تمام طول مسیر صدای غرغرای اون هیون وو احمق توی گوشش پیچیده بود. اول با التماس های پشت تلفن برای منصرف کردن پدرش شروع شد و بعد هم به تهدید چند تا کارمند بدبخت رسید. اما واضح بود که قرار نیست حالا حالا ها از این اوضاع خلاص بشه و اون باید نقش یه پسر حرف گوش کن رو برای باباییش اجرا میکرد.
به سرعت ماشین رو به سمت در ورودی نمایشگاه رسوند و با سریع ترین سرعتی که از خودش انتظار داشت به سمت اون احمق دوید تا هرچه سریعتر در رو براش باز کنه و بعد هم گورش رو گم کنه و بره یه گوشه تا سیگارش رو بکشه. اما تمام دلخوشی هاش با جمله:" همراهیم کن، سوکجین" محو شد و مثل یه عروسک پشت سرش حرکت کرد تا وارد اون نمایشگاه بشه.
مسیر راهنما به اون گالری با فرش قرمز و ردیف گلدون هایی که پر از انواع گل های سفید رنگ بودند از بقیه فضای اون ساختمون جدا شده بود. نزدیک درب ورودی پوستر های بلندی از چهره مردی با نگاهی عمیق که در زمینه ای از نقاشی گل و گیا ها قرار گرفته بود مواجه شد. به نظرش اون مرد ، قطعا خوش قیافه بود و میتونست دل هر دختری رو بدست بیاره.
وارد سالن شد و انتظار داشت با یک فضا پر از نقاشی روبرو بشه. اما سالن با پارتیشن های سفید و بی نظمی بخش بندی شده بود، طوری که اگر کسی هوس میکرد توی اون فضا بچرخه قطعا گم و برای همیشه توی اون هزارتو گرفتار میشد.
بعد از وارد شدن، اون وارث احمق به سمت گروهی از آدمایی که مثل خودش یه مشت متظاهر بودند حرکت کرد و کاملا مشخص بود که بین اون ها جایی برای سوکجین وجود نداره. یه جورایی دلش به حال صاحب آثار این نمایشگاه میسوخت. اون مطمئنا سال ها تلاش کرده بود تا به اینجا برسه، اما الان برای معرفی کردنش از جمله ی" همون نقاشی که بورسیه ی موسسه لی رو داره" استفاده میکردند.
لی جائه هیونگ که نسل سوم خاندان قدرتمند" لی" و پدر همین لی هیون وو بود، با سایر افراد خاندان لی موسسه خیریه خصوصی ای برای کمک به دانش آموزان در حال تحصیل با آینده ای روشن تشکیل داده بود. به عبارتی دیگه، با پولی که پول تو جیبیشون حساب میشد، قرار دادی صد صفحه ای با یک بچه مدرسه ای میبستن و هزینه دانشگاه و زندگی یک بچه بخت برگشته رو میدادند و بعد از تموم شدن دوران تحصیلیش به صفحه ی nام قرار داد استناد میکردند که بر اساس اون، خودشون رو در ۵۰ درصد فعالیت های تجاری اون شخص سهیم میدونستند. گرچه یک بند کاملا محرمانه بود، که به لطف همین بند اون ها صاحب صدها کارگر موفق بودند در حالی که چهره ی خَیِّر و خیرخواهِ عمومی خودشون رو حفظ میکردند .
بین فضاها میچرخید. تمام اونجا از بوم هایی که با گل های مختلف و رنگا رنگ پر شده و اونقدر ماهرانه و ظریف کشیده شده بودند که آدم گاهی وسوسه میشد دستش رو برای چیدنشون دراز کنه. چرخی زد و به اطراف نگاهی انداخت. نمیدونست کجاست، انگار واقعا گم شده بود. شونه ای بالا انداخت و بیخیال تصمیم گرفت به ادامه ی قدم زدن توی اون باغ بهاری که توی آخر تابستون برپا شده بود بپردازه .
تابلو ها رو یکی پس از دیگری رد میکرد و هرچه جلو تر میرفت متوجه کم شدن ازدحام جمعیت هم میشد که همراه با اون از حجم گل ها کم و برگ های سبز و یا شاخه های بدون شکوفه جای اون هارو میگرفت. به یک تابلو رسید و بی اختیار متوقف شد. اون تابلو زیادی آشنا بود. قابی از چمن هایی که زیر نور گرم خورشید با شبنم های بزرگ احاطه شده بودند و شکست نور خورشید در برخورد با شبنم ها بازتابی هفت رنگ و خیره کننده به ارمغان اورده بود. صحنه روبرو فقط یک تصویر رو توی ذهن جین شکل میداد، برگه کوچیک نقاشی که بین وسایل خواهرش وقتی ۱۲ سال داشت دیده بود، درست به یاد نداشت اما مطمئنا از نظر ظرافت امکان نداشت حتی کمی نزدیک به نقاشی مقابلش باشه.
در حالی که سرش رو به نشونه تائید نقاشی و افکارش تکون میداد، صدایی از پشت سر توجهش رو جلب کرد.
- زودتر از چیزی که باید به آخر این نمایشگاه رسیدی، چه مرد عجولی!
برگشت و با چهره ای آشنا روبرو شد. چهره ای که روی بنر های ورودی دیده بود، حالا درست مقابلش ایستاده بود و با لبخند گرمی بهش نزدیک میشد. مرد نزدیک شد و درکنارش قرار گرفت و رو به تابلو ادامه داد:
-قرار نبود این آخرش باشه اما خب، بهم گفتن که یا باید نمایشگاه رو هرچه زودتر برگزار کنم یا بهم یک سال بعد دوباره وقت میدند.
کاملا بی خیال گفت و شونه ای بالا انداخت. جین کمی متعجب شد. به این فکر کرد که مگه طبیعتا نباید الان سرش رو بالا بگیره و با بی میلی خاص از اینکه چقدر دقیق و با فکر تمام مراحل رو چیده و چه شب ها و روز هایی که به تک تک مفهوم های پشت آثارش فکر کرده و چه توقع هایی که از مخاطبان داره و نداره صحبت کنه؟!
نقاش ادامه داد:
-طبق معمول آثار من به لطف تبلیغات موسسه لی مورد استقبال افراد دست و دل بازی که حتی فرق بین طوسی و خاکستری رو نمیدوند قرار گرفت. فکر نکنم دیگه اهمیتی داشته باشه که نمایشگاه قراره چه زمانی برگزار بشه.
اوه! انگار دل پری داشت ولی مدام با لبخند صحبت میکرد و بیخیال در حالی که دستاش رو توی جیب شلوارش گذاشته بود، کمی خودش رو به سمت جین خم کرده بود. اینبار جین هم تصمیم گرفت توی این مکالمه سهمی داشته باشه.
-به هر حال به نظر نمیاد که از شرایط چندان هم ناراضی باشی اونا با خودشون چیزی رو میارن که تو دوست داری؛ اونا یه مشت کیف پول متحرک اند.
نقاش بی توجه به حرف جین ناگهان گفت:
- این چمن ها باید قرمز می بودند.
جین ابرویی بالا انداخت و به سمتش برگشت اما نقاش همونطور که به تصویر مقابل خیره بود ادامه داد:
- من زمان غروب اونجا بودم و اون روز هم نور غروب سرخ تر از همیشه بود، اما من رنگ قرمزم رو توی خونه جا گذاشته بودم.
جین با تعجب بهش نگاه کرد و بعد بدون اینکه سعی کنه جلوی خودش رو بگیره شروع به خندیدن کرد.
-تو دیوونه ای!
اینبار نقاش به سمتش برگشت و در واکنش به خنده های مهار نشدنی جین لبخندی زد، دستش رو بالا اورد و به سمت جین دراز کرد.
-نه! من کیم تهیونگم.
جین سعی کرد خودش رو کنترل کنه و لبخندی عمیق رو جایگزین خنده هاش کرد. به دست نقاش نگاهی انداخت و متوجه شد که دستکش چرم ساق کوتاهی بدست کرده. دستش رو به گرمی فشرد.
- کیم سوکجین.
تهیونگ در حالی که نگاهش رو روی چشم های جین قفل کرده بود کمی دستش رو فشرد و جین به کوتاهی یک توهم ردی از پوزخند رو روی لب هاش دید.
بالاخره تهیونگ تصمیم گرفت دستش رو رها کنه. جین کمی دستپاچه شد و ادامه داد:
-وقتی کوچیکتر بودم دلم میخواست نقاشی کنم. اما خانوادم همیشه از من توقع داشتن که روی درسام تمرکز کنم.
-خب پس چرا حالا امتحانش نمیکنی؟
با تعجب به سمت تهیونگ چرخید، تهیونگ کارتی رو به سمتش گرفت.
- نگران نباش برای آدمایی که ازشون خوشم میاد ارزون حساب میکنم.
بعد چشمکی زد و از جین فاصله گرفت و بین پارتیشن های سفید ناپدید شد .
جین کارت رو برگردوند و روی اون رو خوند " استودیو نقاشی "قرمز" _ کیم تهیونگ – شماره تماس xxxxxxx0082270 " لبخندی زد و کارت رو توی جیب داخلی کتش قرار داد. شاید توی کلاسای این نقاش دیوونه میتونست کمی سرگرمی پیدا کنه.
************
روی مبل مورد علاقش از اتاق محبوبش نشسته بود و سرش رو به عقب انداخته و به سقف نگاه میکرد، میتونست لایه ای از دود سیگار که زیر سقف قرمز در حال حرکت بود رو ببینه.
_میدونی داشتم به چی فکر میکردم؟
_ ...
_به داستان مسخره ای که وقتی جوون تر بودم شنیدم.
_ ...
_ یه دختر بود که فکر میکرد هیچکی دوستش نداره و مدام گریه میکرد تا اینکه یه فرشته اومد پیشش و بهش گفت" عزیز من، یه آرزو بکن و من برآوردش میکنم" دختر هم ذوق کرد و آرزو کرد که پسری عالی و پاک عاشقش بشه. فرشته هم به اون لبخندی زد و بوسه ای روی گونش کاشت و گفت " حتما !". اون روز دختر با این فکر رفت خونه که حتما یکی عاشقش شده، اما وقتی رسید صدای ناله هایی رو شنید. اون پاورچین پاورچین به منبع صدا نزدیک شد و بعد عجیب ترین صحنه عمرش رو دید، برادرش داشت با اون کیر کوچولو و صورتیش ور میرفت در حالی که اسم خواهرش رو صدا میزد.
_ ...
_حالا نتیجه اخلاقی داستان چیه؟
_ ...
_ به فرشته ای که حوصلش سر رفته آرزوتون رو نگید، چون فرشته ها هم دلشون سرگرمی میخواد. :)
خندید، قصد دادشت قهقه بزنه، اما حتی حوصله اون کار رو هم نداشت. سرش که به اندازه تمام این کره خاکی سنگین شده بود، رو به سختی حرکت داد و بلندش کرد. دستش به سمت عسلی کنار مبل رفت و لیوان بلند شیر رو برداشت و کمی ازش نوشید.
_ میدونی اشتباه تو چی بود؟
_ ...
_ باید قبل از آشنا شدن با من به این نکته میرسیدی.
به آرومی از جاش بلند شد و به سمت پَک سلی که در حال پر شدن بود رفت تا چکش کنه. همه چیز خوب بود. هرچند اگر اون قسمت که مجبور شده بود برای یه مرد چهل ساله بلوجاب بزنه رو در نظر نمیگرفت. گرچه به نظر خودش مثل یه صحنه نمایش واقعی بود، در حالی که آلت مرد توی دهنش نبض دار و داغ بود و دستش موهاش رو چنگ زده بود، با چند مُک عمیق تونسته بود اون رو از خود بیخود کنه و درست زمانی که عضلات زیر شکمش منقبض شده بود و سعی داشت سرش رو محکم تر به آلت خودش فشار بده تا به اوج برسه، اون با یک حرکت چاقوی جیبیش رو در اورده و دقیقا زیر اون اسلحه ی قدیمی رو شکافته بود.
خون با فشار به اطراف پاشید و مرد درحالی که از درد فریاد میزد به اوج رسید و اون مایع سفید نه فقط از سر آلتش بلکه از اون شکاف هم بیرون میزد. یک ترکیب فوق العاده از درد و لذت، و خب باید اعتراف میکرد که حتی طعمش هم تاثیر گذار بود!
داغ شدن بدنش بهش یاد آوری کرد که تا چه حد حتی به فکر کردن راجع به اون صحنه علاقه منده. لعنتی گفت و سریع شلوارش رو پایین کشید و یک دستش رو به سمت آلتش برد و با دست دیگه نبض اون مرد رو چک کرد، هنوز زنده بود. یک بخشندگی دیگه از سمت خودش به اون مرد. آرامش قبل از مرگ و صدای ناله های پر از شهوت.
به آرومی سر انگشتاش رو به سمت آلتش برد و انگشتای کشیده و نسبتا ظریفش رو روش حرکت داد. فشار و درد زیادی رو زیر دلش احساس میکرد. حرکت انگشتاش سریع تر شد تا هرچه زودتر به لذتی که میخواد برسه. صدای ناله هاش بلند شد، اما بی فایده بود. مدتی میشد که دیگه نمیتونست ارضا بشه. اون جایی نزدیک به اوج لذت میرسید، اما لذتی درکار نبود.
با کلافگی دستش رو از روی آلتش برداشت و از شدت حرص سیلی ای به بدن سرد مقابلش زد. نفسش به شماره افتاده بود. سیگاری روشن کرد و کام عمیقی گرفت. دستش رو بین موهاش فرو برد و به اوضاعی که توش گرفتار شده بود فکر کرد. نا امید به سمت سینک گوشه اتاق رفت تا آبی به صورتش بزنه. وقتی دستاش رو به سمت شیر آب برد متوجه لاک قرمز رنگ روی ناخناش شد که به خاطر کارای اخیرش حالا خیلی رنگ پریده و کثیف به نظر میرسیدند. پوزخندی زد و نفس عمیقی کشید، دیگه وقتش بود تا کمی به خودش برسه.
************
هر چقدر محکم تر میکشید فایده ای نداشت اون لکه مزاحم قصد نداشت اون میز سفید رو رها کنه و داشت به این باور میرسید این روزا همه چیز دست به دست هم داده بودند تا اعصاب ضعیف تهیونگ رو تحریک کنند. کلافه دستمال رو به سمتی پرت کرد. هوا کمی سرد شده بود. به سمت پنجره ها رفت و با بستنشون رقص پرده های سفید حریر هم متوقف شد. به ساعت نگاهی انداخت، تا کلاس بعدیش چیزی نمونده بود. چند روزی استدیو رو به خاطر نمایشگاهش بسته بود و با اینکه امروز عجیب خسته بود اما دیگه نمیتونست بیخیال کلاساش بشه. فعالیتای فیزیکیش این اواخر زیاد شده بود و گرچه به نتیجه ای هم نمیرسید.
سه پایش رو مقابل پایه بومش گذاشت و سعی کرد طرح اولیش رو بزنه. شاید یک فوکوس خوب روی آوند های یک برگ ایده مناسبی بود. لبه دستکش ساق کوتاه چرمش رو بالاتر کشید و مدادش رو برداشت، هنوز اولین خط رو نکشیده بود که صدای گرم و خجالت زده ای توجهش رو جلب کرد:
_آا... سلام...
به سمت صدا برگشت، همون بازدید کننده عجول بود. لبخندی مهمون لباش شد، از جاش بلند و به سمتش حرکت کرد.
_درست اولین روز بعد از تموم شدن نمایشگاه، انگار واقعا مرد عجولی هستی!. حالا که تا اینجا اومدی پس چرا نمیایی داخل؟
جین سری تکون داد و به داخل اومد. متوجه بوی تینر و رنگی شد که بینیش رو تحریک می کرد. نگاهش به سمت میز بزرگ و سفیدی که در مرکز قرار داشت و اطرافش رو سه پایه های بوم نقاشی احاطه کرده بودند جلب شد. کمی چرخید و نگاهش جذب نقاشی های روی دیوار شد که شامل تصاویری از گل ها و شاخه ها و برگ ها می شد اما هیچکدوم به اندازه نقاشی های نمایشگاه با ظرافت و رئال کشیده نشده بودند. در حالی که اطراف استدیو راه میرفت، به نقاشی ها نگاه میکرد و تهیونگ پشت سرش توی سکوت همراهیش میکرد.
_چرا همه نقاشی ها از گیاهاست چرا نقاشی از انسان نداری؟
_چرا گیاها نه؟
جین برگشت و نگاه پوکری به تهیونگ انداخت. تهیونگ لبخندی زد و کمی بهش نزدیک شد.
_من طبیعت رو ترجیح میدم. آروم، زیبا، عمیق و باشکوه. شاید به تصویر کشیدن بدن انسان برای یک سری جالب باشه، اما صادقانه بگم این کیسه گوشت و خون و چربی دیگه توجه من رو جلب نمیکنه. هیچ چیز جدیدی وجود نداره فقط گاهی یا رنگش تغییر میکنه یا سایزش.
جین ایستاد و به طرف تهیونگ برگشت، با خودش فکر کرد"اون چه مرگشه؟" نگاهش به عنوان یک هنر مند زیادی سطحی بود!
_شاید داری بیش از حد به ظاهر توجه میکنی. فکر میکنم تمام بدن و حرکات و حالات یک دریچست به درون آدم ها. ما به آدما نگاه میکنیم تا باتوجه به تک تک حرکات و حالاتشون سر در بیاریم چی داخل فکرشون میگذره.
_جین تو میخوای به چه چیزی درون آدما برسی؟
تهیونگ دیگه لبخند نمیزد و با همون نگاه عمیقی که قبلا روی پوستر تبلیغاتی نمایشگاه دیده بود بهش نگاه میکرد.
_نمیدونم... شاید به احساساتشون...شاید به قلبشون.
با این حرف تهیونگ لبخندی زد و بهش نزدیک شد اونقدر که جین به راحتی میتونست بوی رنگ ترکیب شده با ادکلن رو تشخیص بده. تهیونگ در حالی که مستقیم به چشم هاش نگاه میکرد، دستش رو روی سینه جین گذاشت.
_با دیدن آدما فقط میتونی چیزی رو راجع بهشون بفهمی که خودشون میخوان. هیچ راهی برای رسیدن به قلب آدما فقط با دیدنشون وجود نداره. اگر واقعا میخوای بهش برسی، پس تنها راهش اینه که انگشتات رو درست وسط سینشون فرو کنی.
بعد سر انگشتاش رو کمی به روی سینه جین فشار داد.
سکوت مرگبار بود و جین فکر نمیکرد چشماش تا به حال انقدر از تعجب بزرگ شده باشند. چند بار دهنش رو باز و بسته کرد تا نفسی بکشه اما انگار تمام اون فضا با تینر و رنگ پر شده بود و چیزی برای تنفس وجود نداشت.
_عمو ته ته.
صدای دختر بچه ای توی اتاق پیچید و جین فقط متوجه شد که سایه ی مقابلش حرکتی کرد. به محض برداشته شدن اون فشار از روی سینش هوا با فشار وارد سینش شد که همرا با صدای خس خسی بود.
تهیونگ رو دید که به سمت اون دختر بچه رفت و در حالی که کولش رو از روی دوشش برمیداشت سرش رو نوازش میکرد.
سرجاش میخ شده بود و در حالی که به تصویر مقابلش نگاه میکرد دوباره با خودش فکر کرد" اون چه مرگشه؟".
YOU ARE READING
"RED"
Fanfictionمرگ برای نگریستن هرکس چشمی دارد مرگ خواهد آمد و چشمان تو را خواهد داشت "چزاره پاوزه" ⚠️وضعیت :تمام شده کاپل:جین ته 🛑دو ورژن "کایهون" و "جین ته".🛑 چند جمله حرف حساب ۱_در فیک "قرمز" ما شخصیت شناسی انجام نمیدیم و صرفا شخصیت پردازی میکنیم . ۲_این فی...