ماهی قرمز

341 78 10
                                    

صدای مامانش، که داشت توی نشیمن با پرستارش حرف میزد رو میشنید. دستاش رو با حوله خشک کرد و به تصویر خودش توی آیینه نگاه کرد. چیزی جز موهای چتریش و چشم هاش نمی تونست ببینه. هنوز برای دیدن کامل چهرش زیادی کوچیک بود. چهارپایه کوتاهی که گاهی به کمکش با باباش صورتش رو میشت، از پشت روشویی بیرون کشید و مقابلش قرار داد. به آرومی از روی اون بالا رفت. حالا میتونست تمام چهرش رو توی آیینه ببینه. دستش رو به طرف آینه دراز کرد و اون رو به سمتی هل داد. قفسه ای از قوطی های شیشه ای و قرص های مختلف پشتش ظاهر شد. دو تا قوطی رو برداشت. یکی همون قوطی قرمز که همشون میخوردن چون بابا میگفت ویتامین برای بدن مفیده و اون یکی هم یک قوطی سفید که مامان وقتی ترسناک میشد مصرف میکرد. هر بار چندتا رو بدون آب میخورد و به سختی قورت میداد و بعد هم با لبخند میگفت
_اوه لعنتی، اگه اینبار تمومشون کنم نامجون دیگه هیچ وقت برام نمیخره!
حتی گفتن این حرف هم وحشتناک بود. اون شیشه نباید تموم میشد چون مامان، مینا رو میترسوند. بابا نباید میفهمید که این روزا مامان هر بار یک مشت از اون ها رو قورت میده و گاهی حتی مثل قرصای نعنایی توی دهنش میجوه و با لذت چشم هاش رو میبنده.
فقط باید یکم بیشتر قوطی پر میموند تا مامان مثل همیشه آخر هر ماه پیش دکتر بره و بعد با یه قوطی پر جدید برمیگشت. فقط یه کوچولوی دیگه و بعد هم همه چیز درست میشد. در قوطی قرمز رو باز کرد و قرص های سفید رنگ و از داخلش دراورد. فقط به انداره ی همون چندتایی که مامان سر صبح خورده بود، مثل همیشه.
بعد از اینکه قرص ها رو توی قوطی سفید رنگ ریخت چند بار تکونش داد تا کسی متوجه فرق ریزی که بین قرص ها وجود داشت نشه. قرصای ویتامین فقط یه خط داشتند اما قرصای مامان یک علامت بعلاوه وسطش بود.
قوطی ها رو بلافاصله توی قفسه گذاشت و چهارپایه رو سرجاش برگردوند. دوباره به چهره ی ناقص خودش توی آینه نگاه کرد. باید هرچه زودتر بزرگ میشد. تا جایی که صورتش رو کامل توی آینه ببینه و برای رسیدن دستش به قفسه پشت آیینه نیازی به چهارپایه نداشته باشه. اینجوری پر کردن قوطی قرص مامان، کار راحت تری میشد!
*************
به خطوط گچبری روی سقف راهرو نگاه کرد. تمام خونه مثل یکی از همون خونه های مدرن توی مجله ها بود، اما توی راهرو میشد گچ بری قاشقیِ سه ردیفه ای رو دید. انگار اونجا یک دنیای دیگه بود. نه اونقدر یاد آور دوره های کُرِنتییَن و تزئینات رومی بود که بشه گفت مثل یک ماشین زمان توی خونه ی مدرنش عمل میکنه و نه طرحی بود که با دنیای مدرن و صلب اطرافش همخونی داشته باشه. حتی جزو دسته ی ابتکارات خاص هم قرار نمیگرفت چون ذره ای از هوش و خلاقیت درش دیده نمیشد. راهروش به دور از هر نقد هنری، صرفا یک وصله ی ناجور بود و تهیونگ به این باور رسید که تا چه حد یک نفر میتونه تنها باشه که با راهروی خونش احساس همزاد پنداری بکنه!
نور نارنجی رنگی که روی سقف سفید افتاده بود خبر میداد که دیگه غروب شده.
از آخرین بار که جونگکوک رو توی همین راهرو دیده بود، روی زمین دراز کشیده و به سقف نگاه میکرد. شاید از صبح همونجا بود. حتی دیگه زمان هم از دستش در رفته بود." جین هم هنوز توی همون اتاقه؟" با فکر کردن بهش از جاش بلند شد و در حالی که پاهاش رو روی زمین میکشید به سمت اتاق حرکت کرد. به محض باز کردن در متوجه بوی تعفن خون شد. بی توجه به بوی گندی که توی فضا پیچیده بود به داخل اتاق قدم برداشت. چند زنجیر که مزاحم راهش بودند رو به کناری زد و طولی نکشید تا با بدن جمع شده ای که روی دو زانوش، پشت بهش نشسته بود و دستاش رو روی زمین تکون میداد، مواجه شد. با چند قدم کوتاه بهش نزدیک شد و مقابلش قرار گرفت.
جین جایی نزدیک به صلیب چوبی روی زمین سیمانی خم شده بود و با سر انگشتش بین اثرات باقی مونده از خون تصاویری رو خلق میکرد.
تهیونگ پوزخندی زد و از بالا به اون تصاویر بهم ریخته نگاه میکرد.
_چی میکشی؟
کمی گذشت و جین بی توجه بهش به کارش ادامه داد. بعد انگار که تازه صدایی شنیده باشه سرش رو بالا اورد و بهش نگاه کرد. بهش خیره شد و در حالی که سرش رو پایین مینداخت تا کارش رو ادامه بده جواب داد:
_ماهی!
تهیونگ کمی سرش رو چرخوند تا بتونه از زوایای مختلف به اون تصاویر نگاه و شاید بتونه شمایلی از ماهی رو بینشون پیدا کنه. نا امید از تلاش برای پیدا کردن ماهی با بی حوصلگی پرسید:
_حالا چرا ماهی؟
_وقتی ماهی قرمزم مرد بابا نقاشیش رو کشید و گفت:" حالا دیگه توی این قاب زندست"
تهیونگ پوزخندی به حماقتش زد. خم شد و کنارش نشست شونه هاش رو گرفت تا دستاش از روی زمین جدا بشند. به چشم هاش خیره شد و با بی رحمی تمام گفت:
_اون مرد فقط یه بزدل دروغ گو بیشتر نیست. تصویر ماهی هیچوقت قرار نیست جای ماهی رو پر کنه.
جین بی هیچ حسی به چشم هاش خیره شد. تهیونگ لحظه به لحظه ی شکل گیری لبخندی رو روی لب های جین دید.
_میدونم تهیونگ. همون موقعی که نبض ماهی قرمز توی دستم متوقف شد، فهمیدم.
به صلیب که حالا چیزی جز لکه های قرمز خون روی بدنه ی چوبیش و سیم های خاردار آویزون روش نبود، نگاه کرد.
_اون فقط یه احمق کوچولو بود که نمیدونست بیرون از آب اکسیژن بیشتری واسه نفس کشیدن پیدا میشه.
تهیونگ به لبخندی که عمیق تر میشد و با دست و دلبازی بیشتری مروارید های سفیدش رو به نمایش میزاشت خیره شد. همیشه دوست داشت لبخند مرد رو ببینه. چرا چشم هاش نمیخندیدند؟
شونه هاش رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد. جین هم بی هیچ مخالفتی از جاش بلند شد و همراهیش کرد. از اتاق قرمز خارج شدند و به راهرو رسیدند. تهیونگ یکی از در های سفید رنگ و باز کرد و اجازه داد جین اول وارد بشه . دیوار های کاشی کاری شده و وان آب، حموم بودن مکان رو اثبات میکرد. جین وسط کاشی های سفید ایستاده و بی هیچ واکنشی به روبروش خیره شده بود.
صدای آبی که از شیر توی وان میریخت رو شنید و لحظه ای بعد تهیونگ رو مقابل خودش دید. متوجه باز شدن دکمه های پیرهنش شد و لحظه ای بعد حرکت دست های سردی رو روی سرشونه هاش احساس کرد. لحظه ای بعد هم پیرهن روی کف حموم افتاده بود و طولی نکشید که شلوارو لباس زیرش هم به همون عاقبت دچار شد. از برخورد بدن برهنش با هوای آزاد لرزه ای به تنش افتاد که با آب گرمی که روی تنش ریخته شد از بین رفت. به تهیونگ نگاه کرد که دوش آب رو به سمش گرفته و درست مثل خودش بدون هیچ لباسی مقابلش ایستاده بود. در حالی که هنوز هم حرکت آب گرم رو روی بدنش احساس میکرد متوجه حرکت انگشتای سرد تهیونگ روی قفسه ی سینش شد. بدون اینکه بهش نگاه کنه کف دستش رو روی بدنش حرکت میداد تا به تمیز شدنش کمک کنه. دستش به سمت گردنش رفت از روی ترقوه هاش گذشت و به سینش رسید. بی هیچ توجهی فقط دستش رو محکم روی پوستش میکشید و پیش میرفت. به بازو هاش رسید و اشاره کرد دستش رو بالا ببره وقتی جین بی هیچ حرفی اطاعت کرد با همون سرعت پهلوش رو شست و باز هم به پایین پیش روی کرد. کمی خم شد که توجه جین رو به کمر صاف و سفیدش جلب کرد.
همیشه جوری رفتار میکرد که انگار نه انگار یک زخم چاقو روی شکمش جا خوش کرده. دستش رو جلو اورد و انگشتاش رو روی کمرش کشید که متوجه کم شدن فشار دست تهیونگ زیر شکمش شد. با سر انگشتاش لمس های کوتاهی رو روی کمر و پهلوهاش شروع کرد و همزمان متوجه حرکت دست تهیونگ به جایی پایین تر از شکمش شد  متوجه سخت شدن عضوش شد. تهیونگ خم شد تا روی زانوش بشینه و اون تن خسته رو یک بلوجاب مهمون کنه اما با حرکت بعدی جین متوقف شد.
بدون اینکه متوجه چیزی بشه بازوش کشیده و محکم به کاشی های سفید و سرد حموم کوبیده شد. گونش به خاطر برخورد محکمش سوزشی کرد و خواست برگرده که مچ هر دو دستش از پشت توسط جین قفل شد و دوباره به کاشی ها کوبیده شد. نفسش رو بیرون داد و ناله ضعیفی کرد. هنوز میخواست شرایط رو تحلیل کنه، که ورود جسمی سخت رو داخل خودش احساس کرد.
سکس کردن توی حموم زیادی رویایی به نظر میرسید. جوری که حتی تهیونگ هم جایی گوشه های ذهن همیشه قرمز و تاریکش دوست داشت با مرد امتحانش کنه. اما چرا حالا همچین حسی داشت؟ با ضربه ای که از ورود دوباره ی دیک جین داخلش احساس کرد باز هم به کاشی های سرد برخورد کرد. گونش میسوخت و پایین تنش از درد بی حس شده بود. مگه این چیزی نبود که همیشه میخواست؟ آلت داغ و تحریک شده ی مرد داخلش، ناله های پر شهوتش کنار گوشش و دست های قویش که روی پهلوهاش حرکت میکرد. پس چرا الان یه همچین حسی داشت. چرا فکر میکرد داره بهش تجاوز میشه؟ چرا انقدر همه چیز براش غریبه بود؟
**************
قابلمه داغ رامن رو روی تکه روزنامه ای گذاشت و چاپستیک و درب قابلمه رو به پسر گرسنه و رنگ پریده ی مقابلش داد.
پسر به سرعت چاپستیکش رو وارد قابلمه کرد و رشته های رامن رو بدون صبر در حالی که بخار ازشون بلند میشد وارد دهنش کرد و وقتی متوجه داغیشون شد که دیگه دیر شده بود و اون لقمه ی داغ جایی بین گلوش به سر میبرد. مرد لبخندی به تصویر مقابلش زد و بیخیال مشغول خوردن شامش شد.
ظرف خالی غذا به معنی پر شدن دو شکم گرسنه بود و اون دو هم تصمیم گرفتن بیخیال جمع کردن ظرفا بشند و اجازه بدن اون غذای گرم چشم هاشون رو به سمت یک خواب گرم و خوب سوق بده. هر دو روی تخت یکنفره ی کانکسِ گوشه ی باغ کلیسا دراز کشیده بودند، فقط به این دلیل که دلش نمی اومد پسر روی کاناپه بخوابه و پسر هم اجازه نمیداد خودش به غیر از تخت جایی بخوابه که مبادا صبح با کمر درد از خواب بیدار بشه! اون پسر جای بچه اش سن داشت اما به خوبی میتونست کنترلش کنه.
_مگه تو خونه-زندگی نداری؟ پس چرا انقدر تو این خراب شده میچرخی؟
_به برادرم سپردمشون.
_هی بیخیاال! درسته زنت مرده اما بچه هات که زندن.
_تمومش کن بنیامین!
همین کافی بود که یک مکالمه بدون اینکه شروع بشه به اتمام برسه. اما پسر میخواست ادامه بده و اهمیتی نمیداد که اون مرد چقدر میتونه کم حرف باشه. اون هم نه وقتی که عصر با یک پسر توی حیاط پشتی کلیسا مچش رو گرفته بود.
_تو هنوز خیلی جوونی اسحاق. میتونی با یکی دیگه باشی. میتونی جای خالیش رو با یکی دیگه پر کنی و فراموشش...
_گفتم تمومش کن بنیامین!
صدای مرد بلند نبود اما پسر میتونست لرزش تخت رو به خاطر نفس های منقطع مرد احساس کنه. کمی گذشت که صدای لرزون و عصبانیش توی فضای کانکس پیچید.
_جای خالی هیچکسی رو نمیشه با چیزی پر کرد. یا خودش یا هیچکس.
پسر به سقف کانکس خیره شد. حرف مرد توی ذهنش پیچید و تبدیل به زمزمه شد:
_درسته اسحاق، یا خودت یا هیچکس!
سکوت توی فضا فریاد کشید و پسر حتی نمیتونست صدای نفس کشیدن مرد رو بشنوه. تصمیم گرفت بیشتر از این وقت رو هدر نده. پس از جاش بلند شد و نشست و با چهره ای قاطع به مرد خیره شد.
_اسحاق لطفا... لطفا از من متنفر نشو.
مرد که انگار تازه متوجه ماجرا شده بود به سرعت از جا پرید و اینبار با صدایی بلند فریاد کشید:
_معلوم هست داری چی میگی؟!
مرد هیچوقت فریاد نمیکشید. هیچوقت اخم نمیکرد. نمیخندید، اما عصبانی نمیشد. با دیدن تصویر مقابلش قطره اشکی بی اراده روی صورتش جاری شد. اما الان وقت گریه کردن نبود.
_اسحاق فقط یه لحظه گوش بده.
اما مرد بی تحمل تر از گوش دادن و فهمیدن حرفای پسرک بود. پسر رو به سمتی هل داد،  از تخت پایین اومد و به سرعت کانکس رو ترک کرد. پسر وحشت زده از حقیقت ترد شدن، به دنبالش از کانکس خارج شد و توی تاریکی شب زیر نور ماه به اطراف با دقت نگاه کرد تا سایه ای رو نزدیک به باغ گل های شیپوری دید. با پاهای برهنه به سمت سایه دووید به تمام سنگ های بی رحمی که پاش رو زخم میکردند ذره ای توجه نکرد. نزدیک به سایه دستش رو دراز کرد و با گرفتن بازوش اون رو برگردوند. چهره ی مرد رو دید اما زیر نور ماه به سختی میتونست ردی از عصبانیت رو باز هم پیدا کنه.
_ فقط بهم گوش بده...
اما مرد میخواست باز هم بی توجه بهش برگرده که اینبار با صدای فریاد پسر متوقف شد. برگشت و چهره ی خشمگینی رو دید که فریاد میکشید. اما فقط فریاد کشیدن برای پسر، کافی نبود. امانوئل نیستی رو شرط آرامش میدونست، پس باید چیزی رو تبدیل به هیچ میکرد تا آروم میشد و چه جونی بی ارزش تر از شیپوری ها.
به اطرافش چنگ مینداخت و دسته دسته زندگی های بی گناه رو نابود میکرد. اونقدر خشمگین بود که حتی مرد هم کاری جز دیدن از دستش بر نمیومد.
وقتی کندن گل ها رو بی فایده دید به سمت عامل آشفتگیش برگشت و بهش هجوم برد و به یقش چنگ زد.
_مگه گفتم عاشقم شی؟ منِ لعنتی چی ازت خواستم که با من اینکارو میکنی؟ فقط خواستم گوش بدی... فقط همین... مگه خواسته ی بزرگیه...؟ پس خفه شو و گوش بده!
با چند فریادی که سر مرد کشید کمی احساس آرامش کرد اما صدا هایی که مدت ها توی خودش خفه کرده بود حالا میخواستند فریاد بکشند.
_من پسر یک کشیشم. من توی کلیسا زندگی میکنم. من یه مسیحیم و به بدترین شکل ممکنی که بلدم خدا رو میپرستم و من... من یک گِی ام. من به جای خدا از تو طلب بخشش میکنم اسحاق... چون عاشقت شدم و این برات مثل یک نفرینه...
از قطره های اول و دوم اشکش مدت زیادی گذشته بود و حالا فقط خیس بودن صورتش بود که به چشم میومد.
مرد به چشم های پسر نگاه کرد و با دیدن صورت خیس پسر که زیر نور ماه برق میزد قلبش فشرده شد. تنها گناهی که توی پسر پیدا میکرد عشق بود. درست مثل همون گناهی که خودش در حق همسرش مرتکب شده بود.
نگاهش رو از چشم های پسر گرفت و به گل های شیپوری دریده شده ی اطرافش داد. دستاش رو بالا اورد تا پسر رو به آغوش بکشه که نگاهی درست پشت سر پسر متوقفش کرد. چهره ای خشمگین که فقط یک اسم و روی زبون مرد حک میکرد.
_ا...امانوئل!
************
زمان تاثیری روی شدت و قدرت ضربه ها نداشت. اول حموم بود و بعد هم داخل وان. حالا می خواستند فقط لباساشون رو عوض کنند ولی برنامه تغییر کرد و تهیونگ نه تنها سرانگشتاش به خاطر چنگ زدن به ملافه ی سفید تخت می سوخت بلکه بعد از عوض کردن چهار پوزیشن، دیگه پایین تنش رو هم احساس نمیکرد. به سقف سفید اتاق خیره شد که تصویرش با هرضربه حرکت میکرد. درد براش غریبه نبود. به هرحال تا به حال با آلت ها و کینکای مختلفی سر و کله زده و زیرخواب بودن فقط یک تکرار بود. اما چرا انقدر خالی بود؟ حس یه ماده سیال رو داشت که هر لحظه ممکنه دودبشه و بره هوا.
نگاهش رو از سقف گرفت و به چهره ی عرق کرده، قرمز و پر شهوتی چشم دوخت که بین رون های پاش قاب شده بود. پاهاش رو روی شونه های جین گذاشته و اون هم درحالی که کمرش رو محکم نگه داشته بود دیکش رو توی سوراخش عقب جلو میکرد. نگاهش رو به چشماش دوخت کمی گذشت که پوزخندی زد. اون حتی بهش نگاه هم نمیکرد. این بار به یقین رسید... تهیونگ فقط یه سوراخ بود، حداقل برای جین. دستش رو به سمت دیک خودش برد. میدونست که جین مثل دو بار قبلی اهمیتی به ارضا شدنش نمیده. حرکت دستش رو با ضربه های جین هماهنگ کرد و توی چهارمین ضربه خودش رو خالی کرد و جین هم با چند ضربه بیشتر. وقتی شهوت توی چشم های مرد مقابل خوابید، بالاخره ازش بیرون کشید و کنارش روی تخت دراز کشید.
تهیونگ برگشت و به چهره ی پسر که چشم هاش رو بسته بود و نفس های نامرتبی میکشید، نگاه کرد. چرا انقدر غریبه بود؟ تهیونگ برای هر کشفی زیادی خسته بود و اون فقط جواب میخواست.
_به چی فکر میکنی؟
صدایی نشنید پس دوباره پرسید:
_جین به چی فکر میکنی؟
صدای بم و خسته ای به آرومی لب زد:
_گفتی کاری میکنی که لذت ببرم.
پوزخندی زد. پسر زیادی احمق بود.
_لذت بردی؟
_نه!
یک جواب سریع و قاطع.
_بازم میخوای ادامه بدی؟
_نه!
حتی لحظه ای مکث نکرد.
_پس تن لشت و جمع کن و بهم کمک کن خودم رو تمیز کنم.
جین برگشت و با خستگی بهش نگاه کرد.
_اونی که این وسط به فاک رفته منم. پس واسه من قیافه نگیر.
جین کمی مکث کرد و بعد به سختی بدنش رو حرکت داد تا از جاش بلند بشه. دستش رو به سمت پاتختی دراز کرد و جعبه دستمال کاغذی رو برداشت و به سمت تهیونگی برگشت که به پشت روی تخت خوابیده بود. با چند دستمال شکم و سینش رو تمیز کرد و چندتای دیگه رو به اطراف دیکش کشید. بعد به آرومی پاهاش رو از هم فاصله داد و دو تا از انگشتاش رو داخلش فرو کرد تا کام به جا مونده خودش رو از داخل بدن تهیونگ خارج کنه. دو تا انگشتش رو داخلش چرخوند و وقتی سرش رو بالا اورد متوجه صورت تهیونگ شد که با نیشخندی نگاهش میکرد. اخمی کرد و انگشتاش رو بیرون کشید وسرش رو پایین انداخت تا دستش رو با دستمال تمیز کنه که متوجه رد قرمزی روی دستش شد. با دیدن رد خون وحشت زده به تهیونگ نگاه کرد. بدون هیچ فکری دستش رو جلو برد و به تهیونگ نشون داد.
_باید چیکار کنم؟
تهیونگ با دیدن رد قرمز اخمی کرد که خیلی زود جای خودش رو به پوزخندی داد.
_ببین چی کشف کردی کیم سوکجین. انگار منم خون دارم!
جین کلافه از جواب بی سر و ته تهیونگ بیخیال شد و خواست دستش رو تمیز کنه که تهیونگ متوقفش کرد.
_نمیخوای بدونی خون کیم تهیونگ چه طعمی داره؟
جین با چهره ای درمونده و سوالی بهش نگاه کرد که حرف بعدی تهیونگ جای هیچ سوالی رو باقی نزاشت.
_امتحانش کن.
جین با دیدن جدیت توی چشمای تهیونگ بدون اینکه نگاهش رو قطع کنه دستش رو به سمت دهنش برد و با سر زبونش به انگشتش لیسی زد. اخمی کرد و به سختی قورتش داد.
نیشخند تهیونگ پررنگ تر شد.
_خب چطور بود؟
_مزخرف بود.
سکوت بینشون قرار گرفت و هر دو مرد با اخم ظریفی به هم خیره بودند. اما طولی نکشید که گره بین ابروهاشون از هم باز شد و دو گوشه لب هاشون برای خنده ای به سمت بالا حرکت کرد. بهم نگاه کردند، خندیدند و کی واقعا به دلیلش اهمیت میداد؟ حداقل برای اون دوتا اهمیتی نداشت.
جین در حالی که میخندید به تمیز کردن تهیونگ ادامه داد و تهیونگ با حرکت دادن خودش باعث میشد کار مرد سخت تر بشه. جین هم خسته از اذیتای مداوم تهیونگ با سرانگشتاش پهلوهای سفید و نرم مرد مقابلش رو لمس کرد که باعث شد خنده ی تهیونگ شدت بگیره. اول تعجب کرد. اون قلقلکی بود؟! اما طولی نکشید که گوش هاش مشتاق برای شنیدن دوباره ی اون خنده ها دستاش رو حرکت داد و کمی بعد خونه، صدای بلند خنده های مستانه ی دو پسر رو بغل کرده بود.
تهیونگ که از شدت خنده به زور میتونست نفس بکشه جین رو به سمتی هل داد و به سرعت از تخت پایین اومد. در حالی که دستش رو به پهلوش گرفته بود کمی خم شد و تلاش کرد آخرین ذرات خنده رو هم از روی صورتش پاک کنه.
_لعنت بهت سوکجین...
به سمت در رفت تا از اتاق خارج بشه و به حموم بره تا دوشی بگیره. توی راهرو بود که بلند داد زد:
_من گشنمه جین. یه فکری واسه ی غذا بکن.
صدای قدم هاش رو شنید و لحظه ای بعد صدای شر شر آب به جای سکوت، اتاق رو پر کرده بود. نفسش رو بیرون داد و به رختخواب بهم ریخته مقابلش نگاه کرد. همه چیز زیادی سفید بود. حالا میفهمید که اون خونه سرتاسر تناقضه. لحظه ای غرق در قرمز و لحظه ای اونقدر پاک که سفید هم به بی رنگی بدل میشد. تا جایی که گاهی خیال میکرد قلب های قرمزشون رو میتونند توی این بی رنگی پاک کنند. اما جین نمیدونست برای قلبی که بین خون میتپه بی رنگ ترین رنگ، قرمزه.
***************
باز هم فکر کرد. باز هم تمام تیکه ها رو کنارهم گذاشت و تمام احتمالات ممکن و نا ممکن و در نظر گرفت و از هزار راه حل، هزار و یک نتیجه ی مختلف گرفت. این روزا زیاد فکر میکرد و همین جونگکوک رو به مرز دیوونه شدن میکشید. گرچه عاقل بودن هم برای اون، ادعای دوری بود!
چشم های قرمزش که نشونه ی بی خوابی بودند و سیاهی زیر چشمش و کم حرف شدنش، هیچکدوم از زیر چشم های تیز بین جیمین دور نمیموند.
همه چیز عجیب بود و جیمین وقتی به یقین رسید که بعد برگشتن از خونه جین توی اون شب کذایی جونگکوک ازش پرسیده بود:" نظرت چیه اگه از این کار دربیام؟" سوالی که باعث شده بود جیمین برای اولین بار با چهره ای جدی و عاقل از جونگکوک روبرو بشه. این سوالی نبود که حتی بشه بهش فکر کرد چون هردوشون خوب میدونستن تلاش برای بیرون اومدن از تشکیلات لی قطعا به معنی مرگه، به خصوص اکیپ سه نفرشون که توی مرکز پاکسازی رقیبای لی جائه هیونگ ایستاده بودند. جیمین اون شب باز هم فکر نمیکرد جونگکوک جدی باشه اما اسلحه بِرتای هشت هزاری که از عصر روی میز نشیمن قرار گرفته بود و چهره ی برزخی جونگکوک که بهش نگاه میکرد اون هم درست بعد از ملاقات عصرش با جائه هیونگ، مهر تائیدی روی جدی بودن ماجرا میزد.
جونگکوک آدم تصمیمای یهویی و احساسی بود و حالا که انگار برای این تصمیم جدی به نظر میرسید، جیمین هم تصمیم گرفت خودش رو به طور جدی درگیر ماجرا کنه و با سر در اوردن از اتفاقات، مانع از به چاه رفتن همشون با ریسمون جونگکوک بشه.
قوطی آبجو رو روی پاش انداخت که باعث شد جونگکوک با وحشت از افکارش خارج بشه. با دیدن چهره ی وحشت زدش پوزخندی زد که جونگکوک رو عصبی میکرد.
_هوی چته وحشی؟
کونگسو بی توجه به بدو بی راهش روی مبل نشست و پاش رو روی میز انداخت. قوطی آبجو رو باز کرد و جرئه ای ازش نوشید. به اسلحه ی روی میز که درست مقابل پاش قرار داشت ضربه ای زد و با ابرویی بالا انداخته به جونگکوک نگاه کرد.
جونگکوک که متوجه منظورش شد پوزخندی زد و با چهره ی خبیثی بهش خیره شد.
_دارم به تک تک دلایلی که ازت متنفرم فک میکنم. چوب خطت دیگه پر شده کوچولو.
جیمین بی حوصله و نا امید از جونگکوک با پوکر ترین قیافه ی موجود بهش نگاه کرد. جونگکوک هم انگار حوصله ی جنگ و دعواهای همیشگی رو نداشت، به ساده ترین حالت ممکن بیخیال شد. جرئه ای دیگه نوشید و باز به اسلحه خیره شد.
_میدونم چی تو مغزت میگذره جیمین. ولی دیگه دیر شده.
آه خسته ای کشید و سرش رو بین دستاش گرفت و با پنجه هاش کمی موهاش رو کشید.
_لعنت بهش... من گند زدم.
جیمین که کمی نگران شده بود قوطی آبجو رو روی میز گذاشت و به سمت جونگکوک اومد. دستش رو روی شونه پهنش گذاشت و ازش خواست که حرفش رو ادامه بده.
_از لاشه ی قبلی دوتا یادگاری بود که باید به جائه هیونگ تحویل میدادم، میدونی، اول میخواستم از دستش فرار کنیم و بریم، ولی... آخه کجا میرفتیم؟ هیچ قبرستونی نیست که اون دستش بهش نرسه و... من احمقم فکر کردم بهتره ازش درخواست کنم. میدونم که اون عوضی چشمش تهیونگ و گرفته واسه همین بهش گفتم که تهیونگ حال چندان خوبی نداره و بهتره برای سلامتی تهیونگم که شده از کار بکشیم بیرون.
نفس جیمین توی سینش حبس شد. این بدترین سناریو ممکن بود و حالا واقعا داشت رقم میخورد.
جونگکوک سرش رو بالا اورد و با چشم های وحشت زده و نگران به جیمین نگاه کرد.
_اون قبول کرد! بدون لحظه ای تردید قبول کرد. و... ولی... نگاهش مثل کوسه ای بود که بوی خون رو احساس کرده.
طبل مرگ توی گوش جیمین نواخته شد. حالا از نظر لی جائه هیونگ اون ها یه مشت مهره خراب بودند و تنها لطفی هم که به مهره های خراب میشه کرد کنار گذاشتنشونه. به چشم های درمونده ی مرد مقابلش نگاه کرد. جیمین خوب میدونست که با وجود تمام جنگ و دعوا های بینشون باز هم مرد مقابلش تنها کسیه که داره. وقتی که مثل سگ از سرپرستاش کتک خورد و بیرون انداختنش جونگکوک درست اون سمت خیابون ایستاده بود و اولین دیدارشون بعد از آخرین باری که همدیگه رو توی پرورشگاه به عنوان دو بچه ترک کرده بودند، رقم خورد. حقیقت اینکه دیگه حرف نمیزنه برای جونگکوک کافی بود تا یک شب با پسر دیوونه ای ظاهر بشه که با خون سرپرستاش روی دیوارای خونه تصویر کوهستان رو کشید. بعد هم بی هیچ سوال اضافه یا تلاشی برای تغییر دادنش، اون رو پذیرفتند.
جونگکوک چیزی بیشتر از یه همخونه بود و حالا جیمین حتی نمیخواست به لحظه ای که مجبور به تحمل این خونه بدون حضور جونگکوک بشه، فکر کنه.
صدای کوبیده شدن در به افکار هر دو مرد چنگ زد و ضربان قلبشون رو بلعید. جونگکوک با چهره ای وحشت زده به جیمین نگاه کرد و به سرعت دستش رو به سمت اسلحه ی روی میز برد و اون رو بین انگشتاش نگه داشت. به آرومی به سمت در رفت و با صدایی که سعی میکرد کمترین لرزش رو داشته باشه پرسید:
_کیه؟
صدای محکم و کوبنده ای از پشت در جواب داد:
_پلیس، لطفا در رو باز کنید.
جونگکوک اسلحه رو به پشتش برد، به سمت در قدم برداشت و به آرومی لای در رو بازکرد اما در، محکم به داخل هل داده شد و جونگکوک رو به سمتی پرتاب کرد. جیمین با دیدن تعداد زیادی از مامورای پلیس که وسط نشیمن ایستاده بودند، به سمت جونگکوک رفت و بازوش رو گرفت تا از اون حالت خارج بشه و کنارش نشست. مردی که لباس مبدل پوشیده بود با بی حوصلگی کارت شناساییش و برگه ی نامه ای رو از داخل جیبش در اورد و درحالی که اون رو مقابل چشم های دو پسر نگه داشته بود توضیح داد:
_کیم سئو ووک هستم از بخش مبارزه با مواد مخدر. گزارش ارتکاب به جرم فردی به اسم جئون جونگکوک رو دریافت کردیم، حالا باید این خونه رو بگردیم. اینم مجوزش.
و بعد با بیخیالی نامه رو به سمت دو پسری که روی زمین نشسته بودند انداخت و به بقیه ی تیم ملحق شد.
جیمین و جونگکوک هاج و واج به آدمایی که همه جا رو بهم میریختند و سگ هایی که پوزشون رو به تمام وسایل میکشیدند نگاه میکردند. جیمین در حالی که بازوی جونگکوک رو گرفته بود بهش نگاه کرد. میخواست بدونه که واقعا جونگکوک درگیر مواد شده یا نه؟ اما وقتی جونگکوک سرش رو به دو طرف به معنی" نه" تکون داد تکه های پازل توی سرش مرتب شدند. پلیسی با یک گزارش، نامه ی تفتیش بدست داشت و بدون اینکه بپرسه کدومشون جئون جونگکوکه به خوبی مجرم رو میشناخت و اون رو مخاطب قرار میداد. دیگه مطمئن شد که اون پلیسا قرار نیست دست خالی از اون خونه بیرون برند.
_بیاید اینجا!
صدای ماموری که خطاب به بقیه فریاد میکشید توی خونه پیچیده شد و جیمین متوجه جونگکوک که به آرومی سعی میکرد اسلحه رو از پشتش خارج کنه، شد. به سرعت دستش رو متوقف کرد و اسلحه رو از بین انگشتاش بیرون کشید و زیر لباسش مخفی کرد. جونگکوک با ترس برگشت و به جیمین نگاه کرد اما با نگاهی روبرو شد که به همه جا به غیر از چشم های جونگکوک نگاه میکرد.
نفسش رو بیرون داد و به ماموری که بسته ی چسب کاری شده ی سفید رنگی رو دستش گرفته بود و به سمتشون قدم برمیداشت خیره شد. پایانش جلوی چشم هاش رقم میخورد و جونگکوک کاری جز نگاه کردن از دستش برنمی اومد.
*************

سلام به همگی
امشب دیگه خیلی مناسبتی دو پارت آپ کردم و امیدوارم ازش لذت ببرید.
و همچنین میخواستم بهتون بگم که امشب قراره یک فیک دیگه هم آپ کنم که امیدوارم افتخار همراهی خوبتون رو اونجا هم داشته باشم. :)) ♡~♡

Telegram: @ HICH_Daily

*راستی ورژن BTS  این کار خیلی بازخورد کمی داره و اختلاف زیادی بین ویو ها و ووت و نظراتش هست. امیدوارم مجبور نشم که آپ این ورژن رو متوقف و یا شرطیش کنم.
ممنون و مراقب خودتون باشید.🍀
" تنتون گرم و سرتون خوش باد"

"RED"Where stories live. Discover now