Part 10

124 34 6
                                    


بعد یک ساعت بقیه هم اومدن... ولی هیچ اثری از زخم یا کبودی نبود... انگار فقط تهیونگ حالش انقدر وخیم بود
جونگ کوک با دیدن تهیونگ بدون معطلی به سمت قفسه داروییش رفت
جین : من همه چیو امتحان کردم... هیچی اثر نذاشته

جونگ کوک با عصبانیت مشتی به دیوار کنارش زد
~ پس چرا حالش بهتر نشده؟ کیونگ می لعنتی چه بلایی سرش آوردی؟

نامجون درحالیکه تب تهیونگ رو میسنجید به جیمین نگاهی انداخت
- یه راهی هست... در واقع درست مقابل ما نشسته
~ چه راهی؟ هیونگ زود باش بگو باید چیکار کنیم

به جیمین اشاره کرد...
- جیمین میتونه... با قدرتی که داره میتونه تهیونگ رو خوب کنه
+من؟؟؟؟

جیمین با تعجب نگاه میکرد و متوجه هیچی نمیشد

+ من حتی درست و حسابی خودمو نمیشناسم... حتی نمیدونم دقیقا چه قدرت هایی دارم... چطور میتونم تو این وضعیت کاری برا ته ته بکنم؟

جونگ کوک بطرز عصبی شونه های جیمین رو گرفت و تکون داد
~ به خودت بیا جیمین... همه این اتفاقا تقصیر توعه... اگه فرار نمیکردی این اتفاق برا دوست عزیزت نمیوفتاد... پس حالا که جونش تو دستای توعه نجاتش بده
+ ولی من...

ناله های تهیونگ مانع ادامه حرفای جیمین شد... مشخص بود درد زیادی میکشه... دستاش کبود شده بود و این کبودی رفته رفته بیشتر میشد
یونگی نزدیک جیمین شد...

* درسته بهت اعتماد ندارم... ولی میدونم به تهیونگ آسیبی نمیزنی... به خودت باور داشته باش... هر چی که لازمه تو ذهنت هست... فقط کافیه حسش کنی

جیمین سری تکون داد و چشماش رو بست... نمیدونست چیکار کنه و از کجا شروع کنه

"جیمین.... "

با شنیدن صدای زنی به اطرافش نگاه کرد... ولی هیچ زنی تو این خونه نبود... بقیه بخاطر تهیونگ توجه چندانی بهش نمیکردند و جیمین بخاطر این نفس اسوده ای کشید... دوست نداشت تو این شرایط توهم رو هم اضافه کنه

"جیمین... بیا اینجا... "

دوباره همون صدا بود... جیمین دنبال منبع صدا میگشت و اون رو به سمت یکی از اتاق ها کشوند

+ این جا دیگه کجاست... باز قراره چه بلایی سرم بیاد؟

نزدیک آینه شد و بی اختیار دستی روش کشید... با دیدن چهره زن عقب رفت... جیمین همچنان صدای زن رو توی ذهنش میشنید

" نترس جیمین... من بهت آسیب نمیزنم... اومدم کمکت کنم"

جیمین به زن نگاه کرد... قیافه آشنایی داشت... ولی نمیدونست کیه
+ چطور میتونی کمک کنی وقتی همو نمیشناسیم؟
" من همیشه پیشت بودم جیمین... همیشه..."
و به گردنبند جیمین اشاره کرد...گردنبندی که سنگ گرانبهایی ازش آویزون بود... این گردنبند به گفته خانوادش از وقتی پیداش کرده بودن دور گردنش بود و تا حالا هیچ اتفاقی برای گردنبند نیوفتاده بود... نه تنگ و نه کهنه شده بود...گردنبند هم همراه جیمین بزرگ شده بود
جیمین ناخودآگاه گردنبندش رو توی دستاش گرفت و نفس عمیقی کشید... شاید اون زن راست میگفت... وقتی فکر میکرد یادش میوفتاد هروقت حالش بد میشد بدون اینکه متوجه بشه گردبندش رو لمس میکرد و حالش کمی بهتر میشد

" جیمین... "

با صدای زن جیمین به خودش اومد و نگاهش کرد

+ بگو چیکار باید بکنم... چطور تهیونگ رو نجات بدم؟
" همه اینا بستگی به تو داره"
+ همه دارن همینو میگن... ولی من نمیدونم چیکار کنم...

