• غریبه- پایان •

561 73 35
                                    


پوستر خواننده های راک و ورزشکارای راگبی دیوار بالای تخت رو پوشونده بود و چشم هاش بین نوشته ها با فونت هایی که حرکت میکردند و چهره های خشمگین و پر از انرژی میگشت. شاید بهترین کار رو پسر عموش کرده بود که توی ۱۸ سالگی یه شب تمام پس انداز پدرش رو که زیر میز تلویزیون پنهون میکرد، برداشت و خونه رو تا به اون روز ترک کرده بود. نه یادداشتی و نه حرفی فقط رفته بود و جین اون زمان در حالی که توی اتاق کارش بین خروار ها کاغذ گیر کرده بود خبر رو از هانوی شنید و برای یک لحظه کار کردن رو به کنار گذاشت و به پنجره ی بزرگ پشت سرش که نمایی از شهر بود نگاه کرد. توی بلندترین طبقه یک برج زندگی میکرد که پولش رو از کار کردن توی یکی از بهترین شرکت ها بدست اورده بود، اما هیچ احساس تعلقی بین خودش و زندگیش نمیدید. حالا جین روی تختی که حتی متعلق به خودش نبود دراز کشیده بود و بین سرنوشت مجهول پسر عموش به دنبال خودش میگشت و در نهایت فکر هاش، فقط به این حقیقت رسید که اون هم تمام این مدت یک فرار به خودش بدهکار بود.
عطر برنج که خبر از آماده شدن نهار رو میداد توی خونه پیچیده بود و جین کنار نور گرمی که از بین پرده های سفید وارد اتاق میشد تصویر چشم ها و لبخند سفیدی رو توی ذهنش مرور میکرد.
طولی نکشید که چند ضربه ی آروم به در خورد و بدون جوابی در باز شد و صورت پیرِ زن عموش نمایان شد.
_بیا غذا حاضره.
سری تکون داد و وقتی دید اون زن قصد رفتن نداره به آرومی از جاش بلند و همراه اون از اتاق خارج شد. پدر و عموش پشت میز روی زمین نشسته بودند و جین هم بی هیچ حرفی بهشون ملحق شد. زن کاسه ی برنج رو مقابلش گذاشت اما جین بی هیچ حرفی به دونه های سفید برنج خیره شد. زن با تاسف به جین نگاهی انداخت و چاپستیک روی میز رو برداشت و به دستش داد.
جین اولین ذره از برنج رو توی دهنش گذاشت و باز هم بدون تلاش برای جویدنش به کاسه ی برنج خیره شد. طعمش با برنجی که تهیونگ پخته بود فرق میکرد. اما نمیتونست تصمیم بگیره که کدوم رو ترجیح میده.
_جین میدونم سخته اما بهتره که همرا پدرت به آلمان بری.
با صدای عموش به خودش اومد، سرش رو بلند کرد و اول به چهره ی عموش و بعد به چهره ی مردی که کنارش بود نگاه کرد که برای فرار از نگاهش سرش رو پایین انداخته بود. بالاخره به خودش اومد و پوزخندی روی لبش شکل گرفت.
_به من نگاه کن!
مرد که کمی از جمله ی دستوریش متعجب شده بود سرش رو بالا اورد و به چشم هاش خیره شد. جین در حالی که نیشخندی روی لباش نقش بسته بود ابرویی بالا انداخت.
_سلام پدر. منم سوکجین. احیانا شناختی دیگه؟
جین سایه ی شرم رو توی چشمای مرد دید. از دیدنش لذت می برد.
_میدونی تنها چیزی که ازت داشتم کارتای پستال بود. یکم برام حرف بزن میخوام صدات رو هم کنار اونا بذارم.
متوجه دستش که روی پاش مشت شد و سری که پایین مینداخت، شد.
_سو-سوکجین من...
جین چشماش رو بست و اجازه داد سرش با صدای مرد پر بشه.
_آهه... پس این جوری بود. صدای پدرم!
مرد ساکت شد و با چشمایی که حالا کمی قرمز و خیس شده بودند بهش نگاه کرد.
_م-من...
جین خندید.
_بیخیال پدر. متاسفی؟! باشه. اما این و توی گوش دخترت بگو که خاکسترش رو توی یه کوزه ی سفالی سفید تحویلت دادند.
صدای عموش بلند شد:
_جین مراقب حرف زدنت باش.
جین دوباره خندید و به مرد که به شدت مضطرب بود نگاه کرد.
_تا الان چندبار بهت زنگ زده و ازت پول گرفته؟ فکر کردی تا کی حاضر شد ما رو تحمل کنه؟ فقط یه سال. هانوی حاضر شد توی اون خونه ی قدیمی که به لطفت با اجاره های سنگینش واسمون مونده بود زندگی کنیم اما دیگه پامون رو توی خونه ای که مدام توش تحقیر میشدیم نذاریم؟ حتی نذاشت از پولی که توی پاکتای سفید واسمون میفرستادی استفاده کنیم. میگفت نباید با پولی که میفرستی بزرگ بشیم چون آخرش میشیم یه بزدل عین خودت.
جین به مرد که حالا داشت مقابلش گریه میکرد خیره شد. دستش رو جلو برد و یقش رو چنگ زد.
_باتو؟ آلمان؟ حتما میخوای توی اون بار کوچیکت پادویی کنم؟ حتما پدر!
دیگه نمیتونست اوج وقاحت رو توی اون چند کلمه تحمل کنه، پس از جاش بلند شد و از خونه بیرون زد و به صدای آزار دهنده عموش که مدام اسمش رو صدا میکرد توجهی نکرد.
مرد که حالا اشک هاش بی مقدمه روی صورتش جاری شده بودند سرش رو بالا اورد و وقتی نگاهش به همسر برادرش که با تاسف نگاهش میکرد افتاد، با دستپاچگی اشک هاش رو از روی صورتش پاک کرد و لبخند شرمنده ای زد.
برادرش اما شروع کرد به غر زدن.
_پسر قدر نشناس، به هر حال اون نباید فراموش کنه که تو پدرشی.
مرد باز هم با شرم لبخندی زد. تمام اون سال ها با همین حقیقت عذاب کشیده بود و خوب میدونست که از پدر بودن چیزی جز یک لقب نصیبش نشده بود.
_اینطور نیست. اون حق داره.
برادرش اما بی توجه به اون درحالی که قاشقی پر از برنج رو توی دهنش میزاشت ادامه داد:
_بزرگ کردن دوتا بچه برای یک پدر مجرد هم کار سختیه.
مرد خیسی عرق رو روی شقیقه هاش احساس میکرد لیوان آبی برداشت و لاجرعه سرکشید اما آتیش وجودش سرکش تر از این حرف ها بود.
کمی گذشت و بردارش که این مدت از خجالت شکمش در اومده بود با صدایی آرومتر و کمی محطاتانه تر گفت.
_اما خب حالا که غریبه ای بینمون نیست ولی رفتن تو هم خیلی عجیب بود آخه کی اونطور نصفه شب در خونه کسی رو میزنه و بچه هاش رو بدون مقدمه ای بهشون میسپاره و فقط با جمله ی" برای کار میرم، پول میفرستم " ولشون میکنه؟ حتی منم تا وقتی که اولین پاکت پول رو نفرستاده بودی فکر میکردم فرار کردی و رفتی.
مرد باز شدن لایه های گذشته رو بیشتر از این نتونست تحمل کنه و در حالی که سعی میکرد لرزش صداش رو کنترل کنه دستش رو روی زانوش مشت کرد.
_از باز کردن گذشته میخوای به چی برسی؟ دست از این حرفا بردار و روی زخم باز ما هم نمک نپاش.
برادرش که از جواب بی پرده ی مرد متعجب شده بود خنده ی متحیری زد و دستش رو توی هوا تکون داد.
_نه! نه! باور کن همچین قصدی نداشتم حالا چرا عصبانی میشی؟ غذات و بخور.
مرد که دیگه اشتهایی نداشت میخواست به اتاقش برگرده که با صدای در متوقف شد. کاملا امیدوار بود که جین برگشته باشه ولی وقتی زن برادرش با پاکتی قرمز رنگ به سمتشون برگشت تمام امیدش به نا امیدی تبدیل شد.
_امم... پستچی بود، انگار این نامه برای تو!
زن پاکت قرمز رنگ رو مقابل مرد گرفت. نگاهی به همسر برادرش انداخت و متوجه برادرش شد که حالا توجهش به اونها جلب شده بود. پاکت رو گرفت و پشتش رو برگردوند تا اسم فرستنده رو ببینه. اما با اسمی که دید وحشت سراسر وجودش رو در بر گرفت. به سرعت پاکت رو به سینش چسبوند و به اتاقش رفت. پاکت رو باز کرد و محتویاتش رو بدون پلک زدن خوند.
لحظه ای بعد زن و مردی که هنوز پشت میز مشغول تموم کردن نهار بودند، مرد رو دیدند که به سرعت از پله ها پایین اومد و با گفتن جمله ی" به دیدن دوستم میرم" اون ها رو ترک کرد. درست مثل همیشه کوتاه و بدون توضیح اضافه ای.
پاکت قرمز توی دستاش مچاله شده بود و بین کوچه ها میدوید. گذشته سریع تر از چیزی که فکرش رو می کرد راهش رو به حال پیدا کرده بود.
