Part 5

208 35 5
                                    

جیمین نمیتونست چیزی که میدید رو باور کنه... تهیونگ دوست بچگی جیمین بود و پارسال در اثر تصادف مرده بود

~ جیمین؟؟؟  پس اسمت جیمینه... شما همدیگه رو میشناسین؟؟؟

= اون اینجا چیکار میکنه جونگ کوک... جیمین چرا اینجاس؟؟؟

~ صبر کن همه بیان ... همه چیو توضیح میدم

+چی چیو صبر کن... من باید برم...

به تهیونگ نگاه کرد...

+ الان باید برم ولی هنوز نمیفهمم چطور این اتفاق افتاده

به سمت در رفت... جونگ کوک مانعش شد
~ چند بار گفتم که هیچ جا نمیری
+ گفتم ولم کن

جیمین ضربه ای ب جونگ کوک زد تا اونو از خودش دور کنه...  ولی با ضربه ای که از جونگ کوک بهش وارد شد به سمتی پرت شد و گلدونی که روی میز کنار جیمین بود شکست ... درد شدیدی تو بدنش پیچید و در اثر برخورد تیکه های شکسته گلدون به دست جیمین زخمی رو دستش ایجاد شد و داشت خونریزی میکرد... تهیونگ کنار جیمین نشست و به دستش نگاه کرد ولی سریع روشو برگردوند

+ دستت... دستت

جونگ کوک با سرعتی ک جیمینو شوکه کرده بود دستش رو گرفت و به خودش نزدیک کرد

=نه جونگ کوک... تو نمیتونی اینکارو بکنی

جونگ کوک بدون توجه به حرفای تهیونگ به کارش ادامه میداد و بعد بو کردن دست جیمین اونو سمت دهنش برد...  جیمین با فشار سعی میکرد دستش رو آزاد کنه ولی قدرت جونگ کوک بیشتر از چیزی بود که فکرشو میکرد

= جونگ کوک باید خودتو کنترل کنی
تهیونگ با این گفته جونگ کوک رو به طرفی هل داد و سریع دست جیمین رو بست و روی کاناپه ای نشوند

= جیمین اینجا خیلی خطرناکه... تو اینجا چیکار میکنی...

+ من و...

با صدای در جیمین گفتش رو ناتموم گذاشت... دو نفر دیگه هم اومدن و هرکدوم یه سمتی نشستن

~ خبببب الان هممون اینجاییم و میتونم خبر خوش رو بدم... البته بهتره اول با جیمین آشنا بشین

و جیمین رو به بقیه معرفی کرد

* اوووه یه عضو جدید...  من هوسوک هستم
با لبخندی به جیمین نزدیک شد و دست داد... جیمین هنوز نمیفهمید چه خبری شده و فقط سرشو تکون میداد

# من نامجونم
ست آبی روشنی پوشیده بود و عینک داشت... با جیمین دست داد
~ نامجون نابغه ماست... مشکلی نیس که نتونه حل کنه...  اینم سوکجینه... اونم قدرت فریب بالایی داره و خیلی راحت به چیزی ک بخوایم میرسیم...
و پسری ک موهای کوتاه بلوند و چهره جذابی داشت رو نشون داد... سوکجین لبخندی زد و سرشو تکون داد

~یجورایی این دوتا مکمل همدیگه هستن...
جیمین همچنان داشت نگاه میکرد
~ اینم یونگیه... ب اینجور تنبل بودنش نگاه نکن... خیلی خطرناکه
روی کاناپه ولو شده بود و با چهره پوکری نگاش میکرد
×خب منم معرفی کردی...  تهیونگم ک گویا میشناسه... حالا بگو کیه و چرا اینجاس؟

~ بهتره خودش بگه...
جیمین با تردید به اطرافش نگاه میکرد...  تهیونگ بهش نگاهی انداخت

= جیمین چرا اینجایی؟  بگو...
+ خب....  من... من و یورامین و کریستینا برای گردش اومده بودیم...
= کریستینا؟؟؟ همون دختره آمریکایی ک هیچکسو نداشت؟
+ عاره... برا تعطیلات اومده بودیم و برا گردش اومدیم جنگل... که...
با یادآوری لحظات نگرانی شدید تری تو وجودش شکل گرف...
+ یورامین رف که عکس بگیره... به همراه کریستینا... ولی بعدش......  بعدش صدای جیغشو شنیدم... داشتم پیداش میکردم

به جونگ کوک نگاه کرد...
+که این منو گرفت و آورد اینجا... من باید برم تهیونگ... من باید برم یورامین و کریستینا رو پیدا کنم... هوا تاریکه و قرار شد قبل تاریک شدن هوا برگردیم... پدر و مادرم الان نگرانشون شدن

× اوووه...  پس اون دختری که گرفتنش خواهر تو بود؟؟؟  میگم چرا اسمت آشنا میزنه... تا عاخرین لحظه اسمتو صدا میزد... یکی دیگه رو هم همراهش بردن

جیمین با ناباوری به یونگی نگاه کرد

+ ینی چی عاخرین لحظه... چرا کمکش نکردین

× ما نمیتونستیم کاری بکنیم... اون دیگه مرده...

🌙 نظر و ووت فراموش نشه...  به نظر شما جیمین چرا اونجاس؟؟؟ 💜

Your Eyes TellWhere stories live. Discover now