.9.

337 43 36
                                    


[#:یونگی
~ :هوسوک
=: جیمین
-: کوک
+:لیسا]

با بی حوصلگی از اتاقش بیرون اومد و به سمت سالن اصلیه عمارت حرکت کرد..
امروز باید هوسوک رو راضی میکرد ..
اون واقعا حوصله ی این مسخره بازیا رو نداشت!همه ی آدمایی که قرار بود به اون پارتی بیان مزخرف ترین و کسل کننده ترین آدمایی بودن که روی زمین وجود داشتن...
و واقعا دلش نمیخواست اعصابش به خاطر اونا به هم بریزه..
پسرا رو دید که نشسته بودن و منتظرش بودن.
-بلخره اومدی.
جونگ کوک گفت و بعد جام نوشیدنیش رو برداشت و سر کشید..

اخمی کرد و به طرفشون رفت .. کنار جیمین نشست و به قیافه ی جدیِ هوسوک زل زد..
~ اگه نمیخوای برای مهمونی خرج کنی بهم بگو. خودم حلش میکنم

پوزخند صدا داری زد..

+واقعا هوسوک؟تو فک میکنی مشکل من پوله؟به نظرت من شبیه آدمای خسیسم؟
من یه قرارداد بزرگ بستم.همینطوریشم کلی پول توی این خونه دارم!اصلا حرف من پول نیست..
بدون توجه به اینکه صداش هر لحظه بالاتر میرفت ادامه داد ..
یادت نیست پارسال که پارتی گرفتی چی شد؟ تو اون مهمونی ده تا از افراد من مردن سوک! میفهمی؟ ترجیح میدم خودم بکشمشون تا به دست چهارتا پلیسه تازه به دوران رسیده بمیرن.
ما مثل آدمای عادی نیستیم که بدون هیچ نگرانی ای جشن میگیرن و خوش میگذرونن .. ما مافیاییم خب؟ جز کشتن آدمای بیگناه و تجارت اعضای بدنشون و جابه جا کردن مواد کار دیگه ای نداریم. مگه غیر از اینه؟مگه...

#کافیه دیگه
با صدای یونگی ساکت شد.. به هوسوک که بدون هیچ ریکشنی سر جاش نشسته بود و اهمیتی به حرفاش نداده بود نگاهی کرد..
فایده ای نداشت اون جانگه لعنتی تصمیم خودشو گرفته بود..

=یه لحظه صبر کن ببینم.. تو گفتی تجارت اعضای بدنشون؟
شماها هنوزم اینکارو میکنین؟

لیسا لعنتی به حواس پرتیش که باعث لو رفتنش شده بود فرستاد ...

#نه معلومه که نه جیم
جیمین با شک به یونگی نگاهی انداخت
=مطمئن باشم؟ویک تو چی؟

لیسا خواست رد کنه که هوسوک به حرف اومد..
با پوزخند روی لبش شروع کرد به حرف زدن
~ کویین کل درامدشونو از تجارت اعضای بدن در میارن .. انتظار داری منبع در آمدشو ول کنه؟هوم؟

جیمین که از اینکه لیسا به حرفش گوش نداده بود و بازم اونکارِ کثیف رو ادامه داده بود عصبی شده بود..بلند شد و جلوی لیسا ایستاد . با قیافه ی متاسف و تحقیر امیزی بهش زل زد

- واقعا برات متاسفم. ازت متنفرم ویک ...تو داری زندگی اون ادما رو ازشون میگیری. یه ذره هم عذاب وجدان نداری!؟ چرا اینکارو میکنی؟فقط به خاطر اینکه روی پدر عوضیتو کم کنی و بهش بفهمونی قدرتمندی و بزرگ شدی؟
نه ویک باید بهت بگم اصلا بزرگ نشدی فقط احمق تر شدی..
بعضی وقتا ازت میترسم. بعضی وقتا میترسم که عصبیت کنم و یهو تفنگ مزخرفتو در بیاری و یه گلوله تو مغزم خالی کنی ..چرا آدم نمیشی؟