دیگه بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه و اجازه داد اشکهاش جاری بشن... از بچگی با تهیونگ بزرگ شده بود... هروقت مشکلی پیش میومد اولین فرد تهیونگ بود که به کمکش میرسید... ولی حالا... حالا تهیونگ از درد به خود میپیچید و رفته رفته حالش بدتر میشد و جیمین نمیتونست کاری بکنه...

+ نمیخوام... نمیخوام تهیونگ رو دوباره از دست بدم... نمیخوام اونم مثل یورامین و کریستینا از دست بدم... نمیخوام دوباره تنها بشم
" آروم باش جیمین... حال تهیونگ خیلی بده ولی تو میتونی نجاتش بدی... همه چی درون توعه جیمین... به قلبت و ذهنت اعتماد کن... منم پیشتم... همه چی درست میشه"
+ ینی کار خاصی لازم نیس بکنم؟
" وقتی از این اتاق بیرون اومدی و رفتی پیش تهیونگ, فقط چشماتو ببند و نفس عمیق بکش... همه چی خود به خود درست میشه... من پیشتم عزیزم"

زن دستش رو روی قلبش گذاشت و لبخندی زد...

" بهتره بری..."

جیمین سری تکون داد و در جواب زن لبخندی زد... نفس عمیقی کشید و از اتاق بیرون رفت...
با اومدن جیمین همه سمتش برگشتند و نگاهی کردند

~ تونستی بفهمی باید چیکار کنی؟
+ نمیدونم... فک کنم فهمیدم

نفس عمیقی کشید...
" آروم باش... فقط به خودت باور داشته باش"

چشماش رو بست و زیر لب چیز هایی زمزمه میکرد

~جیمین... جیمین حالت خوبه؟ صدامو میشنوی؟

جیمین همچنان چیزهای نامفهومی میگفت و سمت تهیونگ میرفت...
چشماش رو باز کرد... رگه های طلایی توی چشماش و موهاش دیده میشد...زمزمه ها رفته رفته بیشتر و رگه های طلایی هم بیشتر میشد...
دستش رو روی مچ دست تهیونگ گذاشت و انگشتش رو روی دست اون میکشید... از طرفی دست دیگه رو روی قفسه سینه تهیونگ گذاشته بود و زمزمه میکرد

~جیمین....

ولی همچنان جیمین اهمیتی به بقیه نمیداد و به کارش ادامه میداد... کبودی های بدن تهیونگ رنگ طلایی به خودش میگرفت و ناله هاش کمتر میشد

بعد حدود نیم ساعت جیمین از جاش بلند شد و نگاهی به بقیه انداخت... به دیوار کنارش تکیه داد و نفس نفس میزد

+ من... حالم... خوب نیس....

در تلاش این بود که نفس هاش رو منظم کنه و بتونه سر پا بمونه... چشماش به حالت قبلی برگشته بود و موهاش که حالا بطور کامل طلایی شده بود رفته رفته رنگ قبلی رو به خودش میگرفت

~ جیمین... مراقب باش
+ جونگ کوک...من...

از هوش رفت...جونگ کوک مانع زمین خوردنش شد و جیمین رو در آغوش گرفت...

~ تو دقیقا همون آدم هستی جیمین... و باید ازت محافظت بشه...

---------------------------------------------------------
و قدرت واقعی جیمین نمایان میشود:)))
بنظرتون قدرتش چیه؟
ایده ای درباره صداهایی که شنید دارین؟ بنظرتون کیه؟

ببخشید خیلی دیر پارت جدید رو اپ کردم
امیدوارم خوشتون بیاد

💜ووت و کامنت فراموش نکنین💜






Your Eyes TellWhere stories live. Discover now