Action~از چاله نجاتش دادم ...نمیدونستم دارم هولش میدم توی چاه لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ عاشقت بودم....با تمام وجودم! ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ -دوست دارم +من دوست ندارم ...عاشقتم موچ...