این حرفا زیادی بی رحمانه نبودن؟این جیمین بود که این جمله ها رو توی صورتش میکوبوند؟ این جیمین بود که میگفت ازش میترسه؟همون پسری که میگفت اگه تمام دنیا هم بهت پشت کنن من پیشت میمونم؟ نه! امکان نداشت این پارک جیمین نبود!
عصبی و ناراحت به پسر مو نارنجیه روبه روش نگاهی انداخت..
+چرا جیم؟چرا فقط منو میبینی؟ ما هممون جنایتکاریم.. کوک یونگی هوسوک ،من! ولی چرا هر دفعه اونی که تحقیر میشه منم جیم؟از کجا انقدر مطمئنی که بعد کارام عذاب وجدان ندارم؟
رو کرد به بقیه .. +بهتره برگردین خونه هاتون.. به اندازه کافی این چند روز دعوا کردیم .. اون مهمونیه فاکی رو هم میگیرم. اگه انقدر براتون مهمه
و بعد سالن رو بدون توجه به جیمینی که پشیمونی توی چشم هاش موج میزد ترک کرد ..

- تبریک میگم امشبشو هم خراب کردین.مگه نمیدونین چقدر تحت فشاره؟

...

جونگ کوک بعد از بیرون کردن پسرا جلوی در اتاق لیسا ایستاده بود و به این فکر میکرد که اول در بزنه و بعد بره تو یا بدون در زدن بره تو..
بعد از چند ثانیه فکر کردن بدون اینکه در بزنه دستش رو روی دستیگره در گذاشت و بازش کرد..
به لیسا که روی تختش نشسته بود و از پنجره ی بزرگ اتاقش بارون رو تماشا میکرد نگاهی انداخت..
میدونست اون دختر حالش خوب نیست!
دلیل حرفای امشب پسرا رو نمیدونست.. اونا نمیخواستن ویک ناراحت باشه..ولی حرفاشون..
لبخند محوی زد و خودش رو روی تخت انداخت..
لیسا سرش رو به طرفش برگردوند و به کوک زل زد..
داشت از درون درد میکشید.. حرفای جیمین براش خیلی گرون تموم شده بود..
شنیدن "ازت متنفرم" ..."ازت میترسم"از کسی که با تمام وجود دوستش داری واقعا سخته...مگه پارک جیمین بهترین دوستش نبود؟..
جونگ کوک بدون حرفی به چشم های غمگین لیسا زل زده بود.. غم توی چشم های دختر چیزی نبود که کسی متوجهش نشه..
بعد از مدتی لیسا به حرف اومد..
+ چرا نرفتی؟
- میخواستم پیشت باشم

میخواست مثل همیشه به کوک بگه که ناراحت نیست و بره خونش و با خیال راحت بخوابه..
اما میدونست امشب واقعا به یه نفر احتیاج داره...یه نفر که کنارش باشه.. دیگه نمیخواست تنها باشه..
پس ساکت شد و در جواب فقط سر تکون داد..
بلند شد و نفس عمیقی کشید..
+نوشیدنی؟
جونگ کوک از خدا خواسته لبخند گشادی زد
-یسسس

از بار کوچیک اتاقش چند تا نوشیدنی سنگین و برداشت و روی میز گذاشت ..

از بار کوچیک اتاقش چند تا نوشیدنی سنگین و برداشت و روی میز گذاشت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جونگ کوک هم از روی تخت بلند شد و روی مبل کنار لیسا نشست..
از بین نوشیدنی های روی میز جین رو انتخاب کرد و شات خودش رو پر کرد..
+سلیقتو تحسین میکنم.
جونگ کوک چشمکی زد و شات لیسا رو هم پر کرد..

...

به نظرتون جیمین نباید اون حرفا رو میزد یا لیسا نباید به کارِ بدش ادامه میداد؟
پارت بعد..پارت موردعلاقمه و مهمه(:
ووت و کامنت یادتون نره قشنگا🤍

𝑸𝒖𝒆𝒆𝒏 𝒑𝒔𝒚𝒄𝒉𝒐Where stories live. Discover now