جانگکوک میدونست تام میخواد اونو گول بزنه .خیلی احمقانه بود. تام از آدماش شنیده بود که دیزی و جانگکوک به دیدار هم میرن. پس مسئله ی دعوای تام و دیزی هم همین بود .جانگکوک نمیتونست مقاومت کنه که در رو باز نکنه . چون تام هم یک تاجر ثروتمند نیویورک بود که کلی ادم داشت و شک نداشت که الان با اسلحه پشت در وایستاده تا اگه جانگکوک تصمیم بگیره نیاد بیرون از راه های دیگه وارد قضیه شه.
جانگکوک دستش رو از دهن دیزی کشید.دیزی دیگه فریاد نمیکشید ، لال شده بود . قلبش تند تند میزد و بدنش میلرزید.جانگکوک همونطور که روی دیزی بود بهش گفت:الان وقت اعترافه!وقت ترسوندن تام...بهش بگو که اصلا اونو دوست نداری!دلیلت رو هم بگو . این یه فرصته .
دیزی با چشم های گرد به جانگکوک نگاه میکرد .نمیتونست حرف بزنه لبهاش بهم چسبیده بودند.آخر سر یه ناله ی کوچیک کرد و جانگکوک با عصبانیت گفت:نه دیزی!نمیتونیم الان کم بیاریم ، بلند شو!
دیزی با ناباوری بدون اینکه بفهمه چیکار میکنه،داشت گفته های جانگکوک رو عمل میکرد.هیچ راه حلی به ذهنش نمیرسید ...
-دیزی بهش در مورد خیانتش بگو
"در رو باز نمیکنی جئون"تام وسط حرفش پرید.
-چرا اومدم تام
جانگکوک دستاشو به نشونه ی اینکه دیزی اروم بگیره بالا گرفت . به سمت در پشتی رفت ولی قبل از اینکه اونجا بره تا در رو باز کنه ، تام در رو توسط ادم های کچل گندش شکسته بود.تام الان مقابلش بود با یه نگاه نافذ که سعی میکرد خونسرد باشه نگاش میکرد.
-اوه تام چه خوب شد که اومدی میخواستم در مورد یچیزی باهات حرف بزنم.
رفتار ارام و صمیمانه ی جانگکوک در نظر تام احمقانه ترین و کثیفت ترین کاری بود که فقط میتونست توسط جئون انجام بگیره.ولی تام هیچ علاقه ای به این رفتار نداشت پس باید طوری حرف میزد که بفهمه قضیه جدیه.
-دیزی کجاست؟!
-سخت نگیر ،حالش بد بود و اومد تا باهم حرف بزنیم.
تام یکی از ابروهاشو بالا داد و یک قدم جلوتر اومد، دستاشو تو جیبش فرو برد .
-چرا دیزی باید برای حرف زدن بیاد خونه تو ی کثیف آشغال!
چند جمله ی آخرش رو محکم و رقت انگیز گفت.این حق جانگکوک نبود.اون نمیخواست کار بدی کنه حتی اول میخواست دیزی طلاق بگیره بعدا باهاش ازدواج کنه . اون ادم خوبی بود ولی کی میخواست اهمیت بده؟!
تام با خشم جانگکوک رو هل داد و به سمت ایوون رفت.
-دیزی تو اینجا چیکار میکنی؟!
-امم...م..من، اومدم باهاش حر..رف بزنم، تو چرا اینجایی مگه نگفتی برم ، منم رفتم دیگه...
تام نزدیک دیزی رفت و از ارنجش گرفت.با نفرت به چشماش زل زد.
-به سر و وضعش نگا کن!از کی تا حالا با جانگکوک گرم گرفتی؟
دیزی به مِن و مِن افتاد، نمیدونست چی بگه!جانگکوک با سرش از پشت تام اشاره کرد که الان باید اعتراف کنه.باید راستش رو میگفت ولی تام به اندازه ی کافی عصبانی بود و خدا میدونست بعد گفتنش چه اتفاقی میوفتاد ولی با این حرف ها میتونستن تهدیدش کنن چون تام ادمی بود که آبرو براش خیلی مهم بود.
-تام ، خودت از اول رفتی رو اصل مطلب .
چرا دیزی اومده و با من دوست شده ؟چون کنار من احساس ارامش میکنه.میفهمه که هر کاری بکنه یکی پشتش هست. من اونو خیلی قبلتر ها دوست داشتم.اونم منو !
تو زندگیش رو نابود کردی تام،دیزی بگو ، بگو که باهات چیکار کرده
جانگکوک شروع کرد و همه چی رو میخواست بگه ! ولی دیزی دو دل مونده بود با نگاهای ترسیدش به جانگکوک خیره شد،با سرش مخالفت کرد نه از روی اینکه حرفای جانگکوک درست نباشن، اون میترسید،تام یه وحشی عوضی بود...اگه دیزی شروع میکرد به اعتراف کردن اونو میکشت...
تام با عصبانیت داد زد :خب دیزی بگو...تو منو دوست نداری؟دوست نداری باهام بیای فرانسه؟اونروز صحبت هامون یادت که نرفته؟ ها؟!
دیزی سکوت کرده بود...
تام ادامه داد : دیگه قرار نیست من ادم قبل شم !میبینی ، من دوست دارم...تموم شده. ما قراره آینده ی خوبی داشته باشیم..
دیزی بازم سکوت کرده بود...
جانگکوک باورش نمیشد ولی راستش انتظارشو هم داشت.سعی کرد مقاومت کنه:نه تام، ادما زیاد از این حرفا میزنن. اینطوری نیست!دیزی میتونه شجاعانه برات تعریف کنه.
تام بدون توجه به حرف های جانگکوک به دیزی گفت:دیزی!حرفی نداری که ها؟
توی ذهنش ده ثانیه شمرد.
"پس چیزی نیست...بیا بریم عزیزم..."
دیزی سرش رو پایین انداخت .طوری از خودش شرم داشت که اصلا نتونست به جانگکوک نگاه کنه. از در خارج شد و توسط آدم های تام که اونجا وایستاده بودند . سوار ماشین شد و به راه افتادند .
تام روی پاشنه ی پاش چرخید و با قدم های آرام به راه افتاد.به نظر آروم میومد ولی مثل چی از درون میسوخت.وقتی نزدیک جانگکوک شد.یه آهی کشید و نزدیکش شد."جانگکوک تو نمیتونی با آبروم بازی کنی"زمزمه کرد،سرش رو عقب برگردوند و دستشو زیر کتش فروبرد...انگشتاش به خوبی میدونستن یه لایه ی چرم رو حس کنن،یه ایده زد ذهنش کع بنظر خوب میومد.خب بالاخره باید یه درسی به جانگکوک میداد.چاقوی تیزی که با محافظش تو کمرش بود رو برداشت . پایین گرفته بود و همین باعث میشد جانگکوک نتونه ببینه داره چیکار میکنه .
-تام ، تو نمیدونی داری با زندگیت چیکار میکنی.
- متاسفم ولی بنظرت نیاز ندارم...
چند ثانیه بینشون به سکوت سپری شد .انگار که تام هنوز تصمیم نگرفته بود با اون چیکار کنه .تام با حرکت کردن از کنارش رد میشد که بسرعت با یکی از دستاش از شونه ی جانگکوک گرفت و با دست دیگش چاقو رو به شکمش فرو برد. خون قرمز که به سیاه هم میزد به کت تام پاشید .جانگکوک همونجا زانوهاش رو خم کرد و دولا شد ، الان یکم سرگیجه داشت ،حتی حالش هم بهم میخورد.ولی همه ی اینا با دردی که توی شکمش احساس میکرد محو میشدند .
تام عقب تر رفت.جانگکوک که بهش تکیه داده بود رو زمین افتاد. هنوز چشم هاش بطور کامل بسته نشده بودند...
تام خودش رو درک نمیکرد..انگار نمیدونست اصلا کیه.افکار درهم و برهم تو ذهنش نابود شدند و الان یه خلا درست شده بود...یه سکوت مضحک که آزار دهنده بود...قبل از اینکه کسی برسه و این صحنه رو ببینه تام از اونجا فرار کرد...
جیمین که از چند دقیقه قبل صدای جر و بحث میشنید کنار ایوان خونش سعی میکرد ببینه چه اتفاقی میوفته.
از خونش بیرون رفت .میخواست به ماشین تام ، قطعه ی میله ای که برداشته بود تا بهش بزنه رو کوبید ولی اونقدر با سرعت از مقابلش رد شد که نتونست آسیبی بزنه!
-فاک بهت عوضی
جیمین فحش داد .زود به سمت خونه ی جانگکوک رفت.وقتی به ایوون خونه رسید جانگکوک رو دید که خون از ناحیه ی شکمش به شدت فرو میریخت.جلوتر رفت و تو زانو هاش نشست.با انگشتش نبض جانگکوک رو کنترل کرد هنوز زنده بود...
به سمت تلفن رفت میخواست به اورژانس خبر بده ولی صدای ضعیف جانگکوک اونو از کارش متوقف کرد:
نه!نه جیمین...آه،امم به دک..دکتر شخصی خودم،دکتر شخصی
جیمین بین حرفاش پرید:باشه باشه فهمیدم
با دکتر شخصیش تماس گرفت و فورا همه چی رو توضیح داد...
جانگکوک رو به زور از جاش بلند کرد و روی یه گوشه که نرم باشه برد...با دستمال تمیز زخمش رو محکم گرفت...
-آاه..جی..مین،جیمین!تو ..
دور لبای جانگکوک بخاطر خونی که به دهنش میومد قرمز شدند.به هق هق افتاده بود.جیمین بسرعت اونو به پشت برگردوند...
-جانگکوک حرف نزن ..فقط حرف نزن!
جانگکوک رو برگردوند. اون داشت لبخند میزد...جیمین هول شده بود و هیچی از دستش بر نمیومد.شاید بخاطر همین که جیمین مثل بچه ها کم مونده بود گریه کنه،جانگکوک خندش گرفته بود...
-بزا.. بزا حرفمو بزنم!
-جانگکوک چرا به این وضع افتادی؟اون لعنتی ها باهات چیکار کردن آخه
شاید برای اولین باری بود که جیمین یه ادم زخم خورده رو تو آغوشش گرفته بود.مطمئن نبود که باید چیکار کنه فقط باید از زخمش محکم میگرفت؟
جانگکوک دستش رو بلند کرد و اروم کنار لپش برد.گرمای ملایم دست کوکی باعث شد جیمین حواسش به جانگکوک باشه.
-من بهت...به تو مدیونم آه خدای من...
جانگکوک دستشو بالا تر برد و موهای جیمین رو نوازش کرد.جیمین از دستش گرفت و اروم زیر لب زمزمه کرد:دیگه این کار ها رو با خودت نکن.
****
-چطوره ؟ بهم میاد؟
-چرا اینهمه رسمی میپوشی ؟همش کت و شلوار بجاش میتونی از سبک کلاسیک استفاده کنی؛لباس های متفاوت بپوشی و نمیدونم...
-آه دوست من، دیزی از اینجور چیزا خوشش میاد!
جیمین دیگه حرفی نزد.حرف زدن فایده ای نداشت کاملا مشخصه تو این شهر فقط دیزی برا جانگکوک اهمیت داشت. کسی که بخاطر جانگکوک حاضر نشد شجاعانه رفتار کنه.یکم بهش برخورد...
-و این گلای رز آبی،حتما چون دیزی دوست داره کل خونه رو باهاشون تزئین کردی...
گل های رز گرون قیمت با گلدون های طلایی و نقره ایه که طرح های سلطنتی داشت،دور تا دور خونه چیده شده بودند.بوی لطیف اونا از هر طرف شنیده میشد...
جانگکوک پاسخی نداد بجاش داشت وسایلشو کنترل میکرد.
اوت توسط کاترین با دیزی هنوزم در ارتباط بود.طی چند نامه قرار شده بود که باهمدیگه به فرانسه برند.
امروز دیزی میخواست به خونه ی جانگکوک بیاد تا با همدیگه بیشتر حرف بزنن برای همینم جانگکوک کلی تدارک دیده بود.
شغلش رو بطور قطعی عوض کرده بود.شکایت نامه رو تهیه کرد بود و خلاصه هیچ بهانه ای نداشت...
-جیمین یه لحظه میای کنار من؟
جیمین با بی اعتنایی کنارش رفت."اره جانگکوک خیلی خوب شدی.همه چی خوبه.دیزی حتما خیلی خوشحال میشه که...
-نه نه جیمین منظورم این نیست.میشه دستاتو به من بدی؟
جیمین این حرف رو هرگز از جانگکوک نشنیده بود.چند روز قبل وقتایی که جانگکوک حالش بخاطر ضربه ی چاقوی تام
بد بود. جیمین زود به زود میومد و بهش سر میزد.جانگکوک مثل جیمین تو این شهر تنها بود هرچند بنظر دوستای زیادی داشت ولی اون دوست ها اصلا اینجور چیز ها رو درک نمیکردند.اون ها معمولا تو کار ها و معامله و اینجور چیزا رفیق بودند...
جیمین هر روز رفت و بخاطر اینکه حوصلش سر نره از ایده هاش برای نوشتن حرف زد.جیمین از زندگی خودش براش تعریف میکرد و جانگکوک میتونست خود چند سال قبلش رو با توصیف شیرین جیمین، تصور کنه!
شاید بشه گفت چند روز قبل حسش یکم نسبت به دیزی کم شده بود.
جیمین اونقدر صمیمی و خوب رفتار میکرد که اون متوجه میشد هیچوقت همچین آدمی تو زندگیش نداشته.حتی یبارم به جیمین گفت:تو برام بیشتر از یه دوستی!
و جیمین از خوشحالی بی اندازه ای که به سراغش اومده بود نتونست بیشتر اونجا بمونه.بعدا متوجه این شد جانگکوک هم بیشتر از دوست هست...
"اون نمیتونست بفهمه این حسش به جانگکوک میتونه عشق باشه یا اینکه چون همچین ادمی تو زندگیش نداشت یکم نسبت به اون متفاوته"
دستاش رو به آرومی روی دستای جانگکوک گذاشت.جمله ی بعدی جانگکوک رو تو ذهنش پیش بینی میکرد ولی نتونست چیزی پیدا کنه.
-من فهمیدم اشتباه های زیادی داشتم و بخاطر اون ازت میخوام منو ببخشی!!
و... امم بدونی تمام حسم به تو حقیقیه...
-جانگکوک در مورد چی حرف میزنی؟
-میخوام بغلت کنم ...
جانگکوک محکم جیمین رو به بغلش کشوند ..اون اصلا انتظار نداشت ...شوکه شده بود ولی میدونست باید طوری رفتار کنه که بدونه اونم همین حس رو داره پس دستاشو دور کمر جانگکوک حلقه کرد.
-دیزی،میخواستم بگم تو ...امم نه! نه نباید اینطوری بشه بهتره ببوسمش مگه نه؟
جیمین فهمید که جانگکوک فقط تمرین میکرد.چشماش رو تو حدقه چرخوند و از بغلش در اومد. کلافه وار گفت:اره بهتره بفاکش بدی...
"بنظر میرسه امروز حال خوشی نداری !!"جانگکوک با خنده گفت.
یک ساعت از وقتی که تعیین کرده بودند تا همدیگه رو ببینن گذشته بود.جانگکوک یه گوشه نشسته بود و فقط به پنجره ی اتاق نگاه میکرد..معلوم نبود چه حسی داشت.دستاشو بین پاهاش قفل کرده بود.کمی پاهاش میلرزیدند...هیچکس میل حرف زدن نداشت.سکوت ناجوری توی اتاق برقرار شده بود.
در های حیاط بعد از یه مدت خفه کننده ای باز شدند بالاخره بعد یک ساعت الان وقتش بود ولی انگار یه اتفاقی افتاده بود که نباید.چی شده بود؟چشای جیمین درست میدید؟اون دختر دیزی نبود بلکه کاترین بود!!جیمین این چشمای نگران کاترین رو میشناخت.همونایی که پشتشون خبرای بدی در انتظار بود..
کاترین وارد اتاق شد.هنوز هم بخاطر راه پله ی طولانی نفس نفس میزد و با همون چشم های پریشان به جانگکوک خیره شده بود.کیفش از دستش افتاد و به سمت جانگکوک دوید.
اشک هاش از گوشه ی چشماش به آرومی روی گونه هاش جاری شدند.
"جانگکوک!خدای من،دیزی نیست.اون رفته!!
با تام رفتن فرانسه...باور کن من هیچ خبری نداشتم.اون امروز توی خونشون یه نامه گذاشته بود و گفته اینو بدم بهت
جانگکوک ...نمیدونم چی بگم... فقط برات متاسفم."
لرزش خاصی تو صدای کاترین بود.دست هاش که دو طرفش هیچ حرکتی نمیکردن بنظر میرسید که مزاحمن!!
کاترین واقعا ناراحت بود.شاید بهتر درک میکرد که جانگکوک ده سال پای کسی ایستاده و الان هم مجبوره دوباره صبر کنه
جانگکوک هیچی نگفت.چند قدم عقب رفت و روی صندلی ای که قبلا نشسته بود،نشست...
حتی نامه ی دیزی رو ازش نگرفت تا بخونه.تمام خودش،اونو پس می زد.
بازم تنهایی که به رنگ خاکستری بود.همون نعمتی که از کل دنیا داشت...تمام ترس از دست دادن اون به حقیقت میرسید.کجای راه رو داشت اشتباه میرفت؟!
-از اینجا برید...
-جانگکوک بزار با هم حرف بزنیم.(جیمین گفت)
-همتون از اینجا برید ، نمیخوام کسی تو این خونه بمونه!
خدمتکار های جانگکوک جلوی کاترین و جیمین ایستادند.
کاترین شروع کرد به ناله و فریاد زدن:جانگکوک باور کن دیزی نمیتونست این درد رو فراموش کنه.اون نمیتونست به تام اخیانت کنه.خواهش میکنم درک کن. نسبت بهش بد فکر نکن.
اونا رو به سمت در هل دادند...جیمین تلاش میکرد از دستشون در بره:جانگکوک باهات حرف دارم.یه چیز مهمی رو میخوام بگم!
جانگکوک سیگارش رو درآورد و با فندک روشن کرد. دودش جلوی صورتش رو گرفت.با دستش به خدمتکار اشاره کرد که جیمین رو از جلو چشماش ببرن.همینقدر رقت انگیز!________
سلام قسنگای من💜
میدونم یکمی برا آپ کردن این طول کشید،ولی ممنون که بخاطرش صبوری کردید.
امیدوارم از این قسمتم خوشتون بیاد.
منتظر نظرای خوبتون هستم.
DU LIEST GERADE
The great Gatsby
Fanfictionکاپل:کوکمین ژانر:اسمات،رمنس،درام نویسنده:hanaw کلمات جیمین خیلی سنگین توی فضا پخش میشد و وحشیانه به گوش جونگکوک میرسید.جیمین الان مثل کسی نبود که چند روز پیش وقتی چاقو خورده بود کنارش باشه و با لحن اروم و دوستانه حرفای خوب بزنه الان خیلی رک بود...ای...