part 3

160 38 24
                                    

بعد از اینکه فهمید یه نقطه ضعف بزرگ دست اون بچه‌ی عوضی داره، ضربان قلبش بالا رفته بود و نیاز شدیدی به یه نوشیدنی خنک بدون الکل داشت. البته به خودش که نمیتونست دروغ بگه، قلبش برای اون حرکت احمقانه و بوسه‌ی کوتاهشون تند میزد!
بعد از اینکه یک نفس بطری آب پرتقالو سر کشید، لباشو با پشت دستش پاک کرد و در یخچال رو بست. فکرشم نمیکرد پشت در یخچال جمینو ببینه!
«باز که تو پیدات شد. چی از جون من میخوای؟»
جمین لبخند پررنگی زد. چی بهتر از داشتن یه نقطه ضعف که میتونست حالا حالاها کراش خودخواهشو باهاش تهدید کنه؟
«میخوام برم به یوتا بگم اینکه دوست دخترش باهاش کات کرد کار تو بوده. وجدانم اجازه نداد که بی‌خبر این کارو کنم، اومدم بهت بگم که اگه دلت خواست تلاش کنی جلومو بگیری»
جهیون چند لحظه هنگ کرد. هنوز ده دقیقه هم از تهدیدی که با لباش کرد نگذشته بود! با چشمای گیجش به جمین خیره مونده بود که حالا با لبخند مزخرفی داشت از جلوی چشماش دور میشد...
سریع به خودش اومد، جلو رفت و دستشو کشید.
«تو اینکارو نمیکنی جمین»
«و چی باعث میشه اینکارو نکنم؟»
جهیون حس میکرد کارد بهش بزنن خونش درنمیاد. این اولین بار بود که به دست یه بچه‌ی لوس تهدید میشد و این اصلا برای غرورش خوب نبود...
«چون من ازت خواستم»
جمین بازوشو از بین دست جهیون بیرون کشید و ژست متفکری به خودش گرفت.
«خب... چی به من میرسه؟ منظورم اینه که... تمام معامله‌های دنیا دوطرفه‌ان، اگه ازم میخوای رازتو نگه دارم باید یه چیزی که به نفع من باشه بهم پیشنهاد کنی. اگه ازش خوشم بیاد، فراموشش میکنم و همه چیز حل میشه»
جهیون جلو رفت و فاصله‌ی کمی که بینشون بود رو از بین برد. سعی کرد منطقی و واضح براش توضیح بده، شاید میتونست راضیش کنه...
«گوش کن ببین چی میگم. داداشت خیلی برام مهمه، اون صمیمی‌ترین دوست منه و من دلم نمیخواد آسیب ببینه... میفهمی؟ اون دختر اصلا به دردش نمیخورد... چطور بگم، یه آشغال بود و یوتا نمیخواست اینو متوجه بشه. من یه جورایی از یه رابطه‌ی سمی خلاصش کردم، ولی اون هنوزم یه احمقه. اگه بری بهش بگی، فقط دوستی عمیق بین ما رو خراب کردی. دلت میخواد داداشت بهترین دوستشو از دست بده و ناراحتیشو ببینی؟ مطمئنم دلت نمیخواد»
جمین به سختی جلوی لبخند زدنشو گرفت. این قطعا طولانی‌ترین مکالمه‌ای بود که با معشوقه‌ی پنهانیش داشت! تونسته بود اونو مجبور کنه که باهاش حرف بزنه، این یه موفقیت عظیم بود...
«میدونی چیه هیونگ؟ همین الان که ما داریم باهم حرف میزنیم، یوتا با یه دختر جدید ریخته رو هم و احتمالا امشب رو باهم میگذرونن. فکر نکنم دوست دختر سابقش دیگه براش اهمیتی داشته باشه، هوم؟ پس چرا انقدر از اینکه رازت رو بفهمه میترسی؟»
جهیون کلافه دستی توی موهاش کشید...
«چرا متوجه نمیشی جمین؟ اون اعتمادش نسبت به منو از دست میده. مهم اینه که اون ضربه میخوره، فکر میکنه که اینهمه مدت یه عوضی فرصت‌طلب دوست صمیمیش بوده»
جمین با شیطنت خندید، مطمئن بود که حسابی داره روی مخ جهیون راه میره...
«آره، یه عوضی فرصت‌طلب که علاوه بر این کار، داداش کوچیکشو هم بوسیده»
جهیون چشماش گرد شد، نقطه ضعفاش دوتا شده بود؟ با عجله انگشت اشارشو به نشونه‌ی سکوت روی بینیش گذاشت.
«مشکلت با من چیه جمین؟ هرکار بخوای میکنم فقط دست از سرم بردار»
جمین سرشو جلو برد. داشت از شدت استرس و هیجان سکته میکرد، ولی باید کاری که شروع کرده بود رو تموم میکرد! اون ذاتا آدم ریسک‌پذیری بود، ولی وقتی پای جهیون وسط میومد رسما تبدیل به یه دیوانه‌ی مطلق میشد!
طوری که نفسای گرمش به گردن جهیون برخورد کنه زمزمه کرد...
«باهام سکس کن جانگ جهیون. شرطم اینه، فقط یه شب!»

تولد 18 سالگی! (JaeJae Ver)Where stories live. Discover now