قسمت شیشم

81 14 0
                                    

"توضیح بده لیم ، چطور از شر اونا خلاص شدی"
صدای عصبی جونگکوک توی خونه پیچیده شده بود.بنظر میرسید که جونگکوک نمیتونه تحمل کنه تا حرف کسی که پشت خطه تموم بشه!اونیکی دستش رو به پیشونیش برد و ارام ماساژش داد ،یه فنجون قهوه ی داغ روی میز بود و کلی کاغذ کاری ....
جونگکوک دوباره فریاد کشید"رسید ها...رسید ها چطور؟ اونا رو گرفتین قبلا؟مگه نه؟"
نفسش رو بعد از شنیدن جواب به آسودگی بیرون داد...روی صندلی نشست. ابروهاش رو بالا برد و با چشم های تیز شده و لحن جدی گفت"نشونش میدم!میدونستم اون عوضی میخواد همین کار رو کنه...امروز به اداره ی مرکزی برین  و رسید های کوفتی رو بردارین و بعدش گم و گورش کنین. هیچ نشونه ای نباید باقی بمونه.فهمیدی؟!
جونگکوک محکم گوشی تلفن رو روش گذاشت و متوجه شد تموم اون مدت جیمین بهش نگاه میکرد.
"تام بازداشت شده"جانگکوک با نگاه تلخی گفت.
جیمین از این خبر خیلی شوک نشده بود. هیچ حسی نداشت و نمیدونست چرا اینقدر جونگکوک عصبانی شده.
"خب برای کارش؟چونکه داشته قاچاق میکرده"
-اره ...
-پس دیزی میتونه از دستش خلاص شه و زندگی خوبی داشته باشه.امم دقیقا از شر چه چیزی خلاص شدین؟
-جیمین در مورد شغلم میدونستی مگه نه؟
جیمین با سرش تایید کرد."اره گفتی ، قاچاق مشروب"
-اره و اینو هم میدونی که شغلمو تغییر دادم...تام قبل بازداشتش سعی کرده بود به کلاب ها بره و رسید هایی که برای خرید مشروب ها از من باقی موند رو برداره و به اداره ی پلیس تحویل بده ولی اونقدری کص مغز بوده که نزدیکاش اونو لو دادن و الان گیر افتاده! در واقع داشتم مطمئن میشدم که از شر این رسید ها خلاص شم ...
جیمین با صدای شیرینی خندید"اوه خدای من..جونگکوک اون واقعا احمقه!"
-اون خیلی عقده ایه ،میدونی کی اینو فهمیدم؟
وقتی که تو معامله های بزرگ که با قاچاقچیای لعنتی آلمانی قرار بود بحث کنیم اون همیشه برای رقابت قبلش کل مخزنشون رو خالی میکرد. بهم میگفت که همکاریم ولی از درون بخاطر اینکه من درآمد بیشتری داشتم میسوخت اون واقعا احمقه.
-ول کن تو الان شغلتو تغییر دادی و از همه مهتر داری کارای هنری انجام میدی این خیلی خوبه مگه نه؟تو داری زندگیت رو از نو میسازی.
-جیمین یچیز دیگه هم هست....دیزی الان از شر تام خلاص شده و میخواد برگرده...
"خب برگرده "جیمین شونه هاشو بالا انداخت.
-نه منظو..منظورم اینه که اون قراره برگرده و شاید بخواد با من باشه.این تو رو ناراحت نمیکنه؟!
جیمین در حالیکه قوری رو خم می کرد تا برای خودش چای بریزه، حواسش به حرف های جونگکوک پرت شد و کمی آب داغ رو به انگشتاش ریخت . برای اینکه داد نزنه لبشو گاز گرفت و چشم هاشو محکم بهم فشار داد.
جانگکوک چرا میگه که این موضوع تو رو ناراحت میکنه؟یعنی متوجه علاقه اش شده؟اوه خدای من! فهمیدن اینکه جیمین عاشقشه بد نیست اینکه جیمین از نبود دیزی خوشحال باشه این یجورایی شرم اوره... انگار جیمین تمام این مدت آرزو میکرد که دیزی پیش جونگکوک برنگرده."چرا باید ناراحت شم؟"
جانگکوک سرش رو برگردوند ...چند ثانیه به حیاط نگاه کرد اون نمیدونست چطور جواب بده که گستاخانه نباشه پس جواب نداد...
-جونگکوک چی با خودت فکر کردی ؟ ها؟!دیزی واقعا پیشت برمیگرده؟اگه اون واقعا عاشقت بود تو اون ده سالی که تو براش داشتی رویاهاشو میساختی بهت برمیگشت ولی اینکار رو نکرد اون فقط آسودگی میخواد ...نمی خواد تو رو داشته باشه، مطمئنا زندگی مرفهی که از دور داری رو میخواد! اون فقط به فکر زندگی لعنتی خودشه...میخواست از دست تام راحت شه برای همین میومد و باهات عشقبازی میکرد. الان بهت احتیاجی نداره چون ....چون اون تام عوضی هم  بازداشته!
گفتن این حرف کار درستی نبود ولی واقعا یکی لازم بود که حقیقت رو بکوبه به سر جونگکوک.جیمین نفس راحتی کشید...اتاق به سکوت وحشتناکی فرو رفت ...
بشدت عصبی شده بود. بعد تموم شدن حرفاش فهمید که داشت رو سر جونگکوک فریاد میکشیده...
جونگکوک بلند شد و به آشپزخونه رفت.کنار جیمین ایستاد و بهش خیره شد.چقدر جیمین الان خواستنی شده بود!اون واقعا ظریف و دلنشین بود تا حدی که جانگکوک لباش رو بخاطر اینکه جلوی خودش رو بگیره لیس زد!
-میدونستی که وقتی میام و از نزدیک بهت نگاه میکنم خیلی جلوی خودمو میگیرم تا کاری انجام ندم؟!
جیمین منظورشو متوجه نشد و با یه حالت متعجب لباشو جلو  اورد و پرسید که منظورش چیه؟
-خب ...بزار بهت بگم مثلا وقتی نزدیکتر میام لبای پف شده ی تو رو میبینم و بعدش خیلی و یهوی....
جیمین اون رو با دستاش عقب هل داد و نزاشت که ادامه بده"میشه از بحث خارج نشیم؟هردومون میدونیم دیزی هنوز هم قلب تو رو گرفته و نمیزاره به یکی دیگه فکر کنی..هوم؟"
جانگکوک به دیوار بلند آشپزخانه تکیه داد .متفکر دستاش رو جلوی سینش جمع کرد و به چشم های جیمین خیره شد"نه...امم یعنی ....نه تا وقتی که تو اومدی زندگیم ....
به لکنت اومدن جانگکوک برای جیمین یه نشونه بود یعنی اینکه هنوز از این مطمئن نیست.حرفشو قطع کرد و به صورت جدی گفت"جانگکوک بزار برات بگم،خب تو هنوزم دیزی رو دوست داری ، این واضحه و طبیعی هم هست .هوم؟ولی تو الان میخوای بگی که منو دوست داری؟ اره؟معلومه من برات احترام قائلم و تو اینروز ها خیلی وابستت شدم ولی اینطوری نمیشه !!تو داری به خودت صدمه میزنی و هنوزم داری برای عشق دیزی خودتو به هر دری میزنی....ولی میخوام بگم راه اشتباهی رو میری رفیق!یبار اشتباه دوبار اشتباه. چقدر میخوای تکرار کنی؟"
کلمات جیمین خیلی سنگین توی فضا پخش میشد و وحشیانه به گوش  جونگکوک میرسید.جیمین الان مثل کسی نبود که چند روز پیش وقتی چاقو خورده بود کنارش باشه و با لحن اروم و دوستانه حرفای خوب بزنه الان خیلی رک بود...این نشون میداد جیمین میخواد راه مشخصی رو انتخاب کنه،بودن کنار جانگکوک در حالیکه واقعا عاشقشه یا یه عشق نمادی از جانگکوک با ماسکی که روی احساساتش زده بود غالب جیمین شه؟کدومش بهتر بود؟!
-و جیمین بزار منم بهت بگم اره دیزی برام هنوزم هست ولی وقتی تو  هستی کمرنگ میشه،من فقط میخوام بهت نزدیک تر شم تا کاملا برام محو شه،من فکر میکنم با تو خیلی چیز ها رو میتونم حس کنم ، دوست دارم زندگی با تو رو امتحان کنم این یه هوس نیست فقط میخوام .....جیمین میخوام که بهم اعتماد کنی که واقعا دوست دارم...
جونگکوک با دستاش محکم شونه ی جیمین رو گرفت.ارام به عقب و جلو حرکت داد "من واقعن دوست دارم جیمین...تو هم به من بگو که دوسم داری"
جیمین به این فکر کرد که درخواست جانگکوک کاملا عادلانه هست ولی بهتر نبود ازش در بره؟
میتونست تو جای بهتر و در شرایط بهتر اعتراف کنه ولی اونوقت جانگکوک ناراحت میشد؟!
البته لازم نبود که بگه چون جانگکوک با طرز نگاه کردن شیطنت آمیزش از  چشم های جیمین جواب رو میگرفت....واقعا جیمین تو پنهون کردن حسش ضعیف بود مثل احمق ها رو جونگکوک زوم بود و چیزی نمیگفت.
"پس فکر نمیکنم اینبار لازم باشه اجازه بگیرم!"
جیمین کاملا میدونست که جانگکوک میخواد چیکار کنه و ارزو میکرد که این کار انجام نشه ولی طوری جونگکوک جیمین رو به کابینت آشپزخونه میخکوب کرده بود که اگه میخواست هم نمیتونست فرار کنه....
این منظره که جانگکوک اول به چشم هاش خیره بشه و بعد به لب هاش نگاه کنه و بعد هم مستقیم بره تو کارش تو اون شب هم اتفاق افتاده بود....و حالا کاملا نفس های نامنظم جانگکوک با گرمی خاصی به صورت جیمین برخورد میکرد ...
صدای غریبه ای توی فضا پخش شد .جانگکوک از دست جیمین گرفت و طوری اونو چرخوند که پشت جانگکوک باشه و خودش مقابل خدمتکارش بایسته...خدمتکار از دیدن این صحنه خودش رو گم کرد :میبخشین ، اگه میخواین بعدا بگم...
-نه مشکلی نیست چی میخواستی بگی؟
-امروز...امم قرار بود از نمایشگاه شریکتون بازدید کنید ...یکم دیر شده گفتم شاید از یادتون رفته !
جانگکوک دستش رو روی پیشونیش برد و با یه حس کلافه ای گفت:اوه خدای من پاک از یادم رفته بود...باشه الان میام میتونی بری...
به طرف جیمین برگشت و از دست هاش رو گرفت "اینبار کارمون نیمه تموم موند ....با من میای؟اینجا موندن فکر کنم یکم حوصله سر بر باشه.چطوره با من بیای؟"
-نظر خوبیه جانگکوک...
حدود سه ساعت طول کشید که به نمایشگاه سر بزنن و جانگکوک بتونه توی جلسه ی کاری یه ساعته شرکت کنه .جیمین وقتی که جانگکوک تو جلسه بود توی گوشه ی حیاط نمایشگاه نشسته بود و داشت کتاب جدیدش رو مینوشت.شخصیت گتسبی که بدلی از جانگکوک بود ،روز به روز توی کتاب پرورش می یافت.هرچند جیمین نمیخواست به زندگی شخصی جانگکوک نفوذ کنه  و داستانش رو بازگو کنه ولی خودش الان یه مهره ی نسبتا بزرگ توی داستان زندگی جئون بود.یه مهره ی با نفوذ!
به این فکر میکرد که  دیزی هم یه زمانی یه مهره ی بزرگ توی زندگیش بوده ولی بعدا توسط سرنوشت و یا تصمیم خودش و هرچیز دیگه ای ناپدید شد.خود جیمین چقدر میتونست دووم بیاره؟کسی که اول جانگکوک اون رو به عنوان دوست من خطاب میکرد الان به عزیزم تغییر کرده اونم تو عرض ۶ماه ، خیلی سریع نبود؟!
جانگکوک عملا گفت که اون رو دوست داره ولی یه چیزایی شبیه این تو حرفش بود که باید بیشتر نزدیک شن که یه عشق حقیقی صورت بگیره.کلمه ی "عشق حقیقی"تا قبل از این اتفاق ها برای جیمین معنا نداشت...جیمین قبلا زیاد دیده بود که مردم چطور از عشق حرف میزدند وقتی یه لبخند ملیح رو لباشون میوفته و با شوق ازکشمکش های بین خودشون میگن با وجود اینکه اون افراد خیلی با هم صمیمی هستن  ولی همیشه کلی روی رفتار و کار های همدیگه فکر میکنن و کلی هم پیش بینی و دلیل و فلسفه دارن ...چقدر احمقانه که جیمین الان خودش  رفتار های جانگکوک رو هزار بار تو روز بررسی میکرد و هربار نتیجه های مختلفی میگرفت...این عشق با اینکه زندگی جیمین رو تغییر میداد ولی حسابی اونو تو خودش جذب کرده بود...
جیمین از عاشق شدن میترسید ولی توان نه گفتن به احساساتشو نداشت....ولی هر کس عاشق نباشه که  در واقع زندگی نمیکنه.هر چیزی با عشق درخشان تر میشه.یه مادری که با عشق برای فرزند هاش غذا میپزه حس متفاوتی با آشپز یه رستوران خفن داره.مگه نه؟!
























The great GatsbyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang