part 1

222 48 23
                                    

به سختی تونست پدر و مادرش رو قانع کنه که به یه سفر کوتاه برن و خونه رو برای دو روز بهش قرض بدن.
"مگه چندبار قراره فارغ‌التحصیل بشیم؟" این جمله‌ای بود که دوست عزیزش یوتا بهش گفته بود. البته که خود جهیون هم دلش میخواست به مناسبت تموم شدن درسشون خوش بگذرونه، ولی شرکت کردن توی یه مهمونی بزرگ با حضور آدمایی که اکثرشون غریبه بودن، اصلا توی برنامه‌ش نبود. مخصوصا حالا که قرار بود اون پارتی توی خونه‌ی پدری خودش برگزار بشه!
با خستگی خودشو روی مبل انداخت و به اطراف خیره شد، همه چیز مرتب به نظر میرسید. وسایل با ارزشی که مادرش سفارش کرده بود توی دسترس نباشه رو جمع کرده بود تا موقتا به اپارتمان کوچیک خودش ببره. زیر لب فحشی به یوتا داد، تمام این بدبختیا و خستگیا زیر سر اون بود که پیشنهاد این مهمونی رو داده بود، و البته که جهیون هم کسی نبود که خواسته‌ی صمیمی‌ترین دوستش رو رد کنه.
از جاش بلند شد تا آخرین کارای باقی مونده رو انجام بده، هنوز چند ساعت تا ترکیدن خونه به دست یه مشت جوون غریبه وقت داشت.

~

«به نظرت این پیراهن چهارخونه رو بپوشم؟ یا مثل همیشه با یه تیشرت گشاد بیام؟ ازت میخوام باهام صادق باشی هیونگ، میدونی که؟ اینکه خوشتیپ به نظر برسم همیشه اولویت اول منه!»
جمین گفت و با لباسای توی دستش، مقابل برادر بزرگترش ایستاد و منتظر نگاهش کرد.
یوتا با بیخیالی مشغول بازی توی گوشیش بود و توجهی به حرفای جمین نداشت. بعد از "دخترای خوشگل"، تنها چیزی که براش اهمیت داشت گیم بود.
«یااا دارم با تو حرف میزنم. چی بپوشم؟»
یوتا بالاخره به خودش زحمت داد و نیم نگاهی به چهره‌ی طلبکار برادر کوچیکترش انداخت.
«کسی تو رو دعوت نکرده، لازم نیست لباس انتخاب کنی»
جمین توجهی به جمله‌ای که شنیده بود نکرد. حتی پشه‌ای که از جلوی چشماش رد شد بیشتر از حرفای تکراری برادرش اهمیت داشت.
«پس همون تیشرت همیشگیمو میپوشم، به هر حال اینم استایل منه دیگه»
یوتا که بازیشو با یه رکورد جدید تموم کرده بود، گوشیشو روی تخت پرت کرد و نگاهشو به جمین دوخت. حتی خط چشم ظریفی توی چشماش کشیده بود و تنها چیزی که برای کامل شدن استایلش کم داشت، تیشرت سفید گشادی بود که همین الان انتخاب کرده بود!
«بیخیال دوستای من شو جمین. جهیون کسی نیست که با تو قرار بذاره، تا کی میخوای به زور خودتو بهش نزدیک کنی؟»
جمین با خونسردی پیراهن چهارخونه‌ای که خیلی زود از گزینه‌هاش حذف شده بود رو توی کمد فرو کرد.
«نگران نباش هیونگ، تو کی مسئولیت کارای منو به عهده گرفتی که این بار دوم باشه؟ امشبم مثل همیشه برو با اولین دختر خوشگلی که دیدی لاس بزن، من تضمین میکنم که از پس خودم برمیام»
یوتا از جاش بلند شد تا برای حاضر شدن به اتاق خودش بره، میدونست که بحث کردن با اون بچه‌ی تخس فایده‌ای نداره چون در آخر کار خودشو میکنه.
«امشب حواسم بهت هست، زیاد از جلوی چشمم دور نشو»
از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست. نمیدونست نگران برادر کوچیکشه یا صمیمی‌ترین دوستش، فقط میدونست که اصلا دلش نمیخواد اونا به هم نزدیک بشن. خوشبختانه جهیون توی این چندسال هیچوقت به جمین توجه نکرده بود، این تنها چیزی بود که از نگرانیای بی‌دلیل یوتا کم میکرد و راضی میشد که توی همچین شرایطی جمینو هم با خودش به دورهمیای دوستانه‌شون ببره...

تولد 18 سالگی! (JaeJae Ver)Where stories live. Discover now