قسمت پنجم

84 11 0
                                    

"زندگی...عاشق شدنه!زندگی  توسط بقیه ی مردم آسیب دیدنه و تنها شدن توسط باد،دیوار های تنهایی فرومیریزد و ترسم از آن است که اگر این حصار نیز از بین برود چه چیزی ما را از آن دنیای بیرون فاصله خواهد داد!ما میخواهیم که درست رفتار کنیم ولی همیشه اشتباه میکنیم!
حس عمیقی نسبت به گتسبی پیدا کرده بودم.ولی ابدا به دیدارش نرفتم.یک هفته گذشته بود و من خودم را در خانه ی سوت و کور زندانی کردم.فرصت خوبی که بتوانم افکار خودم را منظم کنم ...نمیدانستم تا کی باید آنجا بمانم ولی حس میکردم دیگر وقت رفتن است."
جیمین  پا شد و سراغ تلفن رفت.انگشتاش رو شماره گیر  صفحه ی شمارش فرو برد و بعد چرخوند.به  کاترین زنگ زد :سلام
-اوه جیمین یه ماه و نیم شده ندیدمت!!اگه بگم دلم برات تنگ شده دروغ نگفتم.
-منم همینطور...ولی میخواستم ازت ..ازت خداحافظی کنم!
کاترین وسط حرفش پرید و بلند داد زد:چی گفتی؟ اخه چرا ؟
-نمیدونم کاترین،دیگه وقت رفتن رسیده.کاری ندارم و ایده ی نوشتن رو هم پیدا کردم میدونی؟
-اوه اینروزا خیلی ها از پیشمون میرن مثلا دیزی ...تو.
راستی جونگکوک باهات حرف نزده؟
-نه اصلا ندیدمش.
- وایی طفلی دلم برات سوخت تو هم این وسط شانس نداشتی ولی طرف مقابلت طوریه که فکر نکنم سالها بتونه دیزی رو فراموش کنه!!
-در مورد چی داری حرف میزنی کاترین؟
-در مورد تو....تو دوسش داری حیمین.جونگکوک رو دوست داری ...از قبل هم فهمیده بودم. راحت باش با من...
جیمین لب پایینشو گزید.ولی کاترین خیلی خوب می تونست فکر آدما رو بخونه ...به این فکر کرد که جانگکوک هم فهمیده یا نه...
-راستش خیلی ضایع بودی ولی بلاخره من فهمیدم که واقعا دوسش داری ... جیمین حدسم درسته؟که  دوسش داری یا نه؟اعتراف کن ببینم!من از اینجور چیزا خیلی دیدم.

-نمیدونم کاترین ...خودمم با خودم رو راست نیستم ولی خوشم میاد ازش.
-پس خوشت میاد و دوسش داری .
از پشت تلفن معلوم بود کاترین داره یه تکخنده تحویل میده .
-نه اونطوری  نیست ...فقط ازش خوشم میاد این خیلی تفاوت داره...
جیمین یه پوفی کشید که سر راست جوابشو نداده. شاید هم داده بود ولی بنظرش قطعی نگفته بود که عاشقشه.یجورایی همینطور بود.هنوز بطور کامل نمیدونست عاشقشه یا نه!!
ولی مطمئن بود که اگه اینجا بمونه این اتفاق میوفته.
جیمین در این مدت به دیدار جانگکوک نرفته بود.در عوض وقتش رو برای کاری که میخواست تو نیویورک انجام بده گذاشته بود.نوشتن کتاب جدید از روی شهر نیویورک و مردمانش!!
دیگه نمیخواست اینجا بمونه چون هر روز میفهمید بیشتر به جانگکوک وابسته تر میشه ...امروز هم یک ماشین اجاره کرده بود تا وسایلش رو جمع کنه و به کره ی جنوبی برگرده.
از دسته ی چمدون قهوه ای رنگش گرفته بود و از پله ها پایین میومد.همون کلاه برت فرانسوی رو روی سرش گذاشته بود با یه پیراهن سفید .نوع لباس پوشیدن جیمین تنوع زیادی داشت و همیشه آراسته بود.
