سلام به همه ی خواننده های خوب RED .
چندماهی از تموم شدن فیک بیشتر نمیگذره و توی این مدت مجبور به پاک کردن فیک شدیم تا بتونیم با ورژن دیگه ای منتشرش کنیم. اما حالا خوشحالیم که تونستیم نه تنها فیک رو دوباره با همین ورژن پابلیش کنیم بلکه این مدت زمان خوبی هم بود برای ادیت کردن فیک و تصحیح اشتباهات. حالا تا هفته ی آینده یک آپ سریع و روزانه خواهیم داشت تا به قسمت مشخص شده برسیم و بعد از اون هم روال هفته ای یک پارت رو در پیش میگیریم.
از کانال @ army_area هم برای آپ فیک با ورژن جین ته تشکر میکنیم. و امیدواریم اونجا هم به حمایت خوبتون از ما ادامه بدید.
البته فیک با هردو ورژن فقط با یکم تاخیر توی واتپد آپ خواهد شد.
ممنون و امیدواریم از خوندنش لذت ببرید.
"HICH" & "ARIAN"ARII page: ARII_ARII111
بادی که از پنجره به صورتش میزد، حس خوبی بهش میداد. هوا کمی سرد تر شده بود و انگار پاییز، امسال برای رسیدن کمی عجله داشت. نفس عمیقی کشید و با خودش فکر کرد پاییز سال قبل درست همین لحظه چیکار میکرده؟ مطمئنا چیزی یادش نبود، اما از اونجایی که زندگی روتینی داشت میشد حدس زد که طبق معمول صبح زود حول و هوش ساعت ۵ بیدار شده بود و بعد از کمی ورزش و یه صبحانه مفصل درحالی که از قهوش مزه میکرد، به گیاهاش آب میداد بعد هم احتمالا ساعت واشرونش رو چک میکرد و برای رفتن به سرکار همون شرکتی که توی طبقه ۲۶ برج قرار داشت آماده میشد؛ چون وقت شناسی از اصول اولیه یک جنتلمنه حالا هر چقدر هم که میخواد متظاهرانه به نظر برسه. نگاهش از خیابون مقابلش به سمت ساعت واشرون روی مچش افتاد، پوزخندی زد، تنها یادگار باقی مونده از اون آدمی که قبلا بود.
_ سوکجین، پنجره رو ببند.
از دریای سیاه افکارش بیرون اومد، " چَشمی" گفت و به سرعت پنجره رو بالا کشید. خب! این هم از یه روزِ کاری دیگه، راننده ی یه وارث لوس و ننر که حتی نمیتونست از همچین هوای خوبی لذت ببره. دوباره نگاهش به ساعت واشرون افتاد و بعد به سمت لبه آستینش که کمی پرز روش نشسته بود لغزید، دیگه هیچ شباهتی به آدمی که سال پیش توی یک روز پاییزی و درست همین لحظه بود، نداشت .
******************
بویِ خونِ توی دماغش رو دوست داشت. دیگه صداهای گوش خراش اون لعنتی که با یه مشت التماس حال بهم زن همراه بود رو نمیشنید. با لبخندی که به لب داشت، سمت دیگه اتاق رفت و به آرومی سعی کرد همون صفحه وینیل همیشگی رو از داخل کاورش دربیاره تا کمترین لکه خون و کثیفی رو روی اون به جا بذاره.
بعد از اینکه صفحه رو توی دستگاه گرامافونش گذاشت صداش رو بلند کرد، لبخندش عمیق تر شد و به ارومی شروع کرد به تکون دادن بدن و پاهاش، کاملا مراقب بود که پاش روی خون لزجی که تمام کف رو پر کرده سر نخوره. همینطور که دور خودش میچرخید سعی میکرد دو گوی نرم رو هم توی یک دستش جابه جا کنه درست مثل حرکت دادن دوتا گردو توی دستش که معمولا برای آروم شدن انجام میداد. اما کاملا حواسش بود که بهشون صدمه ای نزنه، آخه اون دوتا چشم رو با کلی بدبختی بدست اورده بود!. نمیخواست چاقو روشون خطی بندازه واسه همین خیلی آروم، پلک رو از دوطرف شکافته بود... انگشت اشاره و شصتش رو بالا و پایینش گذاشته و به آرومی تا جایی که رشته های عصب رو ببینه بیرون کشیده بود، و در نهایت با ظرافت تمام نوک تیز چاقو رو به پشت برده و عصب رو جدا کرده بود. یه کار ظریف و هنرمندانه که میشد تا مدت ها به خاطرش به خودش افتخار کنه. که البته حق هم داشت، با وجود تمام تکونای شدید اون احمق و صدای فریادش که به خاطر نبودن زبونش و جمع شدن خون توی گلوش تبدیل به خر خر حال بهم زنی شده بود، این کار واقعا هم جای افتخار کردن داشت!
به خونی که به آرومی داخل پک سِل ها رو پر میکرد نگاهی انداخت، لعنتی! اینبار نذاشته بود که راحت کارشو انجام بده و حالا بیشتر اون مایع با ارزش روی زمین ریخته بود. گرچه مطمئنا هنوز زنده بود و میتونست از دست دادن خون و سبکی بعدش رو حس کنه، این هم یه هدیه دیگه از طرف خودش. آرامش مرگ همراه با یه موسیقی خوب.
نفس عمیقی کشید و در حالی که هنوزم لبخندش روی لبش جا خشک کرده بود، همزمان با آهنگ زمزمه میکرد. چرخید و به سمت اتاق محبوبش رفت... اتاقی سرشار از شاهکار .
*************
پرده های حریر سفید با هر وزش باد در هوا میرقصیدند و اون احساس میکرد درست در همین نقطه زیادی خوشبخته. هوای خوب و تازه ریه هاش رو پر میکرد. کمی بوی تینر و رنگ هم به مشام میرسید که براش مفهومی از زندگی بود و موسیقی زیبایی که صبح رو به هر روشی دلپذیر تر میکرد.
رنگ سبز رو از روی قلموش پاک کرد و اون رو به رنگ زرد آغشته کرد، نگاهی به گل های آفتابگردون انداخت که با هر بار نگاه کردنشون ناخودآگاه لبخندش عمیق تر میشد. سعی کرد روی بوم مقابلش تمرکز کنه، با حرکت انگشت های ظریفش صدای جیر جیری که حاصل کشیده شدن دستکش چرم بود به گوش رسید و قلمو با عشوه ای خاص به حرکت در اومد و گلبرگ های زرد هر کدوم بعد از دیگری مهمون بومش میشدند. بی نظیر بود...
صدای خنده هایی رو شنید. سرش رو برگردوند و به دخترایی که انگشتاشون رو به قلم مو ترجیح داده بودند و با ذوق بچه گانه ای در حال نقاشی و یا به عبارتی کثیف کردن لباسشون بودند نگاهی انداخت. لبخندش عمیق تر شد. بلند شد و به سمتشون رفت. بقیه ی افراد هم به تقلید از اونا همون کار رو کردند و طولی نکشید که صدای خنده های پر از ذوقی داخل استودیو نقاشیش پیچید. به اون چند دختر رسید، دستش رو داخل رنگ قرمز فرو برد و به سر بینی یکی از دخترا کشید. صدای خنده ها بلندتر شد و اینبار اون هم همراهیشون میکرد. نه! این فقط یه تصوّر نبود اون زیادی خوشبخت بود و این آرامش رو دوست داشت. زندگی اون یه شاهکار بود!
YOU ARE READING
"RED"
Fanfictionمرگ برای نگریستن هرکس چشمی دارد مرگ خواهد آمد و چشمان تو را خواهد داشت "چزاره پاوزه" ⚠️وضعیت :تمام شده کاپل:جین ته 🛑دو ورژن "کایهون" و "جین ته".🛑 چند جمله حرف حساب ۱_در فیک "قرمز" ما شخصیت شناسی انجام نمیدیم و صرفا شخصیت پردازی میکنیم . ۲_این فی...