Crying Isn't Like You

2K 281 63
                                    

با لباسای کهنه‌ش که حالا کثیف و پاره هم شده بودن روی زمین زانو زده بود. جای سیلی محکم ارباب روی صورتش گز گز می‌کرد و خون گوشه لبش خشک شده بود. با ترس زیر چشمی حرکات عصبی ارباب‌زاده‌ش رو نگاه می‌کرد.‌ می‌دونست ارباب‌زاده به این راحتی از اشتباهش نمی‌گذره و مجازات سختی انتظارش رو می‌کشه ولی چیزی که بیشتر از همه باعث ترسش می‌شد خواهر بیمارش بود. ارباب‌زاده‌ش با عصبانیت جلوی ژان راه می‌رفت و هر از گاهی نگاه کشنده‌ای بهش مینداخت. بالاخره کلافه غرید و با لگد صندلی کنارش رو گوشه‌ای پرت کرد که باعث شد بدن ژان شروع به لرزیدن کنه.‌ با عصبانیت سمتش رفت و فریاد زد:

+این دو سال کدوم گورستونی بودی هاااااان؟!

وقتی سکوت ژان رو دید دوباره فریاد زد:
+حرف بزن برده‌ی احمق!

باز هم سکوت...
+شاید بهتر باشه از خواهرت بپرسم!
بعد رو کرد به یک برده دیگه و گفت:
+خواهرش رو بیارین...

ژان ملتمسانه سرش رو بالا آورد خواست حرفی بزنه که صدای برده دیگه رو شنید:
_ولی ارباب‌زاده خواهرش بیماره تو بستر افتاده... نمی‌تونه حرکت کنه...

ییبو نیم نگاهی به ژان که با التماس بهش خیره شده بود کرد و گفت:
+جرئت می‌کنی رو حرف اربابت حرف بزنی؟! زودتر بر...

حرفش با صدای پر‌خواهش ژان نصفه موند.
_ار... ارباب...

ییبو سمت ژان برگشت که دید دوتا دست‌هاش رو روی زمین گذاشته و خم شده.
_ارباب‌زاده همش تقصیر منه... خواهرم نمی‌خواست فرار کنه به خاطر من مجبور شد... خواهش می‌کنم من رو مجازات کنید... خواهرم بیماره ارباب‌زاده... التماستون می‌کنم ازش بگذرین و نجاتش بدین...

اشک از چشمای ژان جاری شده بود. ییبو با عصبانیت روش رو برگردوند.

+پس به خاطر خواهرت برگشتی هان؟! بهم بگو ژان چرا باید جون یک برده فراری رو نجات بدم؟! حتما می‌دونی مجازات برده‌ای که از دست اربابش فرار می‌کنه چیه!!

ژان با بدن لرزون و هق‌هق شدیدی دوباره به التماس افتاد:
_من رو بکشید ارباب... من رو مجازات کنید... ولی خواهرم گناهی نداره... التماستون می‌کنم نجاتش بدین...

ییبو با دیدن التماس‌های ژان چشم‌هاش رو چند لحظه بست تا کمی خودش رو آروم کنه:
+چرا این کار رو کردی ژان؟! تو توی این عمارت به دنیا اومدی، پدر و مادرت خدمتکار والدینم بودن و تو هم خدمتکار من، هیچ وقت باهات بد رفتاری نکردم..‌. چرا فرار کردی و به اعتمادم خیانت کردی هان؟!!

ژان با همون گریه ادامه داد:
_من... من... مجبور شدم...

ییبو کلافه جلوی ژان روی دوتا پاش نشست سر ژان رو بالا آورد و تو صورتش غرید:‌
+چی مجبورت کرد به اربابت خیانت کنی؟! چی بود که باعث شد برای فرار از اینجا بدنت رو به اون یوبین لعنتی بفروشی هرزه پست؟!!

ONESHOTS BOOK (Yizhan)Where stories live. Discover now