راننده چمدون  های جیمین رو توی پشت ماشین جا میکرد.جیمین اصلا از دنیای خیالش نمیخواست بیرون بره. همونطور که سرش زیر بود سوار ماشین شد و در رو بست. راننده هم بعد تموم کردن کارش سوار ماشین شد.ماشین رو روشن کرد و از خونه دور و دور تر شدن.
در انتهای پیج کوچه یه خودرو ای جلوشون ایستاد و این باعث شد راننده ترمز بگیره و یه فحش هم بده...جیمین توجهی نمیکرد در نظرش شاید یکی داشت بد رانندگی میکرد و برای همین رانندش عصبی شده بود. مرد جوانی که جلوشون در اومده بود،طرف راننده خم شد و گفت:معذرت میخوام جناب ولی یه کار کوچیک دارم!
-اینو در نظر بگیرین که شما نباید مزاحم بشین.
-نه خیالتون راحت...
صدا خیلی آشنا بود. این صدا باعث شد که جیمین بالاخره حواسش به محیط بیرون باشه ...مرد جوان به سمت جایی که جیمین نشسته بود،اومد و در ماشین رو باز کرد.
-یه لحظه میخوام باهات حرف بزنم...
جیمین سرش رو بالا داد.اون جانگکوک بود.مدل موهاشو عوض کرده بود ولی این تغییر باعث شده بود خیلی با جانگکوک چند هفته پیش تفاوت داشته باشه.جیمین بدون اینکه حرفی بزنه از ماشین بیرون اومد.
-سلام...
-وسایل هاتو بردار  و تو ماشین من بزارشون....لطفا
-جانگکوک من دارم میرم!
جانگکوک به سمت راننده رفت و یه مقدار پول مقابلش گرفت خیلی بیشتر از حقش بود ولی بخاطر اینکه مشکلی پیش نیاد زیاد داد.به سمت عقب ماشین رفت.صندوق عقبی رو باز کرد و چمدون جیمین رو برداشت.
-صبر کن ، قراره من رو برسونه!
-میدونم ..من این کار رو میکنم هوم؟
-آه ..نه!تو به کارات برس
- بیا بریم تو ماشین.نگران نباش!با هم حرف میزنیم خوبه؟!
جیمین میخواست مخالفت کنه ولی ماشینی که اجاره کرده بود،از کنارشون رد شد. به اجبار داخل ماشین رفت.
احساس راحتی نمیکرد...جانگکوک کوچه رو دور زد و به سمت خیابون راه افتاد.
-من باید دیگه برم. پس لطفا اممم...
-میتونم ازت خواهش کنم نری؟کسی یا کسایی تو کشورت منتظرتن؟!
خانواده ی جیمین خودشون بهش پیشنهاد داده بودن تا به اینجا بیاد.حتی انتظار داشتن تا تمون نشدن پروژش برنگرده . پس جوابش منفی بود.
-میدونم تا اینجاشم خیلی اذیتت کردم ولی میخوام بمونی!
-جانگکوک من خونه رو تحویل دادم جایی برا موندن ندارم..
پشت چراغ قرمز ماشین رو نگه داشت.از حرفی که میخواست بزنه مطمئن نبود ولی زمانش محدودی داشت.در حالیکه گونه های جانگکوک قرمز شده بود. با لحن آرومی گفت:میتونی پیشم بمونی؟!
جیمین تکخنده ای زد :هه!جانگکوک ، چرا میخوای پیشت بمونم؟
-بهت وابسته شدم!نمیدونم کنارت احساس آرامش میکنم اصلا هرچی با تو حالم خوب میشه...بیشتر بگم لعن...! (لبشو گاز گرفت)...امم عزیزم؟
جیمین حواسش رو جمع کرد تا دوباره فریب تمرین های کسل کننده ی جانگکوک برای دیزی رو نخوره ولی اینبار واقعا خطابش به جیمین بود.دیزی رفته بود...پس نمیتونست اشتباه باشه!
