part 5

150 43 15
                                    

«بذار امشب پیشت بمونم هیونگ»
جهیون به سرعت سرشو برگردوند و نگاه تندی به جمین انداخت.
«وات د فاک؟ من همین الان شرطمو بهت گفتم! امشب تو هنوز هیجده سالت نشده و لزومی نداره پیش من بمونی»
جمین شونه‌هاشو بالا انداخت.
«من که چیز خاصی نگفتم هیونگ، خودت اینطور برداشت کردی. فقط میخوام اینجا بمونم و قسم میخورم که امشب روی تخت تو نمیخوابم»
جهیون با عصبانیت چند قدم به سمتش برداشت، باید تا جایی که امکان داشت آروم حرف میزد تا آدمای اطرافشون متوجه‌ی حرفاش نشن...
«یوتا امشب میره خونه‌ی خودش. وقتی اون اینجا نیست، به چه دلیل کوفتی‌ای داداشش باید با من وقت بگذرونه؟ من و تو فعلا هیچ ربطی به هم نداریم، پس لطفا باهاش برو خونه»
جمین نگاه سریعی به اطرافش انداخت و وقتی یوتا رو پیدا کرد، ضربه‌ای به بازوی جهیون زد تا بهش نشونش بده.
«اونجا رو نگاه کن. اون دختره رو میبینی؟ از همون اول مهمونی باهم لاس میزدن. تو واقعا فکر کردی هیونگ من قراره تنهایی بره خونه؟ کامااان، من هنوز هیجده سالم نشده! چطور میتونی اجازه بدی امشب شاهد عشق‌بازیشون از اتاق بغلی باشم؟»
جهیون به جایی که جمین اشاره کرده بود نگاه کرد. راست میگفت، با شناختی که از دوست عزیزش داشت میتونست مطمئن باشه که پیش‌بینی جمین درست از آب درمیاد.
«تا الان که مشغول دادن انواع پیشنهاد بی‌شرمانه بودی، حالا از اینکه صدای سکس کردن دو نفرو بشنوی بدت میاد؟ تو خودت به شیطون درس میدی، کسی منحرفت نمیکنه»
جمین نهایت تلاشش رو به کار برد تا چهره‌ی مظلومی به خودش بگیره.
«اگه پدر و مادرمون سئول زندگی میکردن، مطمئن باش امشبو پیش اونا میگذروندم. یوتا اصلا به فکر من نیست، خب منم آدمم! آسیب میبینم!»
جهیون نفسشو با کلافگی بیرون داد. عمرا اگه از پس زبون دراز این بچه برمیومد...
«خیلی خب، بمون»
داشت دور میشد که جمین دستشو دور شونه‌ش حلقه کرد و ازش آویزون شد.
«مــــرســییی هیونگ!! امشب بهت کمک میکنم تا خونه رو مرتب کنی. مهمونات حسابی گند زدن»
جهیون به زور جمینو از خودش جدا کرد، مثل یه چسب دوطرفه‌ی قوی بود.
«لازم نیست. امشب میریم خونه‌ی من، فردا صبح خدمتکارای مامانم این کثافتارو تمیز میکنن»
جمین بخاطر اینکه بغل محکمش پس زده شده ناراحت بود، ولی بلافاصله با شنیدن اینکه قراره به آپارتمان شخصی جهیون بره لبخندی به لبش اومد.
«واااو، چه بهتر!! همیشه از خونه‌های بزرگ و این مدلی بدم میومد، چون کلا از آدمای پولدار بدم میاد. یه مشت موجود خودخواهِ عوضی که فکر میکنن کون آسمون پاره شده و اونا افتادن پایین! وقتی توی خونه‌های مجللشون، اوپس، توی قصرای خفنشون قدم میزنی... چطور بگم، آدم معذب میشه! من توی خونه‌ی خودت راحت‌تر میتونم بخوابم، البته اگه اجازه بدی لباس خواباتو بپوشم»
جوابش یه نگاه فوق پوکر بود.
«جمین... اینکه من توی یه خونه‌ی کوچیک زندگی میکنم فقط بخاطر اینه که تنهام. تو همین الان بهم توهین کردی»
جمین با بی‌تفاوتی شونه‌هاشو بالا انداخت.
«پشیمون نیستم. اتفاقا تو هم یه آدم خودخواه و نچسبی و فکر کنم اولین بار نیست که اینو میشنوی»
حق با اون بود. دوستی بین جهیون و یوتا جزو عجیب‌ترین اتفاقات دانشگاهشون محسوب میشد، اونا به هیچ عنوان به هم شبیه نبودن. جهیون یه آدم منزوی ولی مرفه بود، اما یوتا کسی بود که از تمام لحظات عمرش لذت میبرد. جهیون به کمک دوستش تونسته بود از فضای خشکی که خانواده‌ش براش ساخته بودن فاصله بگیره و یکم جوونی کنه...
«اوهوم، سومین باره که اینو بهم میگی. حالا اگه اجازه بدی این آدم خودخواهِ نچسب بره از مهموناش پذیرایی کنه، اوکی لیتل وان؟»
لبخند شیطنت‌آمیزی که روی لبای جمین بود خشکید. این کلمه دیگه خود بهشت بود!
«هـ... ها؟ لیتل... وان؟ با منی؟»
«فکر کنم هیونگت بهت نگفته که من غیر از منزوی بودن چه چیزای دیگه‌ای بلدم»
به جامی که توی دست جمین بود اشاره زد و ادامه داد:
«حواست باشه مست نشی، حوصله‌ی خل شدنتو ندارم. درضمن، اصلا تو هنوز به سن نوشیدن نرسیدی... سوییتی!»
با لبخند نامحسوسی که اصلا دیده نمیشد جمله‌ش رو تموم کرد و جمینو با چشمای گرد شده تنها گذاشت...

تولد 18 سالگی! (JaeJae Ver)Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu