اسحاق

294 75 4
                                    

_اینجا که فقط یه مشت علفه. تازه هوا گرمم هست!
مرد لبخندی زد و به پسر بی طاقت و رنجیده کنارش نگاه کرد.
_خب پس امروز بیا همین و نقاشی کنیم، بنیامین.
پسر روی چمن ها دراز کشیده بود و از پایین به چهره ی مرد که آسمون قرمز رنگ غروب توی پس زمینش قرار گرفته بود، نگاه کرد.
مرد رنگ سبز رو روی پالت ریخت و با قلموی آغشته به روغن برزک کمی از اون رو رقیق کرد تا بتونه سفیدی بوم رو محو کنه. نگاه پسر از سر سبز قلمو به سمت انگشت ها و دست های مرد کشیده شد و به سمت صورتش بالا رفت تا به چشم هاش که همیشه پشت لایه ای از غم پنهان شده بودند، رسید. غم از دست دادن کسی که پسر جایی گوشه ی قلبش برای نبودنش خوشحال بود.
نگاهش باز هم روی آسمون قرمزی که هر لحظه تیره تر میشد نشست.
_اما الان غروبه و اونا باید قرمز باشن. اسحاق!
مرد لبخندی زد و در حالی که خطی بلند، کشید و کمی خمیده از یک چمن رو روی بوم میکشید جواب داد:
_خب، راستش من قرمز و توی خونه جا گذاشتم.
*******************
سرد ، تاریک ، قرمز .
به پایه میز تکیه داده بود و هاج و واج به تصویر مقابلش نگاه میکرد. دستاش بی اراده به روی زمین افتاده بودند و سردی و لزجی خونی رو که از لابه لای تک تک رگ های لاشه ی مقابل فرار کرده و حالا تمام کف رو پر کرده بود، زیر انگشتاش احساس میکرد.
به تهیونگ نگاه کرد که بدنش رو با آهنگی که زیر لب زمزمه میکرد، به آرومی حرکت میداد و بین ابزار هاش دنبال وسیله ای میگشت. بعد از پیدا کردن یک چاقوی دستی به سمت لاشه رفت و نزدیک جایی که احتمالا صورتش بود ایستاد. با دو انگشتش پلک های قرمز رنگی رو باز کرد و با سر تیز چاقو انتهای پلک رو شکافت و دستش رو دو طرف اون حدقه سفید و کثیف قرار داد و کمی بیرون کشیدش، وقتی به اندازه ی کافی بیرون کشیده شد انگشتای دیگش رو هم دورش حلقه کرد و با شدت چشم رو از حدقه بیرون کشید. خون با فشار به صورتش پاشید و جین میتونست رشته های بلند عصبی که مثل طناب به اون توپ سفید رنگ آویزون بودند رو ببینه. تهیونگ همین کار رو با چشم بعدی کرد و در حالی که هنوز هم زمزمه میکرد دستش رو به پایین برد و تیکه گوشتی قرمز و آویزون رو دستش گرفت. بدون لحظه ای درنگ سر چاقو رو زیر تخم هاش گذاشت و با سرعت و فشار کافی به سمت بالا حرکت داد، و اینبار خونی که با آخرین ذرات ادرار به جا مونده توی بدن لاشه رقیق شده بود، تمام هیکلش رو کثیف کرد. جین بی اراده نفسش رو بیرون داد و پوزخندی زد. با خودش فکر کرد:" چه لاشه ی بی ادبی! باید قبل از مردنش کارش رو میکرد تا مطمئن بشه یه همچین گندی نمیزنه". تهیونگ اما بی توجه به کثافتی که تمام بدنش رو پر کرده بود همچنان همراه با حرکت دادن بدنش، به زمزمه کردن ادامه میداد.
صدای زنجیر ها، بوی خون، زمزمه های تهیونگ.
به لاشه ی به صلیب کشیده شده نگاه کرد. صلیب اینجا بود که مقدسات جدیدی خلق کنه. پرستیدنی بود! حداقل تهیونگ میگفت که پرستیدنیه.
به تهیونگ نگاه کرد. اون خوشحال بود. نه غم، نه ترس و نه وحشت. برعکس خودش تهیونگ خالی از هر حسی، آهنگی ناموزونی رو زمزمه میکرد و میرقصید. انگار تمام حسای مزخرف فقط متعلق به خودش بود. اما چرا باید این بار رو تحمل میکرد؟ اون هم میخواست آزاد بشه. تهیونگ گفته بود کاری میکنه که از گناه لذت ببره. پس چرا نباید لذت ببره؟ بین تمام احساسات بدی که تهیونگ رهاشون کرده بود، نشسته و احساس تنهایی تمام وجودش رو به آغوش کشیده بود. هانوی میگفت اگر نمیتونه تغییری ایجاد کنه، پس لذت ببره. هانوی میدونست، حق با هانوی بود. باید رها میکرد. باید آزاد میشد. باید میخندید. به خودش شادی رو بدهکار بود. پس خندید...
همین! ساده بود.
بلند خندید. به بوی خون، به صدای زنجیر، به زمزمه ها.
تهیونگ با شنیدن صدای خنده هاش به سمتش برگشت، لبخندی زد و دستش رو به سمتش دراز کرد. جین حتی لحظه ای برای گرفتن دستش تامل نکرد. به آرومی از سر جاش بلند شد و مقابل تهیونگ قرار گرفت. یک دستش رو به سمت پهلوی جین برد و با دست دیگش انگشتای خیس از خونش رو بین انگشتای جین قفل کرد.
_مهم ترین اصل یک مهمونی خوب، رقصه!
با لبخند به چهره ی جین نگاه کرد. به لبخند مرد مقابلش و چشم های خندونش نگاه کرد و دید که چطور لبخند محو شد، چشم هاش خیس و قرمز شد و چونش بی اراده لرزید. دستش رو از روی پهلوش برداشت و اولین قطره از اشک رو بدون اجازه برای سقوط، از روی صورتش پاک کرد. لبخند دندون نمایی زد و با ذوق تک تک جزئیات چهره لرزون مرد مقابلش رو از نظر گذروند. دستش رو دور گردنش حلقه کرد و زمزمه کردن اون آهنگ رو از سر گرفت. به آرومی پاهاش رو حرکت داد و مرد مقابل رو هم مجبور به حرکت کرد.
جین نمیدونست چرا اشک میریزه. خوشحال بود اما نمیدونست که چرا گریه میکنه. شاید اشک شوق بود و طولی نکشید که هق هقای آرومش تبدیل به زجه های بلند شدن. اما جین که دیگه همه چیز رو رها کرده بود. حالا اون داشت طعم شادی رو میچشید. پس فکر کرد شاید زجه های بلند، خنده ی آدمایی بود که رها میکنن.
شب تموم شد و زیر گرگ میش های آسمون. مردی رها شده بود، با زمزمه های فرشته ی نجاتش میرقصید و به مقدسات جدیدی خوش آمد میگفت.
********************
_ب...بنیامین. مطمئنی کسی اینجا نمیبینتمون؟
به پسر ۱۴ ساله ای که با اضطراب دست هاش رو بهم میکشید و مدام نگاهش رو اطراف میچرخوند نگاه کرد. شاید همکلاسی احمقش هم به این فکر میکرد که حیاط پشتی کلیسا زیادی با کاری که میخوان بکنند در تضاده.
با تصور بلایی که ممکن بود امانوئل به سرش بیاره لرزه ای به بدنش افتاد و عرق سردی کرد. اما درست لحظه ای که از پریدن میترسی باید بپری.
بدون تردیدی پسر رو به دیوار پشت سرش چسبوند و قبل از اینکه اجازه ی اعتراضی بهش بده لب هاش رو محکم به روی لب های پسر کوبید.
