part 2

169 47 23
                                    

توی اون شلوغی و همهمه‌ای که به وسیله‌ی دخترا و پسرای مست ایجاد شده بود، چشم جمین فقط دنبال یه نفر بود: جانگ جهیون، صاحب خونه!
یوتا از همون ابتدای مهمونی غیبش زده بود، مثل همیشه. البته این چیزی نبود که برای جمین اهمیتی داشته باشه، از همون اول میدونست که در حضور دخترای خوشگل، باید به طور کلی فراموش کنه که برادری به اسم یوتا داره!
به اطراف نگاه کرد و سعی کرد جهیون رو پیدا کنه. تلاشش فقط چند لحظه طول کشید، جهیون تنها یه گوشه ایستاده بود و سیگار میکشید.
با قدمای سریع خودشو بهش رسوند، به هر حال جمین بخاطر اون موجود اخمالوی گوشه‌گیر الان اینجا بود!
«هی. حالت چطوره هیونگ؟»
جهیون با شنیدن صدای آشنایی که خیلی خوب میدونست متعلق به کیه، چشماشو روی هم فشار داد.
«باور کن آخرین چیزی که دلم میخواد، اینه که هیونگِ تو باشم»
جمین اگه میگفت دلش نشکسته دروغ گفته بود. اولین بار نبود که اون پسر عوضی و خودخواه اینطوری باهاش حرف میزد، پس فقط سعی کرد دلخوریش رو پنهون کنه و صورتش چیزی رو نشون نده. به هر حال جمین هم دلش نمیخواست که جهیون مثل هیونگ و برادر بزرگترش باشه، چیزای بیشتری میخواست. هرچند با این حجم از تنفری که از سمت جهیون وجود داشت تقریبا محال به نظر میرسید...
«دلتم بخواد. من بهترین دونسنگیم که هرکسی میتونه داشته باشه، اگه باورت نمیشه از یوتا بپرس»
«حالا که دلم نمیخواد»
جمین از شنیدن جمله‌ی کوتاه و صریح جهیون حرصش گرفت. دستشو جلو برد و محکم سیگارشو از دستش کشید، که البته با یه جفت نگاه برزخی روبه‌رو شد. ترسناک بود، ولی جمین برای این آدم اینجا بود! اینو هزار بار توی مغزش تکرار میکرد...
قبل از اینکه صدای خشمگین جهیون رو بشنوه، برای شروع صحبتش پیش‌قدم شد.
«کاااماان هیونگ، چرا انقدر از من بدت میاد؟»
جهیون سیگارشو پس گرفت، هرچند بخاطر دستمالی شدن فیلترش ترجیح داد خاموشش کنه.
«مشکلی با تو ندارم، صرفا اخلاقم خوب نیست»
«اگه آدم بداخلاقی بودی یوتا نمیتونست اینهمه مدت باهات دوست باشه. اون ازت خواست که این پارتی توی خونه‌ی تو برگزار بشه، سریع قبول کردی که دلشو نشکنی. تو انقدر مهربونی که بخاطر اینکه باعث شدی یوتا با دوست دخترش کات کنه، عذاب وجدان گرفتی و سه هفته بردیش تایلند تا حالش بهـ...»
جهیون سریع دستشو روی دهن جمین گذاشت تا از ادامه‌ی حرفاش جلوگیری کنه. صداش نسبتا بلند بود و جهیون واقعا دلش نمیخواست بدبخت بشه!
جمین چند لحظه چشماش گرد شد، ولی سریع سرشو عقب برد و نفس عمیقی از دهنش کشید. اون چه مرگش شده بود؟
«هی، چته؟ داشتم میگفتم... اگه بداخلاق بودی مسئولیت کارت رو قبول نمیکـ...»
جهیون دوباره دستش رو روی دهن جمین گذاشت!
«هیـــسس، تو این لعنتیو از کجا میدونی؟؟»
جمین دوباره چشماش گرد شد. اینکه جهیون باعث کات کردنِ یوتا و دوست‌دخترش شده، یه راز بود؟...
«خب... راستش اون دختره، خواهر یکی از همکلاسیامه»
جهیون انگشت اشارشو به نشونه‌ی تهدید جلوی جمین گرفت.
«دهنتو میبندی و این حرفو هیچ جای دیگه نمیزنی. خب؟ یوتا اینو نمیدونه. اگه یه روزی بشنوم که فهمیده، همه چیزو از چشم تو میبینم!»
چشمای جمین برقی از شیطنت زد.
«یاااا... یعنی هیونگِ من، نمیدونه که بهترین دوستش از دوست دخترش متنفر بوده؟ ای وای، یعنی یوتای بیچاره نمیدونه کسی که اون عکسا رو فتوشـ...»
جهیون دیگه نمیدونست چجوری اون بچه‌ی تخس مزخرف رو خفه کنه. ولی خب، لبای قرمزش خیلی برق میزدن...
امشب آب‌آلبالو سرو شده بود؟
جمین حس میکرد که برق بهش وصل کردن. اون فقط میخواست یکم کراش خودخواهش رو اذیت کنه، چی شد که داشت گرمای لباشو حس میکرد؟
دوتا دستاشو روی سینه‌ی جهیون گذاشت و فشار آرومی بهش وارد کرد. جهیون خودش هم شوکه شده بود، طعمش بهتر از چیزی بود که حدس میزد...
«هیونگ... چیکار میـ... میکنی؟»
یه لمس ساده بود، یه تماس احمقانه بین دوتا لب! لبایی که سال‌ها فقط برای جر و بحث بچگانه باهم معاشرت داشتن. چی شده بود که قلب جهیون داشت توی دهنش میزد؟
سرفه‌ی تصنعی کرد و سعی کرد به خودش مسلط بشه.
«یکی از دلایلی که دلم نمیخواد هیونگت باشم اینه که نمیدونی کی باید دهنتو ببندی. هیچ اتفاقی نیفتاده، از مهمونی لذت ببر و یادت نره چی بهت گفتم»
ازش فاصله گرفت و جمین رو با احساسات متغیر و تپش ناموزون قلبش تنها گذاشت...

تولد 18 سالگی! (JaeJae Ver)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora