nine

337 82 2
                                    

دوسال بعد

"لویی!"

"خدای من!میتونی یکم مراقب به دارسی باشی؟اون داره گریه میکنه و من دقیقا نمیدونم اون چی میخواد و من دارم سعی میکنم آشپزی کنم."

لویی لبخند زد و پسر کوچیکشون اِلیو رو گذاشت توی کالسکه.

"عاو بیا اینجا دختر کوچولو.به بابا میگی چیشده هممم؟"لویی دارسی رو از دستای هری گرفت.

"م-من میخوام بستنی بخورم ولی پاپا نمیزاره"دارسی هق هق کرد و چشماشو با دستاش پاک کرد.

"من دیگه بهش بستنی نمیدم لو،تقریبا وقت شامه،"

"اوکیه عزیزم،دارمش"لویی گفت و اروم گونه ی هری رو بوسید.

"باشه این چطوره.ما با الیو و کلیف میریم پارک و میخوایم سرسره ی زرد مورد علاقه ی تورو بازی کنیم"لویی گفت و زد رو دماغ دختر کوچولوش.

چشمای دارسی برق زد و خوشحال شد.
"باش بابا!" اون بعدش رفت توی کالسکه ی الیو وقتی لویی داشت پسر کوچولو رو بغل میکرد.

لویی به هری که توی راهرو ایستاده بود نزدیک شد و لباشو بوسید.
"مراقب باشید و خوش بگذرونید بچها،"گفت و گونه ی دارسی و الیو رو بوسید و سر کلیفورد رو ناز کرد.سگ با خوشحالی پرید.

"بزن بریم"دارسی گفت و الیو خندید.

کلیفورد با خوشحالی پرید و دور پای اون دور خورد.
_____________________________

:)))))
همچین آینده ای رو براتون ارزومندم-
خب پارت بعدی پارته آخره:))

Dear Louis [L.S] (Persian translate)Onde histórias criam vida. Descubra agora