'Heart blossom'

122 31 21
                                    

حوله خاکستری رو روی موهاش تکوند و به سمت گردنش کشید تا خیسی ترقوه هاش رو هم خشک کنه... پارچه نم دار رو روی دسته مبل رها کرد و دستشو به پشت گردنش رسوند... گوشیش رو که روی دراور تخت بود برداشت و صفحش رو روشن کرد...

مثل همیشه یه عالمه میس کال از بکهیون داشت و این فقط باعث میشد بابت دوست احمقش به خنده بیفته.. لبخند آرومی زد و گوشی رو خاموش کرد.. دستشو توی موهاش فرو برد و سرش رو فی البداهه کمی چرخوند.. چشم هاش با چرخیدن محیط به دختری که نیمه لخت روی تخت دراز کشیده بود افتادن و اون موقع بود که تازه حضورش رو به یاد آورد...

دیشب با این که توی راتش هم نبود، با بکهیون و سهون توی بار نوشیدنی خوردن و با یکی از دخترایی که اونجا اغواش کرده بود سمت هتل راهی شدن... نمیدونست چه بلایی سر بکهیون و سهون اومد اما مطمئنا اون دوتا خیلی از دستش عصبانی بودن... به هر حال ناگهانی غیب شدن اونم با یه دختر... چیزی نبود که دوستاشو خوشحال کنه...

شب قبل نمیخواست سر از تخت در بیاره اما متاسفانه با توجه به پایین تنه بی جنبش که مدت ها بود خاموش نگهش داشته، خودشو تسلیم دومین دختری که سمتش اومده بود کرد و حالا اینجا بودن... توی یه هتل گرون قیمت با یه حوله تن پوش و دختر امگایی که توی تخت دراز کشیده بود...

شونشو بالا انداخت و چرخید تا لباسای پرت شده روی زمینشو بر داره... لباس زیری که دیشب باهاش به اونجا اومده بود کثیف و بد بو به نظر میرسید و منزجرش میکرد... از اونجایی که لباس زیر دیگه ای نداشت تصمیم گرفت به محض برگشتن به خونه عوضش کنه و تا اونجا باهاش کنار بیاد..

با همین ترتیب شلوارش رو هم پوشید و بلوز براق کاربنیش رو روی شونه هاش جا انداخت... نگاهی به جوراب های تیرش که تقریبا زیر تخت افتاده بودن انداخت و دکمه هاشو بست... حوصله برداشتن و پوشیدن اونارو نداشت پس بی خیال برداشتنشون شد و ساعتشو از روی دراور برداشت...

بند ساعت نقره ایشو روی مچ جا انداخت تا قفلشو ببنده که همون لحظه صدای خش داری به گوشش خورد...

-جونگین...

چشمای آرومشو کمی گشاد کرد و به سمت صدا برگشت...

-خیلی وقته بیدار شدی..؟

دختر که روی تخت نشسته بود در حالی که پتو رو تا حدودی روی سینش میگرفت، لبخند زد و موهای نسبتا ژلویدشو عقب فرستاد...

در همین حال کای با صورتی که همچنان از شنیدن اون کلمه متعجب بود بهش نگاه میکرد و حتی دستش روی قفل ساعت خشک شده بود...

اون دختر... چطور...

-چطوری... اسم منو میدونی..؟

با صدای آروم و سردرگمی گفت و نگاه خیرش رو از دختر نگرفت..

-دیشب خودت بهم گفتی... گفتی اسمت جونگینه... و... تاکید کردی که کای صدات نکنم... جونگین صدات کنم...

Fire of liesWhere stories live. Discover now