از راهرو خارج شدند و به سالن بالایی رفتند . کنار یکی از میز ها نشستند.جانگکوک دستش رو مقابل یکی از صندلی ها گرفت .داشت بهش تعارف میکرد تا بشینه!جیمین به این فکر کرد که یکی چطور میتونست با اینکه باعث میشد یه خیانت به وجود بیاد ولی در عین حال خیلی قابل احترام باشه.رفتار خونسرد و محترمش ، بیشتر اون رو یک انسان قدرتمند و با اقتدار نشان میداد...
اون تقریبا ۲۸ سالش بود و این عمارت بزرگ و بینظیر مال اون بود. چقدر درآمد داشت که میتونست همچین جایی درست کنه؟
-خب دوست عزیز! نگفتی از کجا میای؟چکار میکنی؟
-آه، من از کره جنوبی میام.میخواستم برای اولین بار در مورد افرادی بنویسم که زندگی مفرحی دارند. راستش این ماموریت منه!برای همین به نیویورک اومدم.البته بین خودمون بمونه برای تعطیلات هم فرصت خوبی بود که اینجا بیام.
لبخند کوچکی کنار لباش جمع شد و با سرش تایید کرد..
-به من گفتن شما نویسنده هستین درسته؟
-تعجب میکنم.چطور فهمیدید؟ هومم..بله!
-همیشه میخواستم توی کل زندگیم فردی باشه که افکارش قابل تحسین و معصوم و هدایت کننده باشه!نمیدونم چرا شما همچین حسی رو بهم میدین
-اوه واقعا! فکر نکنم همچین فردی باشم"جیمین خندید!
جانگکوک در حالی که داشت تکه ی مرغ سوخاریش رو تو دهنش میجووید با انگشت بهش اشاره کرد
-خودتو دست کم نگیر،دوست من!کتاب "بال های شکسته شده" رو که شما نوشتید رو خوندم .محشر بود واقعا!
جیمین حسابی شوکه شده بود..اون کتاب رو تو تعطیلات پارسال نوشته بود و با همین کتاب تونسته بود کارش رو شروع کنه . اون کتاب ذهنیات خودش بود...تفکر هایی که شاید اشتباه بودند و یا درست ولی خیلی راحت همه رو نوشته بود بدون اینکه به این توجه کنه در موردش چه فکری میکنن!نتونست چیزی بگه!گونه هاش سرخ شده بودند...
-من اون کتابو خوندم و به شدت مجذوب شخصیت شما شدم حتی یجورایی میشناسمتون ...خنده دار نیست بهتون بگم از روی کتابی که نوشتید اونروز ها بشدت به شما نیاز داشتم!!!
الان که پیش ما هستین از دستتون نمیدم. مایلید هفته ی بعد برای گردش به خیابون های شهر بریم؟
-نه اینطوری نیست ..حتما...با کمال میل باهاتون میام.***
ساعت ۶ ظهر شده بود و جیمین در حالیکه با عجله از پله های خونش پایین میومد .کلاه سرمه ای بِرِت فرانسویش رو سرش کرد . با عجله دکمه های جلیقش رو بست. نیاز نبود خیلی دور بره.جانگکوک با ماشین مرسدس بنز اس اس کی یکمی جلوتر منتظرش بود...
جیمین کنار ماشین جانگکوک اومد .باد آرام و سردی میوزید که هوا رو با اینکه نسبتا گرم بود، دلچسب میکرد.نور آفتاب از پشت جیمین به سمت اونها میتاپید.بدنه ی براق ماشین نور خورشید رو منعکس میکرد و تو چشم میزد...
جانگکوک عینک آفتابیش رو پایین تر آورد با خوش رویی به جیمین گفت: اوه رفیق اومدی؟متوجهش نشده بودم.داشتم به پیر مردی که تو اون خونه هست (با دستش به یه خونه ی کوچیک آجری اشاره کرد)فکر میکردم . اسمش"جیمز"هست.۵ یا ۶ باری تلاش کرده که خودشو بکشه ولی هربار یه اتفاقی افتاده که باعث شده نمیره.منم تو یکی از این ماجرا ها بودم...ماشینش رو به پارکینگ برده بود و کل فضا رو بسته بود.دود اگزوز ماشین کل پارکینگ رو پر کرده بود. گاز منواکسید باعث میشه انسان خیلی زود بمیره!ضمن اینکه این روش جلب توجه نمیکرد. پس بعد مرگشم میتونستن بگن که نمیدونسنه موتورش خرابه و دود اگزوز ناخواسته خفش کرده...
منم رسیدم و حدس زدم که میخواد چطور خودشو بکشه.چون بوی گاز حتی از پشت در هم خیلی واضح بود . راستش میتونستم برم نجاتش بدم و بزارم به زندگی برگرده ولی خب این چیزی نبود که اون از دنیا میخواست.مردن براش راحتر از زندگی بود. بعد از مرگ همسرش دیگه زندگی نمیتونست معنایی داشته باشه. اگه تو توی موقعیت من بودی چیکار میکردی؟
YOU ARE READING
The great Gatsby
Fanfictionکاپل:کوکمین ژانر:اسمات،رمنس،درام نویسنده:hanaw کلمات جیمین خیلی سنگین توی فضا پخش میشد و وحشیانه به گوش جونگکوک میرسید.جیمین الان مثل کسی نبود که چند روز پیش وقتی چاقو خورده بود کنارش باشه و با لحن اروم و دوستانه حرفای خوب بزنه الان خیلی رک بود...ای...