قسمت سوم

88 14 0
                                    

دیزی هیچ میلی برای خوردن قهوه اش نداشت...همش با فنجون بازی میکرد ...جیمین مطمئن نبود که اصلا دیزی حواسش به حرفای جانگکوک هست یا نه؟!
جانگکوک مشتاقانه به پنجره مقابلش خیره شد و به خیابون های نیویورک که خالی از هر ماشین یا عابر پیاده ای بود،نگاه میکرد...
جیمین سعی میکرد شخصیت جانگکوک کنار دیزی رو بررسی کنه.وقتی با دیزی حرف میزد کسی بود که آزادانه برای آینده ی خودش و دیزی حرف میزد ، از هر ایده ای که برای سفر به ذهنش میرسید ،استفاده میکرد و مثل بچه های ذوق زده به دیزی تعریف میکرد ولی دیزی مثل جانگکوک نبود . انگار به زور کنارش نشسته!هرچند اونم عاشق جانگکوک بود ولی طبق گفته ی کاترین جانگکوک براش انتخاب دوم بود...

-خب نظرت چیه عزیزم؟

دیزی چشماش رو چرخوند و با لحن کلافه ای گفت:گاد!کوکی مگه بهت نگفتم بهم نگو عزیزم!بقیه در موردمون چه فکری میکنن هاا؟...

-آه اره راس میگی.حالا نظرت چیه؟

-نمیدونم...باید در موردش بیشتر فکر کنم

دیزی پکی به سیگارش زد و دودش رو بیرون داد...

-جانگکوک واقعا میترسم!موضوع زندگیم نیست،تام
اگه بفهمه ادماشو میفرسته...

-مگه نمیگی اون بهت خیانت میکنه.چرا هنوزم میخوای تو خونه بشینی؟ما میتونیم شکایت کنیم و بعد از ازدواج دیگه اونا هیچ غلطی نمیتونن بکنن...

دیزی چند ثانیه در مورد پیشنهاد جانگکوک فکر کرد. بنظر معقولانه میومد.

-خب میگی بریم فرانسه...نظر خوبیه ولی باید اول شکایت نامه رو بنویسیم...

-اونجاشو بسپر به من . آشنا زیاد دارم خیلی راحت کارمونو جور میکنن.اگه تصمیمت قطعیه من باید شرایط سفر رو آماده کنم که تا دو سه هفته ساکمونو ببندیم و از اینجا بزنیم به چاک...

"کوکی باید بهم وقت بدی...واقعا کار آسونی نیست"

دیزی در حالیکه صداش میلرزید این رو گفت.

-اره اره میدونم.اشکال نداره فکراتو بکن من نمیخوام مجبورت کنم...

جانگکوک دستاش رو دراز کرد و از دستای دیزی گرفت.
چشمای ساکت جیمین از انگشتان ظریف دیزی به انگشتان جانگکوک سر خورد.

-بهت قول میدم . همه چی قراره بهتر بشه!دیوونه کنندس که ده سال انتظار کشیدم ولی این چند هفته هم روش!

دیزی به اجبار لبخند کوچیکی زد و دستاش رو پس کشید.جیمین فقط به حرکات دیزی نگاه میکرد و هیچی نمیگفت!نمیخواست دخالت کنه ولی بنظرش رفتار دیزی اصلا خوب نبود ! کاترین راست میگفت اون دلسرد شده ولی به پیشهاد جانگکوک هم نه نگفت!
دیزی صندلیش رو کنار زد و از میز بلند شد.سمت جانگکوک رفت .خم شد  و به ارامی گفت:قبل از برنامه ی سفر میخوام ببینمت کوکی.
جانگکوک با سرش تایید کرد.ولی جالب اینجا بود که اینبار مشتاقانه جواب نداد.به یه گوشه خیره شده و انگار به فکر فرو رفته بود.شاید خودشم میدونست دیزی رفتاراش تغییر کرده!
جیمین میتونست بفهمه در حالیکه جانگکوک از دیدن دیزی خیلی خوشحال میشه ولی به اون اندازه هم حس نفرت و عذاب وجودشو میگیره.ولی جانگکوک به طرز عجیبی امیدوار بود!اون ادمی بود که ده سال برای دیزی جنگیده بود،تمام رویاهاش با دیزی بودن نه کس دیگه ای . اون هنوزم ایمان داشت که دیزی همون آدم قبله !هرچقدر هم بقیه میگفتن که این به دردت نمیخوره،بهشون اهمیت نمیداد...

The great GatsbyWhere stories live. Discover now