قسمت هفتم

137 16 0
                                    

جیمین از عاشق شدن میترسید ولی توان نه گفتن به احساساتشو نداشت....
ولی هر کس عاشق نباشه که  در واقع زندگی نمیکنه.
هر چیزی با عشق درخشان تر میشه.یه مادری که با عشق برای فرزند هاش غذا میپزه حس متفاوتی با آشپز یه رستوران خفن داره.مگه نه؟!
سوالی که این روز ها گوشه ی مغز جیمین گیر کرده بود و اصلا در نمیومد این بود که
اگه دیزی دو سه روز بعد سر راهشون سبز میشد جانگکوک به خودش اجازه میداد که دوباره با دیزی باشه و جیمین رو ول کنه؟!
چطوره از خود جانگکوک بپرسه. و یه قول ازش بگیره که هیچوقت بهم دیگه خیانت نکنن...
-گتسبی ،زندگی اش را امم....چی نوشتی اونجا؟
جیمین با چشم های گشاد کتاب رو سریع بست و زود تو کیفش  گذاشت .به طرف جانگکوک برگشت ."هی جانگکوکااا ترسیدم !نباید اینطوری از پشت بیای."
حرکاتش باعث شد که جانگکوک به خنده بیفته."چیه ؟!نکنه اجازه ندارم بخونم."
-اوه نه، بگذریم. یچیزی هست که میخوام ازت بپرسم.
جانگکوک صدای ضعیفی به نشانه ی تایید در آورد .دستش رو روی کمر جیمین برد و آرام اون رو به بیرون راهنمایی کرد.از در که گذاشتن درست ماشین جانگکوک رو به روشون بود ....از عرض خیابان رد شدند .جانگکوک در رو برای جیمین باز کرد و بعد خودش به طرف راننده رفت و سوارش شد.در رو محکم بست که باعث شد ماشین به لرزه بیوفته و بعدش سکوت دلپذیری توی ماشین حاکم شد...
-آه اره سوالم نمیدونم درسته یا نه ولی میخوام بپرسم.
جانگکوک هنوز به صورت جیمین نگاه نمیکرد و داشت چند تا ورق کاغذی که تو  دستش نگه داشت بود رو بررسی میکرد.
-بپرس جیمین گوش میدم...
خط اخم نازک روی ابروش بود .به صورت جدی نگاهش رو به جیمین داد .این باعث میشد جیمین از تصمیمش منصرف بشه ولی بهر حال میخواست بپرسه.
-گفتی دیزی امکان داره برگرده...امم اگه...اگه برگرده پیش تو ...دوست داری که همچنان کنارش باشی؟
-اوفف جیمین ، راستش از این سوال بدم میاد.
جانگکوک توی صندلیش تکون خورد تا جاش رو راحت تر کنه ...کراواتش رو با دستش شل کرد.عادت نداشت که همیشه کراوات داشته باشه.اصلا تو اون موقع که جیمین نگاهشو بهش دوخته بود و منتظر جواب بود احساس راحتی نمیکرد ولی خیلی زود جیمین جمله ای جور کرد که منظورش رو بفهمه: "فقط حقیقت رو بگو حتی اگه چیزی نباشه که میخوام بدونم"
-من بهت قبلا گفتم میخوام دیزی رو فراموش کنم بعد تو هی ازم میپرسی .فکر نکن اگه همش لبخند میزنم یا عادی رفتار میکنم خیلی زود همه چیز رو فراموش کردم ...
جیمین نسبتا صداشو بلند کرد :ولی جانگکوک فکر کنم این حقمه که بدونم "
جانگکوک نفسش رو بیرون داد سعی میکرد جلوی عصبی شدنش رو بگیره .جیمین واقعا حق داشت این سوال رو ازش بپرسه؟خودش هم دلیل اینهمه بهم ریختنش رو نمیدونست. شاید بخاطر این بود که احساس میکرد جیمین نسبت بهش اعتماد کمی  داره ...دیگه دیزی خیلی براش مهم نبود.
"اگه تو منو واقعا دوست داشته باشی... نه هیچوقت سمت اون دختره نمیرم ...ابدا نمیخوام دو رو باشم پس دیگه به دیزی فکرم نمیکنم ...یه زمانی اون اولا فکر میکردم ولی الان کم پیش میاد که یه گوشه بشینم و کز کنم و همش به خاطرات مُردمون فکر کنم...جوابم منفیه.
نگاه جیمین توی چشم های جانگکوک قفل شده بود.یه لبخند کوچیک نامحسوس دور لباش جمع شد .با لحن آرومی گفت:ازت ممنونم جانگکوک
دوباره سکوت سنگینی توی فضای ماشین حاکم شد ولی اینبار کسل کننده بود.بخاطر همین جانگکوک سعی کرد حال و هوا رو عوض کنه"ولی تو هنوز بهم نگفتی که دوسم داری؟ممکنه بخوای منو دور بزنی ...خیلی بد میشه اگه بهم نگی که خیلی میخوامت.
جیمین خندش گرفت"واقعا خیلی خودتو بالا گرفتی پسر!اشتباه فکر میکنی....چرا باید بگم خیلی میخوامت"
جانگکوک بحث کرد:واقعا خیلی احمقم کسی که منو از اولم دوست داشت هنوز به من نگفته عاشقمه و من اینو بهش گفتم چقدر خوش شانسی...
-اره واقعا که خیلی احمقی ...اگه وقتش برسه شاید ...شاید بگم...
جانگکوک چشم هاشو نازک کرد "پس الان نمیگی؟اره؟
جیمین شیطنت آمیز در حالی که صورتش به سمت پنجره بود گفت:نه ..همچین قصدی ندارم...
-باشه مطمئن باش که پشیمون میشی ...
صدای قهقهه های جیمین کل ماشین رو برداشت.بعد از بیست دقیقه به خونه رسیدند.
جیمین با قدم های نامنظم از حیاط به سمت خونه رفت.جانگکوک در رو پشت سرش قفل کرد و دنبالش به راه افتاد...بنظر میومد جیمین خسته شده بود موهاش رو با دستش بهم ریخت و از پشت به جانگکوک تکیه داد...
یه ناله ی کوچیک درآورد و کل وزنش رو روی جانگکوک انداخت."میدونی نمایشگاه خوب بود ولی سه ساعت یکم خسته کننده بود...معمولا خیلی بیرون نمیرم...خلاصه خوشحالم که رسیدم خونه"
جانگکوک با دستاش از پهلوش گرفت ...
-تو ...خسته نشدی؟!
جانگکوک بدن پسر رو جابجا کرد تا موقعیت بهتری رو پیدا کنه .به ارومی گفت:نه ..من عادت دارم.
بعد از پشت دکمه های لباس جیمین رو باز کرد و پیراهن سفیدش رو در آورد ....
سرش رو خم کرد و لبهاش رو به گردن لطیف جیمین چسبوند.بدن جیمین برای این کار غیرمنتظرانه به خودش پیچید و با دستاش به پارچه ی شلوار جانگکوک چنگ زد. زنجیره ی سرد طلایی گردنبد جیمین  مزاحم میشد پس ادامه نداد.جیمین رو به طرف خودش برگردوند دستش رو لای موهای جیمین برد. سرش رو خم کرد : میخوام برگردم کره!
جیمین به آرومی ازش سوال پرسید که چرا میخواد برگرده ولی قبل از اینکه کامل سوالش رو بپرسه ،جانگکوک سرش رو خم کرد و شروع کرد به مکیدن لب هاش.جیمین دید واضحی نداشت ولی سعی کرد دکمه های لباس جانگکوک رو باز کنه...خیلی نتونست پیش بره ولی یکم بالا تنش رو باز کرده بود . دستشو اروم روی سینه ی جانگکوک برد .وقتی جانگکوک ازش فاصله گرفت تا نفس بگیره دوباره پرسید:چرا میخوای برگردی؟
باقی مونده ی دکمه هاش رو باز کرد و پیراهنش رو در آورد."زندگی کردن اینجا هدف میخواد که من ندارم و دلیلی هم ندارم بمونم ...دوست دارم برگردم ....دوست دارم با تو برگردم ."
دوباره نزدیک جیمین شد و لب هاش رو بوسید.جیمین تلاش میکرد لباسای جانگکوک رو در بیاره ولی تردید هم داشت...هیچ وقت این روز رو تصور نمیکرد.همین روز ، کنار جانگکوک وقتی که نزدیک شدن بهش باعث میشه ضربان قلبش بالا بره.تمام حرکاتش چیزی نبود که خودش اختیارش رو داشته باشه،مثل یه عروسکی که دستاش به طناب بسته شده بود و تحت نظر یکی دیگه بود.تمام اینها براش تازه بودند.
قبل از اینکه روی تخت بیوفته محکم دستاش رو دور  گردن جانگکوک حلقه کرد.اروم لب زد:بنظرت پیشنهاد خوبیه؟
-اره درد نمیگیره ،مراقبت هستم فقط به من اعتماد کن!
اروم روی تخت دراز کشید .درحالیکه چشماش بسته بود گفت"کوک ...چرا داریم این کار رو انجام میدیم؟"
-دلیلش رو بعدن میفهمی ...
جانگکوک تموم وزنشو روی جیمین انداخت و سرشو بین گردنش برد.بدن جیمین به طرز دیوونه کننده ای گرم بود.با بوسه های آرام روی گردنش داشت جیمین رو اغوا میکرد .
-کوک..! کوک...!
-چیه بیبی؟
وقتی جانگکوک به سیب گلوش  رسید.جیمین سرش رو بالا برد و با دستاش مو های پسر رو نوازش کرد:م..من دوست دارم ..آه...عاشقتم کوکی....همیشه کنارت میمونم...ت..تو  هم بهم بگو هیچوقت از کنارم نمیری...
"همینطوره"

صدای باران از ایوان خانه به گوش میرسید ،نور مهتاب از لای پرده به اتاق میتابید...همه جا تاریک شده بود پنجره هنوز باز بود و هوای اتاق خنک شده بود.
جانگکوک روی تخت جا به جا شد و درست نور نقره ای درخشانی روی پلک هاش افتاد.همینم باعث شد از خواب بلند شه . هنوز سر جیمین روی بازوش بود و موهای لطیفش پوستش رو قلقلک میداد...
چشم هاش رو بست تا بتونه دوباره بخوابه ولی نتونست به خواسته ی قلبش نه بگه ...شاید لازم بود بره و توی ایوون بایسته،گونه های بلوری جیمین رو با دستش نوازش کرد و اروم صداش زد:جیمین!جیمینی...
در حالیکه هنوز چشماشو بسته بود ناله ی ریزی کرد ...هنوز بین خواب و بیداری بود.
جانگکوک از شونش گرفت و تکونش داد:میای بریم کنار ایوان...اونجا رو ببین خیلی منظره ی خوبی داره.
اخم کوچیکی روی پیشونیش افتاد :نه من میخوام تو بغلت بمونم!
نگاه بچگانه ی جیمین باعث شد خندش بگیره به چشماش زل زد و با لحن خاصی گفت:دیوونه ....دیگه خون نمیرسه به دستم پا شو !
-اوه خدای من خیلی سرده ...
جانگکوک از تخت بلند شد و به اتاق پشتی رفت ...کت چرمی خودشو اورد و  جیمین  رو با دستاش نگه داشت و کت رو تنش کرد.بلند شد و یکی از نوار های موسیقی رو برداشت  و روی صفحه ی گرامافون گذاشت ،سوزنش رو روی صفحه ی مومی گذاشت ...
تن های موسیقی الان توی اتاق  و حتی ایوان هم به گوش میرسید..
از دست جیمین  گرفت و اونو کنار ایوان برد.
نور سبزی از دوردست های خونه جانگکوک نمایان بود .نوری که توی جنگل محو میشد و اخرش از ساحل دریا دور و دورتر میشد ...معلوم نبود دقیقا این نور برای چیه ولی دقیقا توی همین روز از هر سال میدرخشید و جانگکوک رو به خودش جذب میکرد.
بازوشو روی شونه ی جیمین انداخت و با چشم های براق به همون نور خیره شد.
-اونو میبینی جیمین،از زمانی که به اینحا اومدم این رو یادمه ...درست تو همین روز از سال از پشت اون درختا نمایان میشه...اول ها به طرز اتفاقی این موقع از خواب بیدار میشدم و بهش بدون هدف خاصی نگاه میکردم...بعد از چند سال برام معنای خاصی پیدا کرد هرچند هنوز هم از این مفهومی که خودم ساختم مطمئن نیستم....
جیمین غرق چشم های گردش شده بود ، انگار میخواست از ته وجودش چیزی رو حس کنه ...حال و هوای این شب خاص بود ..جیمین به این فکر میکرد که امشب یکی از اون شباس که قراره سالها خاطره شه!
-چه مفهومی داره کوکی ؟ به منم بگو...

"بعد از اینکه نفسی تازه کرد چشمش را به روشنایی دوخت و معنایش را آشکار کرد،گتسبی به چراغ سبز ایمان داشت...به آینده ی لذتناکی که سال به سال از جلوی ما عقبتر میرفت واگر اینبار از چنگ ما گریخت چه باک ،فردا تندتر خواهیم دویید  و دست هایمان را درازتر خواهیم کرد و سرانجام یک بامداد خوش..."
گتسبی تضاد بیداری از رویای خود بود....یکی از تبسم های نادری که مثل ستاره ی دنباله دار از خیال میگذرد.
و هر ادمی ارزویش را داشت ؛ اینکه بیش از انکه خودت بخواهی خودت را بفهمی او تو را میفهمید .همانقدر که میخواستی به خودت اعتماد داشته باشی ،به تو اطمینان میداد...
تاثیری درست که در اوج درخشش خود، امیدواری در دیگران بگذاری.

____________________

خب قشنگای من این مینی فیکم تموم شد.
امیدوارم خوشتون اومده باشه🌼
منتظر انتقاد هاتون هستم پس لطفا ووت و کامت یادتون نره.
باید بهتون بگم بعد کنکورم میخوام فعالیتم رو بطور جدی شروع کنم پس فالو کنین تا همدیگه رو گم نکنیم.
دلم براتون تنگ میشه😭
بیاین برای  همیشه کنار هم بمونیم💜💜💜💜💜
دوستون دارم فعلا....




You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 18, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

The great GatsbyWhere stories live. Discover now