.6.

339 46 32
                                    


‏𝗪𝗛𝗬 𝗗𝗜𝗗 𝗨 𝗕𝗘𝗖𝗢𝗠𝗘 𝗦𝗢 𝗕𝗔𝗗?
‏- ʙᴇᴀᴄᴀᴜsᴇ ɴᴏ ᴏɴᴇ ɴᴏᴛɪᴄᴇᴅ ᴍᴇ
‏ᴡʜᴇɴ ɪ ᴡᴀs ɢᴏᴏᴅ

+چرا انقد بد شدی؟
-چون وقتی خوب بودم کسی ندید:)

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

با دیدن پسرا که سر میز نشسته بودن و با بهت به صورتش خیره شده بودن جا خورد
به جونگ کوک نگاهی انداخت و با چشاش بهش فهموند که براش داره ...

+خب من چمیدونستم تو گریه کردی که نگم اینا بیان

#ویک؟ چشات ...

یونگی داشت حرف میزد که جیمین حرفشو قطع کرد ...

=خدااای من چشاشو نگا کن دختره ی بی چشم و رو باز دیشب چه غلطی کردی ؟ مگه بهت نگفتم هر وقت ناراحت بودی زنگ بزن به یکی از ماها بزنم بکشمت حالا ؟

+بس کن جیمینی ..من گریه نکردم .. دیشب دیر خوابیدم واسه ی همین چشام قرمزه خب؟

~ نه مثل اینکه تو آدم بشو نیستی

با صدای عصبیه هوسوک سرش رو‌ به طرف اون برگردوند ...
+هوسوکا .. باور کن من حالم خوبه و نیازی نیست...

هوسوک نذاشت حرفشو کامل کنه
~گایز ..جمع کنین وسایلاتونو میخوایم واسه تنوع یه مدت اینجا بمونیم

بعد از چند ثانیه لیسا بلخره تونست جمله هوسوک رو هضم کنه
+چی؟ نه

#اره

+نمیتونین اینکارو باهام بکنین

=یونگیاا میشه بریم خونه وسایلامونو بیاریم ؟

+نههههه لعنتیا ارامشمو ازم نگیرین

کوکی جلو اومد و یکم‌خم شد تا هم قد لیسا شه ..تو چشاش زل زد...
-اجازه میدی تو اتاقت بخوابم ویکی؟

+حرفشم نزن !

....
همه غیر از هوسوک به سمت خونه هاشون رفته بودن تا وسایلشون رو بیارن  ، کارای عقب موندشونو انجام بدن و یه مدت پیش لیسا زندگی کنن ...
هوسوک وقتی مطمئن شد همه رفتن از جاش بلند شد و رو به روی لیسا ایستاد ...
عصبانی بود...از اینکه ویک هیچوقت باهاش حرف نمیزد
به لیسایی که رو به روش ایستاده بود و به زمین زل زده بود نگاه کرد ..

~یادته دفعه قبل چی بهت گفتم ؟

+لطفا هوپی من ...

~یادته یا نه ؟
گفتم انقد خودتو اذیت نکن ! گفتم انقد بهش فکر نکن ...گفتم ارزش نداره که بخاطرش اشک بریزی
با صدای بلند تری ادامه داد ..
چرا نمیزاری برم بکشمشون راحتت کنم ؟
چرا نمیخوای آسیب ببینن ؟
چرا فقط نمیتونی اون گذشته فاکیتو فراموش کنی؟
مگه چقدر سخته ؟
اصلا تا حالا سعی کردی فراموش کنی همه چیو؟
مگه بهم قول ندادی لعنتی ؟

𝑸𝒖𝒆𝒆𝒏 𝒑𝒔𝒚𝒄𝒉𝒐Where stories live. Discover now