part 7

134 42 13
                                    

یه عمارت بزرگ که امشب هیچ خدمتکار و نگهبانی توش نبود، اتاق ناآشنایی که برای اولین بار اونجا میخوابید، صدای رعد و برق که از بچگی ازش وحشت داشت... همه‌ی اینا باعث میشدن که چشماش به بیشترین حد ممکن باز باشه و نتونه بخوابه.
چندبار به ذهنش رسید بیخیال غرورش بشه و بره از جهیون خواهش کنه که توی اتاق اون بمونه، ولی با یاداوری اخلاق گندش بیخیال شد. آخرین چیزی که نیاز داشت ترسیدن از رد شدن به دست جهیون بود!
دلش میخواست با چرخیدن توی نت خودشو سرگرم کنه، ولی شارژ گوشیش تموم شده بود و حتی نمیتونست بفهمه ساعت چنده.
چشماشو محکم روی هم فشار داد و زیر لب با خودش حرف میزد...
"من نمیترسم... این فقط صدای رعد و برقه که قراره به یه بارون قشنگ ختم بشه... من بارونو دوست دارم... نمیترسم..."
در اتاق با صدای تیکی باز شد و جمین مثل برق گرفته‌ها از جا پرید و نشست. قبل از اینکه نفسش بالا بیاد، صدای جهیون رو شنید.
«نترس، منم»
بالاخره بازدمش رو بیرون داد و پشت دستش رو به پیشونی خیسش کشید.
«هیونگ... فکر کردم خوابیدی»
جهیون با قدمای آهسته به تخت نزدیک شد و نگاهی به چشمای پر از اضطراب جمین انداخت. توی اون تاریکی چیز زیادی دیده نمیشد، ولی جمین میتونست بفهمه که جهیون حتی با لباس خوابِ شلخته و گشادش هم جذاب به نظر میرسه...
«داشتم میخوابیدم که صدای رعد و برقو شنیدم، تو میترسی. میخوای پیش من بخوابی؟»
جمین که بخاطر حضور جهیون حواسش کاملا از صداهای اطرافش پرت شده بود، با تردید به چشمای براق روبه‌روش که توی تاریکی شبیه چشمای یه گربه‌ی وحشی بودن نگاه کرد...
«از کجا فهمیدی میترسم؟»
مغز جهیون چندثانیه هنگ کرد. اگه حقیقتو میگفت بد میشد...
«عام... خب... یوتا میترسه! یه سری فوبیاها میتونن ژنتیکی باشن، چون یوتا میترسه حدس زدم تو هم مثل اون باشی»
جمین با شک چشماشو باریک کرد.
«ولی یوتا هیونگ از رعد و برق نمیترسه»
جهیون با نوک انگشتاش سرشو خاروند و دنبال بهونه‌ی جدیدی گشت، ظاهرا گند زده بود.
«جدی؟ خب... مثل اینکه با دویونگ اشتباه گرفتمش. تعداد دوستا که زیاد بشه همین میشه، هه‌هه...»
جمین با لبخند کمرنگی به چهره‌ی دستپاچه‌ی کراش احمقش خیره شده بود.
«ولی تو هیچوقت با دویونگ صمیمی نشدی. یوتا میگه حتی جواب سلامش رو هم توی دانشگاه به زور میدادی»
جهیون با کلافگی چشماشو بست و نفس عمیقی کشید. حتما باید به این بچه‌ی فضول توضیح میداد که به تمام ترساش و اخلاقاش اهمیت میده و یه لیست کامل از همه‌ی خصوصیاتش داره؟
«این آخرین شانسته نا جمین. یا میای پیش من میخوابی و دیگه هیچ سوالی نمیپرسی، یا همین الان با رعد و برق تنهات میذارم»
جمین لبخند پررنگی زد و لثه‌های کیوتش رو با سخاوتمندی به نمایش گذاشت!
«میام هیونگ»
~
روی اون تخت بزرگ به اندازه‌ی سه نفر یا حتی بیشتر جا بود، ولی جمین به بهونه‌ی ترسش از رعد و برق نزدیک به جهیون خوابیده بود. درواقع، جهیون به همین بهونه اونو به خودش نزدیک نگه میداشت!
«هیونگ؟»
«کوفت»
جمین با خنده نیم‌خیز شد و به جهیون نگاه کرد، طوری چشماشو با جدیت به سقف دوخته بود که انگار درحال حفظ کردن فرمولای فیزیک بود.
«دوست نداری بهت بگم هیونگ؟»
«فکر کنم همین امشب برات مشخص کردم، آخرین چیزی که دلم میخواد اینه که هیونگ تو باشم!»
جمین دوباره سرشو روی بالش گذاشت و مثل جهیون، به سقف خیره شد.
«واقعا مجبوری انقدر بداخلاق باشی؟»
جهیون نفس عمیقی کشید. چرا خودش متوجه نمیشد که اخلاقش خوب نیست؟ همیشه آدما از بهترین حرفاش بدترین منظور رو برداشت میکردن! به نظر خودش "مثل برادر نبودن با جمین" اصلا چیز بدی نبود، حتی خوب هم بود.
«من اصلا بداخلاق نیستم»
«ولی تو امشب دوبار به من گفتی که بهت نگم هیونگ!»
صدای جمین بالا رفته بود.
«آخه کی با هیونگش سکس میکنه احمق!!»
جهیون هم تقریبا داد زد.
«اولین بار که گفتیش هنوز درمورد سکس حرف نزده بودیم!!!»
با صدای بلند جمین و جمله‌ی کوبنده‌ای که گفته بود، جهیون تقریبا لال شد. چرا این بچه حواسش به همه چیز بود؟
«عام... حق با توئه... حالا میشه یکم ازم فاصله بگیری؟ خیلی گرمه»
جمین چشماشو ریز کرد و با دقت به جهیون نگاه کرد، مشکوک به نظر میرسید...
«پس بار اول دلیلت چی بود؟»
عالی شد! امشب برای بار دوم داشت بازجویی میشد و احتمالا قرار بود دستش رو بشه.
«نمیدونم... یکم نمیری اونور؟»
جمین خنده‌ی آرومی کرد و یکم فاصله گرفت، حیف که همین یک ساعت پیش به خودش قول داده بود رویاپردازی درمورد این آدم رو تموم کنه...

تولد 18 سالگی! (JaeJae Ver)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora