رفتن

424 103 12
                                    

وحشت جین به حدی زیاد بود که مانع فهمیدن حرف های تهیونگ میشد. دستش رو روی اون زخم  گذاشته بود و احساس حرکت گرمای خون از بین انگشت هاش، کمکی به آروم شدنش نمیکرد. نگاهی به صورت تهیونگ انداخت که از شدت درد اخم کرده بود و دهنش برای بلعیدن ذره ای هوا مثل یه ماهی باز و بسته میشد. برای یک لحظه چراغی بالای سرش روشن شد. باید به اورژانس زنگ میزد!
بلند شد و به سمت نشیمن دوید تا تلفنش رو پیدا کنه. اون رو گوشه مبلی که روش خوابیده بود، پیدا کرد. صفحه گوشی به خاطر خیسی خون روی انگشتاش کار نمیکرد برای همین با عجله دستش رو به روی لباس سفیدش کشید و دوباره امتحان کرد. اون سه شماره ی کذایی رو گرفت و صدای اپراتور توی گوشش پیچید:
-مرکز فوریت های پزشکی، بفرمایید؟
دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما فکری سیاه لحظه ای تمام وجودش رو در بر گرفت. "چی باید میگفت؟ وقتی ازش میپرسیدند که "اون چطور چاقو خورده؟"  چطور باید قانعشون میکرد که خود تهیونگ باعث اون اتفاق شده و دست های جین فقط به بازی گرفته شده بودند؟ اصلا چه توجیهی برای نقاشی ها داشت و اگر چیز بیشتری از نقاشی توی این خونه بود چه توجیهی برای اونها وجود داشت؟"
-اشتباه گرفتم. متاسفم.
تلفن رو بدون مهلت به شخص مقابل برای زدن حرف دیگه ای قطع کرد. اون نباید پای پلیس رو وسط میکشید حتی اگر به معنای دفن کردن جنازه تهیونگ توی باغچه همین خونه می بود.
دوباره به سمت اون اتاق کذایی دوید. بالا سر تهیونگ نشست. چشم هاش رو بسته بود و آروم بودنش باعث ترس جین میشد. چندبار بدنش رو تکون داد و با شنیدن صدای نالش نفسی از سر آسودگی کشید.
-هی تهیونگ، چشمات و باز کن.
تهیونگ به سختی چشم هاش رو باز کرد و به جین خیره شد.
-من...من نمیتونم به اورژانس زنگ بزنم.
پوزخندی روی لب های تهیونگ نقش بست.
-اونطور به من نگاه نکن...اَه... لعنت بهت... همه ی اینا تقصیر خودته. آخه چرا من؟
-...
- فقط بهم بگو چیکار باید بکنم؟ به کی زنگ بزنم؟ لعنتی تو حتما یکی رو برای اینجور وقتا باید داشته باشی.
پوزخند روی لب های تهیونگ پررنگ تر شد. اگر تو شرایط دیگه ای بود میتونست ساعت ها به وضعیت جین بخنده ولی الان خودش در جایگاه همون قربانی بود که ارزش ساعت ها مسخره شدن رو داشت. در حالی که صداش میلرزید به آرومی زمزمه کرد:
-ک... کنار... میزتلفن... یه... دفترچه هست. فقط... یه شماره... دا... خلشه. بهش...  زنگ... بزن.
جین سرش رو تکون داد و به سمت نشمین دوید و میز کوچیک تلفن رو گوشه سالن پیدا کرد. دفترچه زیر تلفن رو برداشت و صفحه اولش رو باز کرد.
" دکتر   027109XXX"
به سرعت شماره رو گرفت. بعد از چند بوق تماس وصل شد کمی صبر کرد اما صدایی نیومد.
-... الو؟
-...
-کسی اونجا هست؟
_...
_لعنتی...
صدای ضربه ای رو شنید:" تپ– تپ" کمی مکث کرد تا مطمئن بشه اما دوباره صدارو شنید:" تپ- تپ".  زمانی که یک حسابدار بود، با یک سرمایه گذار ناشنوا مدتی کار کرده بود و بار اول که بدون خبر باهاش تماس گرفته بود، اون به روی گوشی دوبار ضربه زده بود و همکارش بلافاصله متوجهش کرد که باید بهش پیام بده. اما این شماره تلفن همراه نبود! شماره تلفن ثابت بود و نمیشد که بهش پیام داد و حالا که اون فرد یک ناشنوا بود، پس چطور باید باهاش ارتباط برقرار میکرد؟ اصلا شماره خونه ی یک فرد ناشنوا به چه دردی میخورد؟
کاملا کلافه شد و احساس میکرد تهیونگ دوباره به بازیش گرفته. براش سوال بود که آخه اون لعنتی چه مرگشه که حتی الان هم بیخیال نمیشد؟
کنترلش رو از دست داد و با عصبانیتی همراه با نا امیدی فریاد کشید:
-اون تهیونگ لعنتی چاقو خورده و به من شماره خونه ی یه آدم کَر و داده. اون میخواد بمیره... لعنت بهش اصلا بزار بمیره و خودم توی همین باغچه دفنش میکنم.
وقتی حرفاش تموم شد از شدت عصبانیت به نفس– نفس افتاد که دوباره صدای دو ضربه رو شنید:"تپ-تپ" تعجب کرد. اون فرد میشنید؟! با تعجب و نا مطمئن پرسید:
-تو میشنوی؟
-تپ-تپ
-هوففف... آدرس و بلدی؟
_ تپ-تپ
_ پس بیا.
تلفن رو قطع کرد و به سمت اتاقی که تهیونگ اونجا بود رفت. روی زمین افتاده بود و خط قرمز خونی از روی شکمش و به زمین رسیده بود. خسته و کلافه صداش زد:
-هی... بیدار شو... نباید از هوش بری.
تهیونگ چشم هاش رو باز کرد و بدون حرفی به جین نگاه کرد. جین هم مقابلش اما کمی دور تر نشست  و به دیواری تکیه داد و بی هیچ حرفی بهش خیره شد. سکوت توی فضا میچرخید. تهیونگ حرفی نمیزد، چون ضعیف تر از این حرف ها بود و جین... از سر کلافگی و بهت زدگی.
یک ساعتی به همین منوال گذشت تا صدای زنگِ در، سکوت خونه رو شکست.
جین کمی مردد بود، اما به سمت در رفت و پشت صفحه آیفون چهره پسر جوونی رو دید. با کمی مکث و ترید گوشی رو برداشت و پرسید:
-کیه؟
اما اون پسر با دو ضربه ای که روی آیفون زد شک های جین رو از بین برد.
به سرعت در رو باز کرد و پسر جوون و ضعیفی که مو و قد نسبتا کوتاهی داشت وارد خونه شد. تیشرت مشکی رنگ و رو رفته ای همراه با یه شلوار جین به تن داشت و ساکی بزرگ به شونش انداخته بود. بعد از وارد شدن سری به نشونه سلام برای جین تکون داد و جین هم متقابلا همون کار رو کرد و بعد به سمت اتاق حرکت کرد.
پسر هم بدون هیچ حرفی همراهیش میکرد. وقتی وارد اتاق شدند تهیونگ به خاطر صدای پاها چشم هاش رو باز کرد و متوجه اون دو نفر شد. لبخندی زد و پسر رو مخاطب قرار داد:
_اوه... ببین... کی... اینجاس... ت! جیمین... کوچولو،... دل... تنگم... شده...بودی؟
پسر بدون واکنشی بالا سرش رفت و بعد ازپاره کردن لباسش با قیچی کوچیکی زخمش رو بررسی کرد. نگاه پر شماتتی به تهیونگ انداخت و تهیونگ با همون لبخند ادامه داد:
-انگار... حق... با تو... بود. منم... قلب دارم... و یه... عالمه خون.
اون پسر که حالا جین فهمیده بود اسمش" جیمین" از اتاق خارج شد. جین پشت سرش قدم برمیداشت و متوجه شد که به اتاق تهیونگ میره. پسر به سمت تخت قدم برداشت و بالشت و پتوش رو به سمتی پرت کرد و کاوری نایلونی از داخل ساکی که همراهش بود در اورد و روی تخت کشید.
از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخونه رفت کمی بین کابینتا چرخید تا بالاخره ظرفی بزرگ پیدا کرد و اون رو پر از آب کرد و بعد روی اجاق گاز گذاشت.
وقتی که جیمین از اوضاع مطمئن شد به سمت جین برگشت و دستش رو گرفت تا باهم به اتاقی که تهیونگ درش بود برن. اون پسر بالا سر تهیونگ ایستاد و دستش رو زیر بغلش حلقه کرد جین که متوجه منظورش شد به سرعت به سمت پاهای تهیونگ رفت و اون ها رو به آرومی بلند کرد تا به کمک هم اون رو روی تختش بزارن.
بعد از اینکه تهیونگ رو روی تخت گذاشتند جین متوجه روشن شدن هوا شد. هرچی هم که میشد اون یه شغل لعنتی بد موقع داشت و پولی که به لطفش باعث میشد زندگیش رو بگذرونه، براش مهم تر از اون آدم دیوونه ای که روی تخت افتاده بود، به نظر میرسید. به سمت جیمین که مشغول در اوردن وسایلش از ساکش بود رفت و باضربه ای اون رو متوجه خودش کرد.
-ببین من باید برم سرکارم. میتونی از پسش بربیایی؟
جیمین خیلی سریع سری تکون داد و بعد دوباره به سمت ساکش برگشت.
جین هم به سرعت به سمت کمد لباس تهیونگ رفت. تقریبا سایزشون یکی بود پس پیرهن سورمه ای همراه با یه شلوار مشکی پارچه ای برداشت و به سمت در اتاق رفت تا اون دو رو تنها بزاره. لحظه آخر برگشت و به بدن بی جون تهیونگ روی تخت نگاهی انداخت.
باید به اینجا برمیگشت؟

________________________________________________

"RED"Where stories live. Discover now