گناه

422 85 25
                                    

در حالی که به موسیقی آرومی که توی فضای کافه پخش میشد و ترکیبش با صدای آدما سمفونی زیبایی رو می ساخت، گوش میداد؛ به فنجون اسپرسو مقابلش نگاه میکرد. عطر شیرین زنی که سمت دیگه ی میز نشسته بود باعث میشد دل تنگ عطر تلخ و دلچسب قهوه بشه.
_تقریبا یک سالی از آخرین باری که دیدمت میگذره.
انگشتش رو به روی دسته ی فنجونش کشید و سری به نشونه تائید تکون داد.
زن هم تصمیم گرفت کمی از نوشیدنیش مزه کنه. و این فرصت باعث میشد تا تهیونگ هم کمی از سکوت لذت ببره.
_امسال پاییز زود تر از همیشه سر رسید. هنوز توی اکتبریم ولی من مجبورم کت پاییزمو تنم کنم.
تهیونگ سرش رو بالا اورد و با لبخند به دختر مقابلش خیره شد.
_قرمز بهت میاد.
هانوی خنده ی آرومی کرد، دستش رو به سمت دست های چرمی تهیونگ برد و انگشتاش رو نوازش وار روی اون کشید.
_اما نه به اندازه ی تو.
لبخندی به حرف زن زد و جرئه ای از قهوش نوشید.
_ برام از خودت بگو، هانوی.
هانوی لبخند شیرینی روی صورتش نشوند. از همونایی که چال روی گونش رو با دست و دل بازی به نمایش میزاشت.
_از یک زن خونه دار چه توقعی داری تهیونگ؟ حتی مینا هم یه پرستار پاره وقت داره و مسئولیتی روی دوشم نیست. من فقط یه همسر خوبم که میدونه چجوری با پولای شوهر پولدارش رفتار کنه.
تهیونگ نگاهش رو به بیرون از پنجره داد و نگاهی گذرا به رهگذرا و نور های خیابون انداخت.
_خب بهت تبریک میگم، به هر حال این چیزی بود که میخواستی.
هانوی بیخیال شونه ای بالا انداخت.
_آره، این دقیقا همون چیزی بود که میخواستم. اون مرد خوبیه تهیونگ.
_هنوزم بین خوب و احمق یه تفاوتایی وجود داره.
با لبخند به هانوی نگاه کرد اما با پوزخند بیخیالی روبرو شد که باعث میشد لبخندش پررنگ تر بشه.
_شاید باید اعتراف کنم که درک کردن تو برام همیشه زیادی سخت بوده.
هانوی با اشتیاق لبخند دندون نمایی بهش زد و جرئه ای از فنجونش نوشید.
_واقعا؟
_هووم... تو یک شیطانی، اما در عین حال به اندازه ی یک فرشته قابل ستایشی.
تهیونگ سرش رو پایین انداخت و صدای خنده ی زن که نشون میداد از توصیف تهیونگ خوشش اومده، توی گوشش پیچید. جرئه ای دیگه نوشید و سری تکون داد.
_شنیدن این حرف از تو منو به وجد میاره کیم تهیونگ.
_...
_ آه، تهیونگ این روزا توی خونه زیادی تنها و بیکارم. شنیدم که یک استدیو باز کردی و نقاشی آموزش میدی. اولش باورم نشد. آخه میدونی... تو از همون اول هم میونه خوبی با آدما و جمع نداشتی. اما امروز فهمیدم انگار که واقعا توی این مدت تغییر کردی.
کمی مکث کرد و خودش رو به طرف تهیونگ کشید.
_منم دلم میخواد توی کلاسات شرکت کنم.
تهیونگ سرش رو بالا اورد و با همون لبخند به چشم هاش بدون هیچ حرفی خیره شد. یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و سرش رو کج کرد. از این مقدمه چینی ها خسته بود و ترجیح میداد هانوی سر اصل مطلب بره.
هانوی که متوجه نگاه خیرش شده بود، به آرومی سرجاش برگشت. جرئه ای از فنجونش نوشید و کمی مکث کرد.
_شنیدم جین توی کلاسات شرکت میکنه.
تهیونگ نگاهش رو به فنجون قهوش داد و لبخند کجی زد.
_مطمئنی فقط توی کلاس هامِ؟
صدای نفس های منقطع هانوی که نشون از عصبانیتش بود به گوشش رسید. بدون اینکه نگاهش رو حرکت بده جرئه ای از فنجونش نوشید.
_هانوی، راستش این اواخر چندباری به خودمون فکر کردم. به زمانی که توی اون دبیرستان متوسط گذروندیم. وقتی مثل همه ی دخترای ۱۵ ساله داشتی به خاطر اینکه یه پسر احمق ولت کرده بود گریه میکردی و مزاحم غذا خوردنم شدی. وقتی کل زندگیت و واسم تعریف کردی و من و به بهونه درس خوندن به خونتون بردی. وقتی بوسیدمت و تصمیم گرفتی دوست دخترم باشی. گرچه تا آخر دبیرستان بیشتر طول نکشید، اما این اواخر من به همش فکر کردم. چون یه جورایی بهت مدیونم. تو منو با فرد خاصی آشنا کردی. فردی که میتونه دردهامو تسکین بده. جالبه مگه نه؟ یک خون درد رو به سمت قلبت میبره و خونی دیگه درد رو از قلبت بیرون میکشه.
هانوی پوزخندی زد و چشم هاش رو از روی کلافگی توی حدقه چرخوند.
_مطمئنی توی این مدت سرت به جایی نخورده؟ چون انگار یه چیزایی رو فراموش کردی اوه تهیونگ. و البته سعی نکن من و مسئول دیوونه بازیات بکنی. تو از همون اولش هم میدونستی دنبال چی بگردی. نیازی نبود تا من بساط آشناییت رو فراهم کنم.
تهیونگ یک ابروش رو بالا انداخت. هانوی ادامه داد:
_حق با تو تهیونگ. من یک شیطانم که توی قالب یک فرشته جا خوش کرده. اما جایی که تو ایستادی حتی قابل مقایسه با شیطان هم نیست.
تهیونگ لبخند کجی زد و نگاهش رو توی کافه چرخوند. کم کم داشت حوصلش سر میرفت. بیخیال گفت:
_واقعا؟!
_نمیدونم، به هر حال این چرندیات بیشتر به استایل تو میخوره تا من.
تهیونگ میدونست هدف هانوی از گفتن این جمله چیه. اما حوصله ی یاد آوری گذشته رو نداشت. سکوتی بینشون برقرار شد که با سوال بی ربط هانوی شکسته شد:
_بهم بگو... اون موقع ها، وقتی من و نگاه میکردی، چه کسی رو میدیدی؟
تهیونگ با همون لبخند به چشم های هانوی خیره شد.
_انگار حق با تو. احتمالا سرم به جایی خورده. چون نمیتونم درست گذشته رو به یاد بیارم. ( کمی مکث کرد و خودش رو به جلو خم کرد) اما هانوی، الان دارم به تو نگاه میکنم و نمیتونم بیخیال چروکای ریز کنار چشمت بشم. انگار زمان داره تاثیر خودش رو میزاره.
نگاهی گذرا به آدمای طرف دیگه ی پنجره انداخت، میخواست هرچه زودتر از اون کافه خارج بشه.
_بیا بیخیال مقدمه چینی بشیم هانوی. بهم بگو چی میخوای؟
لبخند از صورت هانوی محو شد.
_بیخیال جین شو.
تهیونگ از جاش بلند شد و کتش رو از پشت صندلیش برداشت.
_متاسفم، دیگه دیر شده.
صدای نفس های عصبی هانوی به گوشش رسید و از گوشه چشم میتونست لرزش بدنش رو ببینه. کتش رو پوشید و تصمیم گرفت هانوی رو ترک کنه. ترجیح میداد به جای ادامه دادن اون چرندیات هر چه زودتر به خونش بره و با دیدن شاهکارش خستگیش رو در کنه. هنوز قدمی برنداشته بود که صدای زن متوقفش کرد:
_فکر میکنی اون بیخیال من میشه؟
پوزخندی روی لب های تهیونگ شکل گرفت.
_ تهیونگ! بهترین تلاشت رو بکن. چون هرچی بیشتر تلاش کنی، بهتر میفهمی که داشتن تعلقات من یک آرزوی محاله.
تهیونگ پوزخندی زد و بدون اینکه برگرده به راهش ادامه داد. با خودش فکر کرد:" نه برای تعلقاتی که خودم ساختم."

"RED"Where stories live. Discover now