Part 7

130 28 4
                                    


دو هفته از اون اتفاق میگذشت و جیمین همچنان زندانی جونگ کوک بود.در این مدت علت اینکه همه ومپایرا دنبال جیمین بودند رو تاحدی متوجه شد. علت اینکه جونگ کوک همون لحظه اول از خونش استفاده نکرده بود این بود که تا وقتی که فرد نخواد کسی نمیتونه از قدرت خونش استفاده کنه... و اگه از راه های مختلف خون فرد گرفته بشه ممکنه قدرت اصلیش کمتر بشه ولی هنوز پابرجاست.خون آشام ها نمیتونن روی این افراد و نظراتشون تاثیر بذارن و در ذهنشون نفوذ کنند. البته هرکدوم از این افراد قدرت منحصر به فرد خودشون رو هم ممکنه داشته باشند.
از پنجره اتاقش به فضای بیرون نگاه میکرد و دنبال راهی برای فرار میگشت... صدای باز شدن قفل در اومد و جونگ کوک وارد اتاق شد.

~میخوام برم بیرون... تو میای؟ البته فک نکنم بتونی به راحتی بین هزار نفری که تشنه خونت هستن قدم بزنی
+نه ممنون... همین زندان برای من کافیه

جونگ کوک نزدیک و نزدیک تر شد. دستش رو روی آرنج جیمین کشید و روی نقطه ای ایستاد

~ بوی تو واقعا آدمو دیوونه میکنه.. هزار بار گفتم اینجا زندان نیس... یه مدت اینجا مهمون منی و بعد میذارم بری... قول میدم اگه همکاری کنی آسیبی نبینی... توعم که همکاری نمیکنی... فقط باید کمی کمک کنی
+ تو میخوای از خونم استفاده کنی تا قدرت بگیری... برای چی میخوای نمیدونم ولی من قصد ندارم به قاتل خواهر و دوستم کمکی بکنم. برام مهم نیس کی هستی و به بقیه چه کمکی کردی... تو یه آشغالی

دستش رو کشید و سمت دیگه ای رفت.

~تو این هفته هزار بار گفتم که من اونا رو نکشتم... ولی مطمئن باش با کارایی که میکنی باعث مرگ خودت میشی

گردن جیمین رو با دستاش گرفته بود و گلوش رو فشار میداد
~مجبور میشی کاری که میخوام رو بکنی

با دردی که ناگهانی تو سرش پیچید از جیمین دور شد و نگاهش کرد. در رو قفل کرد و از اونجا دور شد.

~دقیقا همونی هستی که دنبالش بودیم پارک جیمین... داری کم کم خودتو نشون میدی

از خونه بیرون اومد و در رو قفل کرد. جیمین از طبقه بالا شاهد دور شدن جونگ کوک بود و به تغییر ناگهانی جونگ کوک فکر میکرد

+نکنه واقعا من قدرت هایی دارم؟؟؟

گوشه تختش نشست و سعی میکرد تمرکز کنه و از اتفاقات اطرافش سر دربیاره...

+ برای فهمیدن همه چی... اول از همه من باید از اینجا برم... نباید پیش این پسر دیوونه باشم... باید برگردم و همه چیو به خانوادم بگم...

به اطراف اتاق نگاه کرد و نقشه ای که چند روزه مشغول بررسیش بود تکمیل کرد. از پنجره اتاق به پایین نگاهی انداخت.
+خب... میتونم از طریق چنتا آجر برم یکم پایین و بعد بپرم... ارتفاعش کلا زیاد نیس و الان هم بپرم فوقش یه جاییم میشکنه احتمالا... ولی اول باید این پنجره لعنتی رو باید بشکنم... ولی با چی... با چی... شاید با صندلی بشه شکوند.

صندلی کنار تخت رو از زمین بلند کرد و نفس عمیقی کشید... به سمت پنجره رفت و صندلی رو پرت کرد... صدای شکستن شیشه تو خونه پخش شد و جیمین با گرفتن قاب پنجره از افتادن خودش جلوگیری کرد.

+خب... اصل کاری تموم شد... حالا باید هرچه زودتر از اینجا دور بشم... هوا داره تاریک میشه و خطرناک... نباید کسی منو ببینه...

چشماش رو بست و پایین افتاد... از تکه آجر های بیرون زده با احتیاط پایین اومد و با ارتفاع به نسبت کم خودش رو روی زمین انداخت... بازوش به شاخه های خشک برخورد کرد و باعث زخم و خونریزی شد.

+لعنتی... الان باید یجوری اینو ببندم...

با تیکه ای از لباسش زخم رو بست و به سمت جنگل دوید... هرچه زودتر از جنگل رد میشد خطرات هم کمتر میشدند و جیمین با خیال آسوده تری به شهر میرفت.

هوا تاریک شده بود و جونگ کوک به خونه نزدیک میشد.

~ بوی خون جیمین میاد...

به شاخه های خشک نزدیک شد.

~ این امکان نداره... این دیوونگیه محضه...

سریعا وارد خونه شد و به اتاق جیمین رفت... متوجه شیشه های شکسته پنجره شد... و جیمین که فرار کرده بود...

~ لعنتی.... من بهت گفتم جایی نرو جیمین... گفته بودم نباید بقیه متوجهت بشن... با اون زخمی که داری الان همه میفهمن... باید به پسرا خبر بدم...

تلفن قدیمی رو برداشت و زنگ زد.

~ اتفاق خیلی بدی افتاده... پارک جیمین فرار کرده

و جیمین در جنگل تاریک میدوید...

🌙نظر و ووت فراموش نشه
💜حتما نظراتتون و چیزی که تو ذهنتون هست رو بگین🙂💜



Your Eyes TellWhere stories live. Discover now