************
* نگاهشون کن. مثل یه جام شرابند. جام شرام دیونیسوس.*
اتصال ساقه به انتهای گل رو رسم کرد. بلند، صاف و بدون هیچ شکست یا موجی.
* انگار برای یک ضیافت آفریده شدند. ضیافتی با شکوه که فقط در خور خدایانه.*
قلمو توی دستش لغزید و لکه ای اضافه روی صفحه به جا گذاشت.
* مهم نیست چقدر ناراحت باشی، شیپوری ها همیشه تو رو به ضیافت و شادی دعوت میکنند.*
انگشتش رو روی لکه ی رنگی که بی هیچ هدفی کنار ساقه ی شیپوری قرار گرفته بود فشار داد. اونقدر که پارچه ی کتون اطراف انگشتش جمع شد و قوسی برداشت و چیزی نگذشت که از جای انگشتش یک سوراخ بیشتر باقی نموند.
_تهیونگ، همه چیز رو جمع کردیم.
صداهای توی ذهنش محو شدند و انگشتش رو به آرومی از بین سوراخی که توی پارچه ایجاد شده بود خارج کرد و رنگِ روغن روی انگشتش رو با پارچه ای تمیز کرد. گرمی و سنگینی دستی رو روی شونش احساس کرد و وقتی برگشت با چشم های نگران دوست قدیمیش روبرو شد. از پشت اون نگاه میتونست تمام نگرانی های مرد رو بخونه.
_چرا باید از این خونه بریم؟
لبخندی زد و بین تمام فریاد هاش ساده ترین جواب رو پیدا کرد:
_چون من دیگه از این اتاق قرمز خسته شدم.
از اتاق قرمزش خسته شده بود؟ شاید باید اینطور اصلاح میکرد که" از کشیدن هرباره ی شیپوری ها توی این اتاق خسته شدم. از بوی رنگ و تینر کهنه ی این اتاقِ بسته خسته شدم. از صدای فریاد هایی که هربار توی گوشم بین دیوارای این اتاق میپیچه خسته شدم. و همه ی اینها هم به نبودن جین هیچ ربطی نداره!". چشم های نگران پسر نشون میداد که اون هم از خستگی بی مقدمه ی تهیونگ متعجب شده.
_این کاغذ دیوارایای قرمز زیادی قدیمی و بدرنگ شدند.
باز هم یه جواب دیگه که توانایی قانع کردن هیچکسی رو نداشت.
جونگکوک هم دیگه بیخیال شد. میدونست بحث کردن با تهیونگ برای چیزی که نمیخواد حرفی راجع بهش بزنه بی فایدست. نگاهش رو بین باغ شیپوری هایی که سرتا سر اتاق قرمز رو در بر گرفته بودند، چرخوند.
_وسایل اتاق شکنجه هم جمع شده.
تهیونگ درحالی که داشت قلمو ها رو پاک میکرد خنده ای کرد:
_اتاق بیچاره، حالا با تمام لذتی که از تمام اون التماس های ضعیف نسیبش می شد، با توهم قدرتی که بین دیواراش جا خوش کرده باید بقیه عمرش رو به عنوان یک اتاق سیمانی دلگیر بگذرونه.
جونگکوک پوزخندی زد:
_تبریک میگم دیگه داری با احساس اشیا هم آشنا میشی.
انگار کنایه ها توی حرف هاشون قرار نبود تموم بشه و تهیونگ از چرخیدن بین آرایه ها خسته بود.
_نگران نیستی؟
_تمام وسایلت رو جمع کردم. حتی یه چاقو هم برای پوست کردن میوه نداری.
_زیادی براش احترام قائلی.
جونگکوک خندید و با دستش چند ضربه ی آروم روی شونه ی تهیونگ زد.
_نه به اندازه ی تو!
تهیونگ اما با لجبازی ادامه داد.
_حداقل هنوز قلمو و رنگ هام رو دارم.
اما قدم های پسر بی توجه به اون ازش دور شد و لحظه ای بعد صدای در توی اتاق پیچید و سکوت باز هم بین اجزای مرده ی اتاق چرخید.
جونگکوک با خارج شدن از اتاق جیمین رو دید که به دیوار راهرو تکیه داده بود. با دیدنش لبخندی زد.
_هی کوچولو این مدت که نبودم انگار کوتاه تر شدی.
جیمین ابرویی بالا انداخت و جونگکوک خندید. اما خندش به کوتاهی تمام حس های خوبی بود که این روزا تجربه میکرد.
_ این چند روز فهمیدم خیلی حرفا هست که باید بهت بگم. دیگه وقتشه تا تو هم با داستانای قدیمی ما آشنا بشی. میشه برای چند ساعت پای حرف این جیب بر بی سواد و پر حرف بشینی؟

"RED"Where stories live. Discover now