part 9

287 55 25
                                    

کل مسیر رو توی سکوت میگذروندن و هیچ صدایی از جفتشون درنمیومد. جمین زیر چشمی به جهیون نگاه میکرد که نگاه آرومش رو به جاده دوخته بود و جهیون فکرش درگیر مرحله‌ی جدیدی از زندگیش بود که داشت شروعش میکرد...
جمین آرزو میکرد که کاش این آدم دوست صمیمی هیونگش نبود و مجبور میشد که آدرس خونشونو از جمین بپرسه، حداقل به این دلیل سکوت ماشین شکسته میشد و جمین احتمالا چند باری بهش آدرس اشتباه میداد که دیرتر به مقصد برسن. ولی حیف که جهیون بیشتر از خودش این مسیر رو طی کرده بود و میتونست چشم بسته هم رانندگی کنه...
«رسیدیم. یوتا منتظرته»
اونقدر توی سکوت غرق شده بود که متوجه نشد کی به خونشون رسیدن. جهیون غیرمستقیم بهش گفته بود پیاده بشه، دیگه بیشتر از این نباید میموند...
«عام... باشه، ممنونم که منو رسوندی»
سرشو به نشونه‌ی احترام خم کرد و کمربندشو باز کرد.
جهیون که انتظار نداشت همچین جواب مودبانه‌ای بگیره ابروهاشو بالا انداخت. این پسر تعادل نداشت، انگار نصف روز پررو بود و نصف دیگه‌ش مظلوم و آروم بود...
جمین مطمئن بود که جواب تشکرش رو نمیگیره و احتمالا حتی یه لبخند کوچولو هم دریافت نمیکنه، پس بدون اینکه منتظر بمونه در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.
حدسش درست بود، یه بوق کوچولو و بلافاصله دنده عقب. بازم خوب بود که در حد بوق زدن برای جهیون ارزش داشت!
لبخند تلخی زد و به سمت در شیشه‌ای آپارتمانشون رفت. نگهبان ساختمون با دیدن چهره‌ی آشنای پسر نوجوون طبقه‌ی چهارم، در رو باز کرد. جمین هم لبخندش رو برای اون پیرمرد مهربون خرج کرد، حالا که برای جهیون لبخند نزده بود لثه‌هاش داشت حیف میشد!
بعد از اینکه از آسانسور خارج شد دستشو توی جیب هودیش فرو کرد تا کلیدشو پیدا کنه، ولی همون لحظه در با صدای تیکی باز شد.
شونه‌هاشو بالا انداخت، با بیخیالی هر لنگه از کفشاشو به یه سمت شوت کرد و با قدمایی که روی زمین میکشید وارد خونه شد.
به محض ورودش با چهره‌ی طلبکار و جدی یوتا روبه‌رو شد.
«از کجا میدونستی دارم میام که درو باز کردی؟»
جمین پرسید و بدون اینکه منتظر جواب بمونه به سمت اتاقش رفت.
«از پشت پنجره دیدمت که از ماشین جهیون پیاده شدی»
صداش از پذیرایی به گوشش میرسید. همونطور که مشغول دراوردن لباساش بود زیرلب زمزمه کرد:
«پس واسه همین گفت یوتا منتظرمه. دیده بود که پشت پنجره ایستاده»
و با صدای بلندتر که یوتا هم بشنوه ادامه داد:
«خوش به سعادتت که این صحنه رو دیدی»
یوتا به سمت اتاق جمین اومد تا موقع حرف زدن بتونه نگاهش کنه. این بچه هیچوقت نمیفهمید که موقع حرفای جدی نباید با بیخیالی دربره!
«چرا دیشب نیومدی خونه؟ چرا بهم نگفتی‌ که نمیای؟»
جمین چشماشو روی هم فشار داد، باز شروع شده بود.
«فکر نکنم یه آدم مست که با یه دختر برمیگرده خونه و تازه فردا صبحش متوجه‌ی غیبت داداشش میشه، صلاحیت خبر دادن داشته باشه. حتی برات مهم هم نبود»
«میتونستی یه پیام بهم بدی که هروقت بیدار شدم بخونم»
«گوشیم شارژ نداشت، خاموش بود»
جمین با خونسردی جواب میداد، برخلاف یوتا که ابروهاش گره خورده بود و احتمالا صورتش هم رو به قرمزی میرفت.
«یه شارژر کوفتی توی اون خونه نبود که گوشیتو روشن کنی؟ اصلا چرا باید اونجا میموندی؟ تو هنوز برای شب خونه نیومدن خیلی بچه‌ای و اگه قرار باشه همینجوری رفتار کنی بهتره بری پیـ..»
جمین حرفش رو قطع کرد:
«من برنمیگردم پیش مامان و بابا، تو هم حق نداری منو کنترل کنی. من هیجده سالمه! ضمنا توی خیابون یا خونه‌ی یه غریبه که نخوابیدم، تو به دوست عزیزت بیشتر از من اعتماد داری»
«هیفده سال و ده ماه»
جمین چشماش گرد شد.
«ها؟»
«گفتم هیفده سال و ده ماه! هنوز هیجده سالت نشده»
جمین پوفی کشید و با کلافگی مشغول جمع کردن لباساش شد. زیر لب غر میزد...
«من نمیفهمم چرا انقدر سن برای این دوتا آدم مهمه؟ یعنی من الان یه بچه‌ی احمقم و دوماه دیگه قراره معجزه بشه و بزرگسال بشم؟ عالیه، دوماه دیگه میتونم سکس کنم و شبا خونه نیام، ولی الان باید به جای مشروب شیرموز بخورم»
یوتا که متوجه‌ی زمزمه‌های آرومش نمیشد چشماشو باریک کرد و با کنجکاوی به جمین زل زد.
«چی داری میگی واسه خودت؟»
جمین سرشو برگردوند. فکر میکرد یوتا رفته بیرون، ولی هنوز اینجا بود.
«میدونم که جهیون دیشب و امروز صبح بهت پیام داده و میدونم که اصلا نگرانم نشدی، پس لطفا بازجویی کردنمو تمومش کن و از اتاق من برو بیرون»
«من نگرانتم»
یوتا با صدای آروم‌تری گفت...
«تو نگران خودت باش که از غریبه‌ها ایدز نگیری»
کوتاه، رک، منطقی.
یوتا مجبور شد نگاه سردشو از چهره‌ی بی‌تفاوتِ برادر تخسش بگیره و از اتاقش خارج بشه...

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Sep 11, 2021 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

تولد 18 سالگی! (JaeJae Ver)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora