part 8

152 42 23
                                    

بعد از یه شب طولانی و خسته کننده، نفهمیدن چطور خوابشون برد. بخاطر مستی سرشون سنگین بود و تقریبا بیهوش شده بودن، دیگه حتی رعد و برق هم باعث بیداری جمین نمیشد. انگار برای راحت شدن خیالشون و مثل خرس خوابیدن، به همدیگه نیاز داشتن.
این اولین بار بود که کنار هم و روی یه تخت میخوابیدن، احتمالا برای خودشون هم عجیب بود که چطور انقدر راحت باهم کنار اومدن. اصلا تا قبل از این چجوری خوابشون میبرد؟
~
نور مستقیم خورشید درست توی چشمش بود. آفتاب شدیدی که بعد از یه شب بارونی پیداش میشه احتمالا مزخرف‌ترین نوع آب و هواست!
اخم ظریفی روی صورتش نقش بست و با کسلی سرشو روی بالش جابجا کرد. چرا انگار بالشش صدا میداد؟...
آروم لای یکی از چشماشو باز کرد، ولی با صحنه‌ای که دید مثل برق گرفته‌ها کامل چشماشو باز کرد. اون بالش نبود، شکم کراش عزیزش بود!!
لباشو گزید تا صداش درنیاد، باید تظاهر میکرد هنوز خوابه و آروم اوضاعو جمع و جور میکرد...
چشماشو چرخوند و سعی کرد تا جایی که ممکنه بفهمه موقعیت چطوره و دقیقا چه شکلی خوابیده. طبق آخرین نتایج به دست اومده، سرش روی شکم جهیون بود و دستاشو محکم دور یکی از پاهاش حلقه کرده بود، یه دست جهیون روی سرش و پای چپش روی باسنش بود. عالی! چه پوزیشنی از این بهتر؟ حتی عروسک روی تخت خوابشو هم این شکلی بغل نمیکرد!
جلوی تپش ناموزون قلب بی‌جنبه و احمقشو گرفت، به جهنم که توی بغل آدمی به نام جهیون خوابیده بود. الان تنها چیزی که نیاز داشت حفظ آبروش بود!
چشماشو بست و تظاهر کرد که هنوز خوابه. کش و قوسی به بدنش داد، آروم سرشو از شکم جهیون برداشت و روی تخت گذاشت. نصف راهو رفته بود! حالا باید میخزید بالاتر تا به بالش برسه و متاسفانه توی این مسیر پای جهیون رو از روی باسنش از دست میداد.
برای طبیعی‌تر شدن حرکاتش، چشماشو روی هم فشار داد و زیر لب صداهای نامفهومی دراورد. حیف که نمیدونست تا چه حد بازیگر بی‌استعداد و احمقیه...
«محض اطلاعت، من دارم نگاهت میکنم»
شوکه شد و بی‌حرکت سرجاش موند. جهیون بیدار بود؟
آروم لای چشماشو باز کرد و سرشو بالا گرفت.
«عام... هی! صبح‌بخیر! من اینجا چیکار میکنم؟ هه‌هه ببین چه شکلی خوابیدیم، خیلی کیوت و بامزه‌ایم»
جهیون پوکر نگاهش میکرد.
جمین با خنده‌ی مصنوعی ادامه داد: «آخ آخ من سرم روی شکمت بود؟ پاهاتو ببین کجاست! ای بابا... الان دوباره برمیگردم روی بالش خودم، شرمنده خیلی مزاحمتون شدم»
«پنج دقیقه بعد از اینکه خوابت برد اومدی روی من، از همون اول بالش نداشتی»
جهیون با خونسردی گفت و خنده‌ی جمین روی لباش خشک شد.
«عام... جدی؟ از دست این رعد و برق... حتما خیلی ترسیده بودم»
«ولی قبل از اینکه بخوابیم رعد و برق تموم شده بود»
جمین چشماشو بست و سعی کرد بی‌تفاوت باشه. حرفایی که جهیون در کمال خونسردی میزد باعث خجالتش میشد!
سریع بدنشو کنار کشید و سرشو روی بالش گذاشت، تا جایی که امکان داشت از جهیون فاصله گرفت و روشو برگردوند.
«خب حالا... آدم تو خواب که اختیار بدنشو نداره! خودتم منو بغل کردی ولی به روی خودت نمیاری»
«آره، منم بغلت کردم»
چشمای جمین گرد شد. اون همین الان تایید کرد؟ انتظار داشت انکار کنه و دوباره با حرفاش گند بزنه به هیکلش، ولی این کارو نکرده بود.
یه فکت جدید فهمید: کراشش صبح‌ها خوش‌‌اخلاق‌تر بود!
مشغول فکر کردن بود که جهیون از جاش بلند شد.
«دیگه نخواب. پاشو حاضر شو، قبل از اینکه یوتا سراغتو بگیره باید برسونمت خونتون. چطور میتونی توی خونه‌ی یه نفر دیگه تا لنگ ظهر بخوابی؟ بخاطر تو از کار و زندگیم عقب موندم. همین الان پاشو»
جمین چشماشو باز کرد و پوکر به سقف خیره شد. تا همین چندثانیه پیش حس میکرد اخلاق جهیون بهتر شده، بازم توهم زده بود.
سریع از جاش بلند شد تا دوباره برای غر زدن به جهیون بهونه نده.
«اصلا آدم مهمون‌نوازی نیستی، میدونستی؟»
جهیون خواست جواب بده که جمین سریع اضافه کرد: «خیلی خب، پاشدم! دارم میرم صبحونه حاضر کنم!»
زودتر از جهیون از اتاق خارج شد و البته، وقتی داشت از کنارش رد میشد تنه‌ی محکمی بهش زد.
"پسره‌ی خودخواه عوضی! فکر کرده کیه؟ درسته که خیلی جذابه و منم عاشقشم و همین دیشب بهش پیشنهاد بی‌تربیتی دادم، ولی دلیل نمیشه انقدر خودشو بگیره!"
احتیاج داشت زودتر بره خونه و توی اتاقش با خودش خلوت کنه، باید به شب عجیبی که داشت فکر میکرد.
قبل از اینکه بره آشپزخونه و دست به خوراکیا بزنه، رفت دستشویی و خودشو مرتب کرد. میدونست اگه این کارو نکنه دوباره صدای جهیون درمیاد و پنج دقیقه بی‌وقفه غر میزنه...
~
عسل، تست، قهوه، تخم‌مرغ و پوره‌ی سیب‌زمینی.
توی اون آشپزخونه‌ی بهم ریخته پیدا کردن همینا هم آسون نبود. جهیون باید دستشو میبوسید!
درست وقتی که چیدن میز تموم شد، جهیون رو دید که از پله‌ها پایین میاد. خوشتیپ‌تر از هر زمان دیگه‌ای که با قلب جمین بازی میکرد...
«اوه، واقعا صبحانه حاضر کردی؟ مرسی، تا من اینا رو میخورم تو هم برو حاضر شو»
جمین با حرص به چهره‌ی خونسردش نگاه کرد. واقعا چرا عاشق این آدم شده بود؟ میزان اخلاق و شعورش با میزان خجالتی که جمین سرش میشد برابری میکرد!
«نه بابا؟ امر دیگه؟ خودمم هنوز چیزی نخوردم، شما صبر میکنی تا دونه دونه به کارام برسم. فهمیدی؟»
جهیون پشت میز نشست و بدون اینکه به جمین و حرفاش توجه کنه، یه تست برداشت و مشغول عسل مالیدن شد.
جمین هم پرروتر از همیشه، برای خودش قهوه ریخت و آماده‌ی پذیرایی از خودش شد.
«برای منم بریز»
اگه هرکس دیگه‌ای جای جهیون بود و انقدر طلبکار باهاش حرف میزد، جمین مطمئن میشد که قهوه رو توی لباسش خالی میکنه. حیف که این آدم بیشعور مهم‌ترین آدم زندگیش بود...
بدون اینکه چیزی بگه فنجون جهیون رو هم برداشت و پرش کرد.
«تنکیو بیبی»
خب، مثل همیشه. فقط یه کلمه برای فراموش کردن تمام اخلاقای مزخرفش کافی بود!
لبخند پررنگی روی لبای جمین اومد...

تولد 18 سالگی! (JaeJae Ver)Where stories live. Discover now