برای یه لحظه نمیدونست باید چیکار کنه. باید لب هاشون رو فقط به روی هم فشار میدادند یا باید کار بیشتری هم باید انجام میداد؟ چشم هاش رو باز کرد و به صورت پسر که محکم پلکهاش رو به روی هم فشار میداد نگاه کرد. انگار اون هم نمیدونست که باید چیکار کنه. کمی لب هاش رو تکون داد و متوجه شد که لب های پسر برای ذره ای هوا از هم فاصله گرفتند. خواست اون لب ها رو از هوا محروم کنه پس زبونش رو از اون فاصله به داخل دهن پسر هل داد و طولی نکشید که پسر هم همون کار رو کرد و لحظه ای بعد به ناشیانه ترین شکل ممکن کپی ضعیفی از یک بوسه ی فرانسوی بینشون شکل گرفت. پاهای پسر مقابلش شل شد و قبل از اینکه بیوفته دستش رو دور کمر پسر حلقه کرد تا مانع از افتادنش بشه. پسر هم با سر انگشتاش به شونه های پهن پسر مقابلش چنگ زد و لباسش رو توی مشتش مچاله کرد.
با هر لحظه ای که میگذشت بیشتر توی هم غرق میشدند و طولی نکشید که صدای نفس نفس زدنا و ناله های نیازمندشون فضا رو پر کرد. دستاشون به آرومی به سمت پایین حرکت کرد و از کمر فرد مقابل گذشت و اطراف کمربند شلوارشون حلقه شد. بی توجه به مقدس ترین زمین دنیا میخواستند ممنوعه ترین کار رو انجام بدن و ذهن های پر شهوتشون هیچ خط قرمزی رو براشون رقم نمیزد.
پسر مقابل رو محکم تر به دیوار چسیبوند و دستش رو به سمت زیر لباس پسر سوق داد و هنوز کمر شلوراش رو لمس نکرده بود که صدای خش خش متوقفش کرد و ضربان قلبش رو ازش دزدید. تصویر امانوئل جلوی چشم هاش نقش بست.
به سرعت پسر رو از خودش جدا کرد و با وحشت به سمت صدا چرخید. اما با دو چشم مشکی متعجب روبرو شد و برای اولین بار آرزو کرد که ای کاش امانوئل رو میدید!
پسر همراهش که با دیدن یک فرد جدید وحشت کرده بود به سرعت لباسش رو داخل شلوارش کرد و چند قدم عقب رفت و از اون دو نفر دور شد.
بنیامین همچنان به اون دو جفت چشم خیره بود. "لعنتی" به شانس مزخرفش فرستاد و به مسخره بودن شرایطش خندید. در حالی که بهش نگاه میکرد با پشت دستش رد به جا مونده از آب دهن رو از روی لب هاش پاک کرد.
_میخوای به امانوئل بگی؟
مرد که با شنیدن این حرف از شوک خارج شده بود همچنان به پسر روبروش نگاه کرد و گره ای ریز بین ابروهاش ایجاد شد.
_نه، من به پدرت چیزی نمیگم.
بنیامین شونه ای بالا انداخت و به مرد نزدیک شد.
_پس بیا بریم غذا بخوریم، تقریبا شبه و من از صبح چیزی نخوردم.
مرد سری تکون داد و به دنبال پسر به راه افتاد که با جمله ی بعدی پسر متوقف شد.
_میخوام شب هم پیشت بمونم.
وقتی متوجه توقف مرد پشت سرش شد برگشت و با دیدن چهره ی متعجبش بلند خندید.
_نترس اسحاق من بهت تجاوز نمیکنم.
برگشت و جلو تر از مرد درحالی که میخندید قدم برداشت. و اسحاق متوجه شکسته شدن صدای خنده های پسر، اشکی که از روی گونش به پایین سقوط کرد ‌و آرزویی که از اعماق قلبش فریاد میکشید نشد.
" کاش انقدر بی خیال رد نمیشدی. کاش فریاد میکشیدی، کاش میفهمیدی".
***************
لاشه ی قرمز رو توی کاور مشکی رنگ قرار داد و به پسری نگاه کرد که گوشه ی اون اتاق نفرین شده توی تاریکی نشسته بود و در سکوت به تک تک حرکاتش نگاه میکرد. حتی دیدن اون چشم ها هم باعث میشد دست و پاش رو گم کنه و زیر بار سنگین نگاه های مرد احساس خفگی کنه. تنها تصویری که مدام جلوی چشم هاش نقش میبست دو چشم پدرانه بود که بین شیپوری های سفید با تحسین نگاهش میکردند. عطر شیپوری های ذهنش اون قدر قوی بود که جونگکوک از همون لحظه ای که وارد اتاق شده بود بعد از دیدن پسر که گوشه ای کز کرده، حتی برای یک لحظه هم متوجه بوی متعفن خون توی فضا نشده بود.
اونقدر غرق افکارش بود که نفهمید چه مدت ایستاده و در سکوت به اون جفت چشم های تاریک نگاه میکنه. اما با پوزخندی که روی اون صورت نشست از افکارش خارج شد و وقتی دوباره به اون صورت نگاه کرد فهمید که چقدر اون چشم ها به نظرش غریبه اند.
کیسه ی پلاستیکی مشکی رنگ رو از روی زمین برداشت و با یک حرکت اون رو روی شونش انداخت. و به ست راهرو ی سیمانی رفت تا اتاق رو با مردی که بین زنجیر هاش نشسته بود تنها بزاره.
از اتاق قرمز هم که این روزها خالی بودنش توی ذوق میزد عبور کرد و توی راهروی سفید خونه، تهیونگ رو دید که بی توجه بهش داشت به سمت اتاق برمیگشت. خون زیر رگ هاش جوشید و اخمی کرد. با چند قدم بلند خودش رو بهش رسوند و یقه لباسش رو با یک دستش گرفت و در حالی که با دست دیگه سعی میکرد کیسه ی جنازه رو روی شونش نگه داره اون رو محکم به دیوار چسبوند و با خشم به چشم های آرومش نگاه کرد.
_تا الان باهات این مسیر کوفتی و اومدم چون تنها چیزی بود که کمک میکرد مثل یک جنازه سرد و بی روح مدام دور خودت نچرخی. تک تک جنازه هایی که ساختی رو برات پاک کردم تا فقط بدونم حالت خوبه.
مشتش رو محکم تر کرد و صورتش رو نزدیک تر.
_اما الان فقط کاری جز عذاب دادن خودت انجام نمیدی. انقدر احمق نباش خودت میدونی که اون پسر، اسحاق نی...
_خفه شو جوزف!
تهیونگ با چشم هایی که دیگه رنگی از آرامش نداشتند بهش غرید و با دستش گره دست جونگکوک رو از دور یقش باز کرد. چند قدم ازش فاصله گرفت و دستش رو بین موهاش فروبرد و نفس عمیقی کشید. به سمتش برگشت و پوزخندی زد.
_جوری برای من نطق نکن که انگار یه مادر ترزای بدبختی!‌ انگار وقتی به خاطر کیف دزدی مثل سگ زده بودنت و گوشه زندان افتاده بودی رو یادت رفته. یادت رفته کی تو رو به دم و دستگاه لی معرفی کرد تا بتونی از اون لجن زاری که ساخته بودی در بیایی؟! وقتی داشتی سوگند وفاداری میخوردی میدونستی قراره چه غلطی بکنی و منم، تا حالا به خاطر تک تک غلطایی که کردی به پات پول ریختم. اونقدر بهت دادم که حالا میتونم روی تک تک بخشای بدنت ادعای مالکیت بکنم. نه فقط خودت بلکه اون دوست احمق لالت هم...
_خفه شو بنیامین!
جونگکوک کیسه جنازه رو به سمتی پرت کرد و با قدمی خودش رو به تهیونگ رسوند و مشت محکمی رو نثار صورتش کرد. تهیونگ از شدت ضربه روی زمین پخش شد، جونگکوک زانوهاش رو دو طرف پهلوهاش قرار داد و روش نشست و یقش رو گرفت و اون رو بالا کشید. به لب های تهیونگ که حالا گوشش پاره شده بود و خطی قرمز از کنار لبش به سمت گونش در حال حرکت بود نگاه کرد.
