Part 9

121 29 7
                                    

~ جیمین.... پیداش کردن.... زودتر از ما....
= باید هرچه سریعتر بریم... باید جیمین رو نجات بدیم

***********************************

+ تو کی هستی
_ جیمین... بعدا میفهمی من کیم... مهم اینه که پیدات کردیم...

جیمین همچنان نمیتونست دختر رو تشخیص بده... ماسک روی صورتش و چشم بند دختر هم کار رو سخت تر میکرد...
دختر جیمین رو بلند کرد و دستش رو گرفت...
_ باورم نمیشه برادر احمقم انقدر خودشو کنترل کرده...
~ ازش دور شو کیونگ می...

دختر صورتش رو برگردوند و خندید...

_ به به... جونگ کوک... برادر عزیزم... چی شده اومدی پیش خواهر کیوتت... دلت برام تنگ شده؟
~ کیونگ می... گفتم جیمین رو ول کن
_ هیییی... آروم باش... من که قرار نیس جیمین رو اذیت کنم... به به... میبینم دوستاتم با خودت آوردی

با خنده های دیوانه وارش به بقیه نگاهی کرد و دست جیمین رو ول کرد.

_ جونگ کوک به نفع خودت و دوستاته که برین

تهیونگ نزدیک تر شد... انقدر نزدیک بود که میتونست دست جیمین رو بگیره

= فکرشم نکن اجازه بدم بهش آسیبی بزنی کیونگ می
_ عووو تهیونگی عصبانی شد... چقدر ترسناک...

با سرعت گلوی تهیونگ رو گرفت و فشار داد.
جئون کیونگ می، از لحاظ سن جسمی از جونگ کوک کوچکتر بود اما سن اصلی و قدرت او خیلی بیشتر بود. 195 ساله و دارای قدرت ذهن خوانی فوق العاده ای بود و میتونست درد شدیدی رو وارد وجود طرف مقابلش بکنه.
به تهیونگ زل زده بود و گلوش رو فشار میداد... تهیونگ از دردی که از گلو و قلبش حس میکرد سرفه میکرد و کیونگ می رو از خودش دور کرد
تهیونگ در مقابل بقیه از قدرت خیلی کمی برخوردار بود و برای ترمیم بدنش زمان بیشتری صرف میشد. به زمان نیاز داشت تا مثل بقیه قدرت و سرعت داشته باشه.
تهیونگ روی زمین افتاده بود و نفس نفس میزد. جیمین کنار تهیونگ نشست

+ این دیگه چه کوفتیه... تهیونگ... تهیونگ حالت خوبه؟
= خوبم جیمین... خوبم...

کیونگ می موهای آشفته شدش رو صاف کرد و با خنده به بقیه نگاه کرد

_ خب... نفر بعدی کیه؟؟؟ نامجون هیونگ... یونگی... شما چرا نمیاین جلو؟؟؟ شما که تو این اکیپ شجاع ترین بودین...
~ دیوونه بازیو بس کن کیونگ می.... من و تو بعدا هم میتونیم مشکلاتمون رو حل کنیم...
_ ما که مشکلی نداریم کوکی... خواهر کوچولوت اسباب بازی جدید پیدا کرده بود که تو میخوای اونو ازم بگیری... تازه... شایدم اسباب بازی جدید نباشه... شاید جیمین خوشش بیاد پیش من بمونه
~ باشه پس... من همه چیو بهت گفتم... دیگه هر اتفاقی بیوفته تقصیر خودته...

با سر به بقیه اشاره ای کرد و چاقوی سمی که تو جیبش بود سمت کیونگ می پرت کرد... سمی نبود که بطور کامل اونو از پا دربیاره ولی چند لحظه ای اونو متوقف میکرد... چاقو به بازوی راست دختر خورد و کیونگ می صورتش رو از درد جمع کرد و زمین افتاد.

Your Eyes TellWhere stories live. Discover now