نگاهی به بوم رنگی مقابلش انداخت و با کشیدن یه خمیازهی بلند، کمرش رو قوص داد..
حس می کرد تمام بدنش با چکش کوفته شده. بعضی وقت ها دلش می خواست استاداشو با همین رنگا خفه کنه و جوری از صفحهی تدریسات دانشگاه محوش کنه که دیگه رنگی ازش تو چشماش نیفتن!
طرحی که این دفعه بهش افتاده بود به طرز مزخرفی سخت بود و البته که انجامش ندادنش می تونست پوستشو توسط نمره هاش بکنه تا یه تجدیدی درخشان همراه همون استاد برای ترم بعدش صادر بشه.پالت دربو داغونی که با رنگای مختلف یه نقطهی سفید هم توش نگذاشته بود، روی سه پایه ی چوبی کنارش گذاشت و با همون دستای کثیف به سمت دستشویی قدم برداشت..
با شستن رنگ های باقی مونده روی دست هاش از دستشویی کوچیک اتاق بیرون اومد و نگاهی به کثیف کاری هاش انداخت.
واقعا خوشحال بود که هم اتاقیش یه بتای بیخیاله و مشکلی با پیچیدن بوی مزخرف رنگ توی اتاقشون نداره.
به خاطر اذیت کردن ها یا محدودیت هایی که گاهی دانشگاه برای امگا ها قائل میشد کار کردن توی کارگاه واقعا براش سخت بود، پس ترجیح می داد تا با هم اتاقیش صحبت کنه و ازش بخواد که اجازه بده کار هاشو توی یه گوشهی کوچیک از اتاقشون انجام بده وگرنه از این جا به جایی ها و نقل مکان کردن های مکرر دیوونه می شد..به هر حال گند زدن با رنگ به اون قسمت از اتاق مشکل خاصی هم نداشت.. کافی بود فقط سفره هایی که قبل از کار پهن می کرد رو جمع کنه و رنگ هاشو توی جاشون برگردونه..
می خواست با همین تفکرات دست به کار بشه و بی نظمی هارو قبل از برگشتن هم اتاقیش مرتب کنه که با زنگ خوردن گوشیش سر جا ایستاد..
نگاهی به تلفن که روی تخت افتاده بود انداخت و راهشو سمتش کج کرد اما هنوز چند قدم هم برنداشته بود که صداش قطع شد و صفحه موبایل به سیاهی برگشت..
متعجب از اون تماس کوتاه، ابروهاش رو بالا انداخت و گوشی رو از روی تخت برداشت..یه فرد قابل حدس... اون آلفای همیشگی...
نه تنها بهش تک زنگ زده بود بلکه 37 تا پیام هم فرستاده بود که کیونگسو واقعا دلش می خواست بدونه توی دو ساعت اخیر چه چیز مهمی اتفاق افتاده که به 37 تا پیام نیاز داشته باشه..؟
با همون کنجکاوی صفحه گوشی رو باز کرد و چشم هاشو به تکست های بی پایان آلفای تیره پوست داد.."سلام"
"کیونگسو؟"
"کجایی؟"
"چیکار میکنی؟"
"الو؟؟"
"فکر کنم کسی نیست :("
"مگه داری چیکار میکنی.."
"کیونگسویااا"
"یااا کجایی که نیم ساعته منتظرم گذاشتی؟؟"
"نکنه تنهایی رفتی بیرون؟؟"
"اگه تنها رفته باشی بیرون دیگه باهات حرف نمیزنم!"
YOU ARE READING
Fire of lies
FanfictionCouple : Kaisoo, Chanbaek, Hunho Genre : omegaverse, angest, romance, dram, smut, happy end • دروغ... مثل شعله كوچك يه كبريته اول خيلي ناچيزه و با يه فوت خاموش ميشه ولي اگه كسي كه اون كبريتو روشن كرده فوتش نكنه... شايد همون شعله تبديل به جهنمي بشه...