-باورت میشه؟؟؟؟؟؟ قبول کرددددد!!!
-یواش ترررر!!
کفشاشو نامرتب روی پارکت چوبی رها کرد و بدون پوشیدن دمپاییاش سمت خونه راهی شد.
-خدای من اصلا فکر نمیکردم انقدر زود قبول کنه!!
کیفشو روی مبل پرت کرد و در حالی که زیپ کاپشنش رو پایین میکشید گفت:
-تو که گفتی اهمیتی راجبش نمیدی..
-کی گفته که دارم بهش اهمیت میدم؟؟ من فقط برام عجیب بود که چطور انقدر زود قبول کرده!
-بک..
بالاخره بعد از کلی زور زدن موفق شد اون پارچه مشکی اعصاب خورد کن رو از خودش جدا کنه و در حالی که نفس راحتی میکشید خودشو روی مبل چرمش رها کرد..
-فکر میکنم تو بیش از حد هیجان زده ای.
-زر نزن کای حوصله چرتو پرت شنیدن ندارم.
با این که قرار نبود بکهیون ببینه اما شونه ای بالا انداخت و بیخیال شروع به بیرون کشیدن جوراباش از پا کرد.
-باشه تو راست میگی.
-یا کیم کای!!
-چیه خب؟؟ بگم چی؟؟ دارم میگم حرفتو باور کردم. میخوای بیشتر باهم بحث کنیم؟
-اصلا میدونی چیه؟؟ میخوام برم فوتبال ببینم توهم بهتره گمشی خرس احمق!
و ثانیه بعد فقط با تعجب به صدای یکنواخت بوق پایان تماس گوش میداد.. حالا دیگه مطمئن بود باید بابت بی عقل شدن اون بتای چس مغز نگران بشه.با اکراه گوشی رو روی مبل رها کرد و سرشو بی حال روی دسته کناریش انداخت.. از پریروز که با اون پسر کوچولو دوکبوکی خورده بود دیگه ملاقاتی نداشتن...
برای کای اون امگای کوتوله کمی خطرناک به نظر میرسید... وقتی ازش دور بود تنها فکری که راجب اون پسر به ذهنش میرسید این بود که دوست داره سه شبو باهاش بخوابه اما لعنت به زمانی که اون پسر رو به روی چشماش قرار میگرفت...
اون چشما طوری طلسمش میکردن انگار که مدت هاست افسار روحشو توی چنگش تصاحب کرده... رفتاراش... وجودش... حتی لجبازیاش... انگار واقعا قابلیت داشتن تا کیم کایو کنترل کنن...
وقتی کنار اون پسر بود انگار شناختی از خودش نداشت... واکنشایی که نشون میداد... حتی ماهیچه های زبونشم حرکات متفاوتی براورد میکردن و حرفایی رو پس میدادن که کای حتی به خوابم تصورِ به زبون آوردنشون رو ندیده بود...
این تفکر کم کم داشت اونو میترسوند...
نمیفهمید از کجا و به چه دلیل... اما اون پسر بیشتر از چیزی که مجاز بود روش تسلط داشت و این بهش میفهموند که باید زودتر هدفشو بگیره و برای همیشه برق چشماشو فراموش کنه...
YOU ARE READING
Fire of lies
FanfictionCouple : Kaisoo, Chanbaek, Hunho Genre : omegaverse, angest, romance, dram, smut, happy end • دروغ... مثل شعله كوچك يه كبريته اول خيلي ناچيزه و با يه فوت خاموش ميشه ولي اگه كسي كه اون كبريتو روشن كرده فوتش نكنه... شايد همون شعله تبديل به جهنمي بشه...