-نمیخوام بیشتر از این وابسته بشیم...جانگکوک تو حالت بده میفهمم ولی من نمیتونم همیشه کنارت باشم!!میتونم در مورد دیزی سوال کنم؟
توی این یک ماه و نیم جیمین نتونسته بود با جانگکوک حرف بزنه. با اینکه بعضی وقتا اون رو توی دو سه تا مهمونی دیده بود ولی به هیچ وجه سعی نکرده بود که باهاش حرف بزنه جانگکوکم همینطور ولی این دوری خیلی بهش فشار میاورد . خیلی وقتا با اینکه میدونست جانگکوک توی ایوون خونشه ولی خودش تصمیم گرفته بود نره تا وقتی که جانگکوک خودش پیش قدم شه یعنی امروز...
-میخوام فراموشش کنم....بریم خونه؟
لازم نیست احساس کنی که تو خونه ی یکی دیگه هستی فقط به این فکر کن خونه ی خودته!!من هر کاری میکنم که توش راحت باشی.اوکیه؟اها راستی بلیت قطار رو هم کنسل کن. اگه خواستی برگردی خودم پولش رو میدم...
جیمین خوشحال بود که جانگکوک نسبت بهش حس خوبی داشت...الان دیگه دیزی نبود. فرصت خوبی برای اینکه دوسش داشته باشه بود. چرا باید میترسید...جانگکوک آدم خوبی بود و حاضر بود کلی عوض شه...پس درخواستش رو قبول کرد.
***
-این اتاق منه؟!
جیمین از چهارچوب در داخل اومد و با چشم هایی که نزدیک بود از حدقه بیرون بزنه دور تا دور اتاق رو بررسی کرد.با نگاه کردن به اتاقی که جلوش بود حسابی شوکه شده بود .حتی از خونه ی خودشم بزرگتر بود...مبل های راحتی...تابلو فرش های اصیل...تخت دو نفره ی بزرگ که از دور میتونست جنس لطیف و ابریشمی روتختی رو حدس بزنه!آینه کاری های دو ستون کناری اتاق ......همه چیز غیر قابل درک بود.
جانگکوک با خونسردی دستاشو دور سینش قفل کرد .
-آره جیمین اگه دوسش نداری میتونی عوضش کنی یا اگه از دکوراسیون خوشت نمیاد هر وسایلی که میخوای رو میتونم بخرم و ....
- نه ،صبر کن..منظورم اینه که خیلی بزرگه!لازم نیست اینقدر هزینه بشه من فقط دو سه روز میمونم...
-مهم نیست جیمین!میخوام بهترین باشه!
جانگکوک عجله داشت.یه قرار کاری خیلی مهم داشت که باید تا نیم ساعت دیگه خودش رو به محل میرسوند پس چیز زیادی نتونست بگه و از اونجا رفت.
جانگکوک توی کارش خیلی منظم و دقیق بود . از کار قبلیش استفاء داده بود و اینبار میخواست یه کار سخاوتمندانه انجام بده . برای همین کار جدیدی شروع کرده بود .هنوز  داشت نیروی جدید برای شرکت جذب میکرد.جانگکوک از بچگی عاشق هنر بود ، میخواست یه نمایشگاه به راه بندازه. از خونه خارج شد و جیمین رو تو خونه تنها گذاشت. اتاق از سکوت شدید سوت میکشید همین کافی بود که خونه دلش رو بزنه. نمیدونست دقیقا چه چیزی از این خونه باعث میشد حس خوبی نداشته باشه...شاید اصلا مربوط به خونه نبود. شاید بخاطر جانگکوک بود یا هم بخاطر اینکه بدون هیچ دلیل اساسی و منطقی ای درخواست جانگکوک رو پذیرفته بود. کاملا مشخص بود که جیمین فقط بخاطر حس و حال شخصی اینجا میموند.اون از جانگکوک خوشش میومد.بخاطر همین وقتی جانگکوک بهش نزدیک میشد و اون به چشمای براقش خیره میشد میتونست حس دوست داشتن رو بفهمه!
چمدونش رو باز کرد . وسایل ضروری و اونایی که بهشون احتیاج داشت رو  در اورد و بعد سراغ کار های همیشگیش رفت
خوندن مجله ها، کتابش، بررسی اطلاعاتی که اداره بهش داده بود .... بعد از این کار ها رفت و یه دوش گرفت. جانگکوک هنوز نیومده بود.مطمئنا سرش خیلی شلوغ بود که تا الان هنوز پیداش نشده بود.جیمین به این فکر کرد که اگه قرار باشه از صبح تا شب تو کار باشه پس قراره خونه خیلی آروم بمونه!داشتن یه خونه ی بزرگ که فقط یه نفر توش زندگی میکنه خوبه اما برای دو سه ماه بعدش دیگه خیلی بزرگه . طوریکه چند اتاقش اصلا کاربردی نخواهند داشت...بعد از اینکه جیمین دوش گرفت یه پیراهن سفید نازک نخی پوشید که تا رون هاش میرسید و یه شلوارک کوتاه هم تنش کرد...با پاهای برهنه از پله ها پایین اومد. دنباله ی قدم هاش با قطره های آب که از موهای سرش پایین میریخت،خیس میشد.هوا سرد بود و خیلی زود بدن جیمین به لرزه افتاد.پس سعی کرد زود به اتاقش بره تا یه چیز کلفت بپوشه ...
در همون حین در  خونه باز شد. جیمین سرش رو بالا گرفت و جانگکوک رو دید .با خودش گفت:اوه عالیه ، درست تو  این موقع باید بیاد خونه!
همونطور که انتظار میرفت ، جانگکوک سرش رو بالا گرفت و اونو دید ...جیمین اول سعی میکرد بهش نگاه نکنه و زود به اتاقش بره ولی جانگکوک سکوت اتاق رو شکست:
فکر نمیکنی هوا خیلی سرده؟الان سرما میخوری..
جیمین به لکنت افتاد:ا..اره،میرفتم که لباس بپوشم...
جانگکوک خم شد و از روی کاناپه کتشو برداشت و کنار جیمین رفت . جیمین دعا میکرد که نزدیکش نشه چون پیراهنش اونقدر نازک بود که بدنش دیده میشد ولی جانگکوک الان تو ده سانتیش وایستاده بود.
-اوه مرسی ، میپوشمش امم
جانگکوک کت رو روی شونه هاش گذاشت و بعد با دستش موقعیت لباس رو درست کرد.حالا اون میتونست بدن جیمین رو دید بزنه. یه چند ثانیه جانگکوک همونطور کنارش ایستاده بود ، جیمین سرش رو بالا گرفت تا بهش نگاه کنه . وقتی فهمید چشم های جانگکوک با خماری به چشم های اون نگاه میکنه ، خجالت کشید...با اینکه سرما باعث میشد بلرزه ولی یه گرمای خاصی بدنش رو گرفته بود. جانگکوک نزدیکتر اومد و دستاشو روی کمر جیمین گذاشت...لباسش رو بالا کشید و از زیر ، دستاش رو  روی  پوست گرم جیمین فرو برد.بدن  جیمین دستای جانگکوک رو گرم میکرد و این حس خوبی به جانگکوک میداد. با حرکت اروم دستاش  رو  چپ و راست کرد و بعد  سرش رو پایین اورد و  گفت:اجازه میدی یه کیس کوچیک رو لبهات بزنم؟!
جیمین که احتمالا داشت توی آغوش جانگکوک از خجالت ذوب میشد به آرومی طوری  که خیلی سخت شنیده میشد گفت:چی؟
-لبهات رو میخوام عزیزم!
و بدون اینکه جواب جیمین رو بشنوه ، لبهاش رو بوسید.جانگکوک جیمین رو با اینکه فاصله ای بینشون نبود اما به سمت خودش کشید و محکمتر لبهاش رو بوسید طوریکه جیمین اختیاری نداشت...
جانگکوک:از فردا..سعی میکنم بیشتر پیشت بمونم!
جیمین ناله ی ریزی کرد و بعد صداش تو کام جانگکوک خفه شد...جانگکوک دستاشو زیر رون های جیمین برد و بلندش کرد.جیمین برای این که نیفته پاهاشو دور بدن جونگکوک پیچید. کوک جیمین رو، روی تخت خوابی که همونجا بود انداخت. کتش رو در آورد و روی جیمین دراز کشید .
-حالا میتونم بیشتر ببوسمت؟!
البته که جیمین از اینکار خوشش میوند ولی نمیتونست بهش واقعیت رو بگه ...اون واقعا اونقدر خجالت میکشید که نمیتونست به جانگکوک نگاه کنه!هیچی نگفت ....دوباره جانگکوک جیمین رو بوسید.دستاش رو روی رون های جیمین کشید . پارچه ی شلوارک رو  پایین کشید و اون رو از تنش بیرون اورد.جیمین انگشتای کوچیکش  رو روی شونه های جانگکوک برد  و بعد متوجه شد که جانگکوک دکمه های لباسش رو باز کرد و از تنش در آورد.جیمین نمی تونست نفس هاش رو کنترل کنه ، با حس اینکه داره خفه میشه جانگکوک رو به عقب هل داد...
-آه ...جانگکوک آروم ...لطفا آروم...
-اوه معذرت میخوام !
جیمین  زود زود نفس میکشید ولی اینبار خودش جلوتر رفت و لب هاش رو روی لب های جانگکوک گذاشت...دستاش رو از شونه های جانگکوک تا سینه هاش سر داد.جانگکوک باسن جیمین رو بالا برد طوریکه به پاهاش بر خورد کنه ، از زیر بوسه های ارام جیمین لبهاش رو بیرون  کشید . تار های موی جیمین روی  پیشونیش افتاده بودند که باعث میشد چشم هاش پنهون شن. جانگکوک با دستش موهاشو کنار کشید و بعد گونه ی جیمین را  نگه داشت:جیمین ، اینکه من بهت نزدیک میشم حس خوبی میده؟
جیمین با چشم های گشاد بهش خیره شد.قلبش هنوز داشت تند تند میزد.نمیخواست جواب بده! چرا اینطوری بهش نزدیک شده بود؟نمیتونست از روی دوست داشتن باشه اون تازه یک ماه و نیم بود که سعی می کرد دیزی رو فراموش کنه و مطمئنا هنوزم عشق دیزی تو دلش بود!ولی چرا اینطوری جیمین رو به خودش نزدیک کرده بود؟
جانگکوک دوباره پرسید:حرف بزن جیمین...حس خوبی میده؟
جیمین نفسش رو به سختی بیرون داد و چشم هاش رو بست.اون اصلا نمیخواست باهاش حرف بزنه.جانگکوک با زانوش فشار آورد.بعد آروم اونیکی دستشو به زیر لباسش برد...
-جیمین بگو...زود باش
-آه ا..اره جانگکوک میده ...ولی برا امشب کافیه دیگه نمیتونم ادامه بدم.کافیه ...
جانگکوک لبخند رضایتی زد ، از جیمین بلند شد و روی پاهاش نشست. با لحن تلخی پرسید: چرا دیگه نمیتونی ادامه بدی؟من با ملایمت اینکار هارو انجام میدم و چند باری ازت اجازه گرفتم...
جیمین بدن خستش رو از روی تخت بلند کرد و به تاج تخت تکیه داد.پاهاش رو از زیر جانگکوک بیرون کشید.
-بهم وقت بده جانگکوک ، من ضمن تفریح نمیخوام از این کار ها انجام بدم...
جانگکوک با قیافه ی جدی بهش نگاه کرد.نتونست دیگه ادامه بده. بهش اجازه داد که به اتاقش بره. جیمین با گونه های سرخ شده از روی تخت بلند شد و در حالیکه یکی از پاهاش گرفته بود لنگ زنان به اتاقش رفت.
وقتی در رو بست صدای جانگکوک رو شنید:
"لباس گرم بپوشی.

____________________

سلام ریدرای قشنگم؛)
قسمت پنجم هم بعد یه مدت نسبتا طولانی آپ شد.
بیشتر از هر چیزی میخوام نظراتتونو در مورد این داستان بدونم💜
هر ووت و یا کامنت شما دلگرمی ای هست برای ما نویسنده ها که به این داستان ها ادامه بدیم.
راستی خبرای خوب تو راهه🌌🤩

دوستون دارم💓
فعلا

The great GatsbyHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin