Part 1

20 9 92
                                    

به نام خدا
مثل همیشه رو میز کارم خوابم برده بودکه با صدای گوشیم بیدار شدم
من:الووو هوم؟!
.....
من:الان مگه ساعت چنده؟!
......
من:باش باش الان میام
....

گوشی رو قطع کردم ساعت ۲ظهربود جلسه داشتم ولی من دیر میرسم، این چند روز کلی کار داشتم کلی ماموریت خسته شده بودم وقت هم نمی‌کردم بخوابم همش خونه همش اداره بسه کی بازنشسته میشم؟!خب هیچ وقت

از این بهتر نمیشه،میشه؟!
کلاموسرم کردم مثل همیشه با اخم همیشگی ابهت همیشگی از اتاق زدم بیرون هرکسی هم منو میدید احترام میذاشت

بایدم همینجوری باشه خیرسرم سرگردم
به اتاق جلسه رسیدم در زدم بعدازمکث کوتاهی درو باز کردم پدرم،نه نه،سرهنگ،وهمکارای دیگه دور میز نشسته بودن منم با سلام کوتاهی نشستم روی صندلیم کنارپد... نه نه سرهنگ

هیچ وقت نشد من عادت کنم به بابام بگم سرهنگ
همش سوتی میدم

بابام اصلا خوشش نمیاد که من بهش تو اداره بگم پدر ویا اینکه نسبت خانوادگی مارو بدونن،هم واس اینکه جونم در خطر نیوفته همم اینکه بعضی از همکارا نگن سرهنگ چون بلا دخترشه بهش خیلی کمک میکنه بهش درجه میده نمی‌فهمن که خودم تلاش میکنم

به خاطر همین منم موافقت کردم فقط بعضی از دوستا همکاران صمیمی میفهمن که من کیم
با تک سرفه سرهنگ به خودم آمدم
سرهنگ:حالا که همه جمع شدیم می‌خوام بحث امروزو شروع کنم

یک مأموریت خطرناک دیگه داریم که مربوط به پرونده سال پیشه که نتونستیم تمامش کنیم،یک چندسالی شده بود کار مواد مخدروباندشون از کار دست کشیده بودن اما الان متاسفانه خبر رسیده با گروه های جدید وکوچیک برای رد گم کنی همکاری میکنن کارشون خیلی خوبه جوری که هیچ ردی از خودشون نمیزارن درضمن اینایی که میگیم همه یک نظریه است شاید همچین چیزی وجود نداشته باشه،به دلیل چند مورد مشکل مشکوک شدیم

هه یک پوزخند صدا دارکه متوجه شدن
سرهنگ:سرگرد جانوسون چیزی شده؟!

این تشابه فامیلی رو به همه جوری نشون دادیم که مثلا اتفاقی بوده وهیچ نسبتی بین ما نیست همه به سادگی قبول کردن

من:بله،سرهنک به خاطر یک نظریه مشکوک میخوایین با پلیس های قدرتمند توانا بالا حرف بزنید،این کارو پلیس های معمولی هم میشد حل کنن نمیشد؟!

سرهنگ:درسته خیلی ریسک داره،وگفتم مشکوک شدیم،ولی اگر حقیقت داشته باشه جوون خیلی ها در خطره با موادی که پخش میکنن روزانه شاید صدنفریا بیشتربمیرن پس بهتره تمرکز کنید و این کارو افراد قوی و کسایی که توانایی بالایی دارن انجام بدن نه پلیس های معمولی متوجه شدین خانم جانسون؟

من:بله سرهنگ

بعداز کمی دیگه توضیح داد پایان جلسه روسرهنگ اعلام کرد

از روی صندلی پاشد که ماهم به تقلید پاشدیم بهش احترام گذاشتیم رفت و کم کم بقیه رفتن رو صندلی ولو شدم عصبی بودم
یک مأموریت پر خطر استرس بار بود که همش ریسک باشه شاید الکی که فقط وقت آدم صرف بشه

از این ماموریت ها زیاد داشتم موفق شدم پس این یکی روهم به موفقیت تمامش میکنم من کسیم که بدترین چیزهارو پشت سرش گذاشته
حالا شده یک دختر قوی سرد خشک که هیچکس بهش نمیرسه،وبه خاطر همینه که تو این سن کم۲۲سالگی شدم سرگرد
هویی بلا بلاااااا کجایی دختر؟!
با صدای مراشل به خودم آمدم اخم کردم گفتم
من:مراشل الان میوفتم مگه نگفتم وقتی تو فکرم اینجوری صدام نزن با من کاری نداشته بااااش
مراشل:باش ببخشید می‌دونم ولی مجبور بودم
سرهنگ صدات زد گفت زود بری اتاقش

یک تار ابرومو بالا دادم سری تکون دادم از روی صندلی بلند شدم حرکت کردم سمت اتاق سرهنگ

مراشل یکی از دوستای صمیمیم بود وقتی وارد اداره شدم اون وکاملیا از قبل اینجا بودن با همه غریبه بودن غریبگی میکردم مثل یک شیر درنده بودم وباکسی صمیمی نمیشیدم تا اینکه این دوتا با خل بازیاشون منو رام کردن الان شیش سالی میشه باهم کنار آمدیم رفیقیم اما اونا تازه ستوان یک گرفتن ولی من سرگردم
وبا این مأموریت میتونم سرهنگ شم البته اگه نمردم،که نمیمیرم

مراشل وکاملیا از افرادی بودن که میدونستن پدر من سرهنگه

اوایل رابطه گفتم واینکه وقتی بابام فهمید خیلی عصبی شد باهام قهر کرد ولی خب بعداز گذشت زمان اوکی شد باهام کلی با مراشل کاملیا حرف زد که به کسی نگن وگلعه اخراج میشن

اوناهم از ترس هیچ وقت به روی خودشون نیاوردن
به اتاق سرهنگ رسیدم در زدم که اجازه رو صادر کردن و وارد اتاق شدم درو بستم بدون احترام رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم

سرهنگ:چند دفعه گفتم که باید احترام بزاری بهم
من: ول کن ترخدا سرهنگ اینجا که کسی نیست نبود
سری به نشونه تاسف بهم نشون داد خندید،منم خندیدم
چشمکی به بابای خوش تیپم زدم

(بابام ۴۸سالشه و سرهنگ این اداره اسم بابام دیویده وخیلی دوسم داره دوسش دارم،ولی کارمون حکم میکرد که بعضی موقع ها باهم اوکی نباشیم که اونم فقط تو اداره و وقتی وارد خونه می‌شدیم یک رنگ بوی دیگه ای میداد،مادرم متاسفانه به دست یکی از دشمنامون کشته شد از همون لحظه تصمیم گرفتم که انتقام بگیرم و گرفتم همه ی باندشو بردم فضا،یک انفجارکه دلم خنک شد،پدرم تک فرزنده مادرمم یک خواهر داره که اصلا ازش خبری نداری فک کنم آمریکا جنوبی یا پاریس نمیدونم یک جا بوداسمشم رزیتا هستنش از بابام شنیدم از مامانم بزرگ تره دوتا پسر هم داره،که گذاشتن تو سن بچگی رفتن معلوم نیست مردن یا زندن )

سرهنگ:بلا من می‌خوام تو،تواین پرونده شرکت نکنی
چشام گرد شد
من:یعنی چی؟!چرا؟!

امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد
پارت اولو گذاشتم
لطفا حمایت کنید♥️✌🏻🤝🏻
وممنون از اینکه حمایت میکنید💕😻🙏🏻
منتظر بقیه پارت ها باشید 🍒❣️

jesi_5566
tana_2244
jana_1133
farzaneh67
🙏🏻😻💕
دوستون دارم🥺🥂🤍

 v̑̈ȋ̈ȏ̈l̑̈ȇ̈n̑̈t̑̈ l̆̈ŏ̈v̆̈ĕ̈Where stories live. Discover now