Wreck it Namjoon

Part 1

دوباره نامجون رو از روی پشت بوم ساختمون پایین انداختن... همه چیز مثل هر روز بود.

نامجون آهی کشید و دستشو روی زمین گِلی گذاشت و با کمکش بلند شد.

نگاهی به پشت بوم ساختمون که همه در حال جشن گرفتن بودن انداخت و آه دیگه ای کشید.

از اینکه همیشه بازنده بازی باشه خسته شده بود.

با خاموش شدن بازیشون تونست بفهمه که دیگه شب شده و ویدیو آرکید هم تعطیله.

خب، بذارید معرفی کنم! ایشون کیم نامجون ملقب به خرابکار یکی از کاراکتر های این بازی هست.

این بازی اینجوره که نامجون جاهای مختلفِ ساختمون 10 طبقه رو خراب میکنه و کاراکتر خوب بازی با چکش جادوییش همه خرابکاری هاشو درست میکنه و در آخر کارکترای فرعی بازی او رو از ساختمون پرت میکنن پایین.

البته نامجون یه کارکتر بود؛ پس بخاطر افتادنش نمیمرد... حتی زخمی هم نمیشد اما بازم دردشو حس میکرد.

به جیمین، کاراکتر خوب داستان که بالای پشت بوم توسط کاراکترای فرعی بالا و پایین میشد نگا کرد. خب، مثل هر روز او بازم مدال گرفته بود.

نامجون بیخیال حسادت و هر چیز دیگه ای شد و به طرف خونه اش رفت. خونه اش کجاس؟ خب، او خونه ای نداره واسه همین روی آجر هایی که کنار ساختمون پخش شده بود میخوابید.

دوباره آه حسرت باری کشید و روی آجر هایی که مثل تخت درست کرده بود خوابید.

"منم مثل جیمین شخصیت اصلیم! چرا انقدر بدبختم؟! فقط چون جوری ساخته شدم که هی خراب کنم؟! مگه من خواستم؟ منم میخوام مدال داشته باشم! میخوام بهم توجه کنن! میخوام..."

حسرت زیاد داشت... دیگه نمیتونست بیشتر از این حسرت بخوره.

بیخیال حسرتاش شد و چشماشو بست و سعی کرد سریع خوابش ببره.

--

با روشن شدن بازی و شنیدن صدای بچه ها چشماشو باز کرد و به اطراف نگا کرد.

جیمین کنار ساختمون ایستاده بود و چکش رو تو دستش میچرخوند و منتظر بود تا بچه ها انتخابش کنن و بازی شروع شه.

"ایشـ"ـی زیر لب گفت و بلند شد. بخاطر خوابیدنش روی تخت آجریش کمرش خشک شده بود و درد گرفته بود. کش و قوسی به بدنش داد تا کمی از دردش بهتر بشه.

بالاخره بازی شروع شد. اینو تونست از نور سبزی که دور جیمین چرخید و مجری بازی اسمشو صدا زد حدس بزنه:«پارک جیمین!»

به صفحه بزرگی که توی گوشه ای از آسمونشون قرار داشت و دنیای بیرون بازی رو نشون میداد نگا کرد و پسر عینکی ای رو دید که داره میگه:«جیمین بهترینه!»

با حسادت به جیمین نگا کرد که لبخند زده بود و به مانیتور بزرگ خیره بود. با حرص نفسشو بیرون داد و گفت:«جوری خراب میکنم که نتونی درستش کنی!»