_برام مهم نیست که چه زری میخوای بزنی. خودتم میدونی که فقط وقتی عصبانی میشی، یه مشت شرو ور تحویل من میدی. چیه؟ چی انقدر عصبانیت کرده؟ حقیقت...؟ باشه... باشه بنیامین. تا جایی که میتونی با حرفات من و عذاب بده اما خودتم خوب میدونی که شرایط تغییر نمیکنه. حقیقت بنا به باور تو تغییر نمیکنه. اون پسر اسحاق نیست! نیست..‌. باور کن نیست! اون لعنتی رفته. اون احمق حتی زندگی و عزیزای خودش و ول کرد و رفت دیگه چه برسه به یه بچه ی چهارده ساله ی گی، که از قضا بابای روانیش قصد جونش رو کرده. پس بیدار شو! فقط چشمای کوفتیت و باز کن و بیدار شو روانی!
جونگکوک یقه ی تهیونگ رو ول کرد و با عصبانیت بهش خیره شد. تهیونگ به صورت قرمز و رگ های بیرون زده پیشونی مرد مقابلش خیره شد. جمله ها به سمتش شلیک شدند و کلمات توی ذهنش پرواز میکردند. مثل همیشه تمامش شکست و مثل همیشه به همه چیز چنگ زد تا تیکه هاش رو دوباره سرهم کنه. حداقل تا شکستن بعدی...
_نه جوزف! اسحاق هست. اون برگشته... من بوی شیپوری ها رو احساس میکنم. اما... اما باید اول به خاطر اینکه من و تنها گذاشته تنبیه بشه. باید به خاطر اینکه مجبورش کردم فرار کنه تنبیه بشم. اما بعدش اون میمونه. خودش گفت که عاشقمه... خودش گفت که پیشم میمونه... ب... باید وقتی که دیشب فریاد میکشید و اعتراف میکرد میدیدش! اون ترکم نمیکنه... اون میمونه... چون عاشقمه... اون میمونه... اون عاشقمه... اون...
جونگکوک هاج و واج به چهره ی دوستش که با امید و لبخند کلمات تلخ و دوری رو زمزمه میکرد خیره شد. نمیتونست نفس بکشه. و حقیقت توی ذهنش فریاد میکشید:" دیگه تموم شد جونگکوک، اون دیوونه شده!". دهنش برای ذره ای هوا نا امیدانه باز و بسته شد و با وحشت به تهیونگ که خیره به نقطه ای نامعلوم همچنان زمزمه میکرد، نگاه کرد. جوابی بلند تر توی ذهنش پژواک شد:"فقط نذار بمیره" از روی تهیونگ بلند شد و به اون هم کمک کرد که از جاش بلند بشه. وقتی مقابلش ایستاد به چهرش که مثل احمقا لبخند میزد نگاه کرد. بغضش رو قورت داد و محکم بغلش کرد. بدن ضعیفش رو به خودش فشار داد و چشم هاش رو بست تا بهتر بتونه وجودش رو احساس کنه. اون به مردی که از کنار خیابون ها نجاتش داده بود و بین گل های شیپوری به زندگیش معنی، قولی داده بود. درست همون شب جهنمی که بنیامین زیر دست پدرش زجر میکشید و اسحاق با کمک اهالی کلیسا فرار میکرد." لطفا، مراقب بنیامین باش جوزف". تنها انگیزه ای که باعث میشد به قولش عمل کنه هم دِینی بود که اسحاق با دادن سرپناه بهش، به گردنش انداخته بود. دِینی به سنگینی فاش کردن اسرار امانوئل برای اون بازرس پیر و همراهی خونین بنیامین بود.
تهیونگ رو از خودش جدا کرد و با صدایی شکسته خطاب به اون صورت پر امید، زمزمه کرد:
_تو فقط خوش حال باش احمق! بقیش رو من درست میکنم.
به سمت کیسه ی مشکی رفت و دوباره اون رو روی شونش انداخت و به سرعت خونه رو ترک کرد. باید هرچه زودتر هردوشون از تشکیلات لی بیرون میومدند. دیگه وقتش بود از قرمز بیرون کشیده بشند.
__________________________________
Telegram: @ HICH_Daily

"RED"Where stories live. Discover now