Part 8

125 26 13
                                    

=چطور این اتفاق افتاده جونگ کوک؟

تهیونگ با نگرانی به اطرافش نگاه میکرد. با این امید که شاید جیمین همین اطراف باشه.

= شاید... شاید حوصلش سر رفته... از بس باهاش سرد برخورد کردی دلش گرفته... من جیمین رو میشناسم... اون کاری رو بدون فکر انجام نمیده... حتما دلیلی داشته

جونگ کوک با آشفتگی منتظر خبری از بقیه بود... شاید اونا تونسته باشن پیداش کنن

~ این دوست تو یه احمق به تمام معناست... هنوز متوجه نشده چقد وجودش مهمه و اگه دست آدمای پدرم بیوفته چه اتفاقاتی برای همه میوفته... هم ما و هم انسان ها...

تهیونگ همراه بقیه توی جنگل دنبال جیمین میگشت... تاریکی هوا باعث بدتر شدن اوضاع میشد و نگرانی تهیونگ رفته رفته بیشتر میشد.

=جیمین تو کجایی.... خواهش میکنم خودتو تو دردسر ننداز و همین اطراف باش... خواهش میکنم...

جونگ کوک نفسش رو با عصبانیت بیرون داد... هنوز خبری نشده بود
بعد از مدتی نامجون و جین رسیدند... تهیونگ با نگرانی نگاهشون کرد

=بگین که یه ردی... چیزی پیدا کردین

سرشون رو به نشانه منفی تکون دادند... بعد از مدتی هوسوک و یونگی هم رسیدند و باز هیچکدوم خبری از جیمین نداشتند

~ باید تو جنگل پخش بشیم... نامجون و جین, شما دوتا بخش شمالی و شرقی جنگ رو بگردین... هوسوک و یونگی شما برین سمت بخش جنوبی و غربی... من و تهیونگ میریم بخش مرکزی رو بگردیم... ممکنه به شهر رفته باشه ولی احتمال گم شدنش خیلی زیاده...

هوسوک دستش رو روی شونه جونگ کوک گذاشت و فشار داد

* آروم باش جونگ کوک... خودتو کنترل کن... پیداش میکنیم... اگه به شهر رسیده باشه راحت تر پیدا میشه...

~ اونا پیداش کنن بدون معطلی میمیره... پدرم لحظه ای صبر نمیکنه و اونو میکشه... کاری که منم باید انجامش میدادم... من دیوونه نگهش داشتم تا ازش مراقبت کنم... اون پسر باعث تغییر خیلی چیزا میشه...باید بمیره... ولی الان نه...

************************************

جیمین همینطور میدوید... تنها صدایی که میشنید صدای خش خش برگ هایی بود که دویدن جیمین ایجاد میکرد... فرار کردن راه درستی نبود... اما چاره ای نداشت

+ من باید برسم پیش خانوادم... باید همه چیو بهشون بگم... باید خودمو از این مخمصه نجات بدم... باید بدونم کیم...

جیمین گیج شده بود و نمیدونست چیکار کنه... هرچقدر بیشتر میرفت مسیر براش ناآشنا تر میشد

+این امکان نداره.... این همون مسیریه که اومدیم... ولی چرا حس میکنم فقط دارم یه مسیر رو تکرار میکنم....

سرعت جیمین رفته رفته کمتر میشد و دویدن هاش تبدیل به قدم های آروم شدند... شاید بهتر بود پیش جونگ کوک میموند و همکاری رو قبول میکرد... با این فکر نیشخندی زد

+هه... من با اون روانی ها کاری نمیکنم... با هیچکدوم... نمیخوام دیگه هیچکدومشون رو ببینم... حتی تهیونگ

اما ته دلش میخواست همین الان تهیونگ اینجا باشه و اونو از این جنگل تاریک بیرون ببره... با شنیدن صدایی گوشاش رو تیز کرد... صدای قدم هایی بود که رفته رفته نزدیکتر میشدند... جیمین آروم زمزمه کرد

+تهیونگ... تویی؟؟؟

وقتی جوابی نشنید ترجیح داد هرچه زودتر از اونجا دور بشه... دوباره دویدن رو شروع کرد و صدا ها هم دنبال اون در حرکت بودند.
جیمین بدون اینکه بدونه کجا میره فقط میدوید... بخاطر تاریکی و مه غلیظ نمیتونست خوب ببینه... به چیزی برخورد کرد و زمین خورد... شاخه های خشکیده روی زمین باعث ساییده شدن پاهاش شدند...

+لنتی... همینم کم بود...

صدای قدم ها حالا بیشتر از قبل به گوش میرسید... فقط چند قدم فاصله داشتند
از جاش بلند شد و شروع به دویدن کرد... بخاطر درد پاش سرعتش این بار کمتر شده بود.... با ضربه ای که بهش خورد زمین خورد...نمیتونست چهره اون فرد رو کامل ببینه... گرمی نفس هاش رو حس میکرد...

_ و بالاخره گیرت اوردم...

صدای دختری بود... یه صدای آشنا...

************************************

جونگ کوک به سمت صدایی که شنید برگشت

~ جیمین.... پیداش کردن.... زودتر از ما.... باید هرچه زودتر بریم...


Your Eyes TellWhere stories live. Discover now