"seven"

119 40 5
                                    

_هی جونگین! جیباشونو خالی کردی؟!

پسری که فقط چشمها و دهنش از سوراخهای کلاه مشخص بود، تنه ای به پسر قد بلند کنارش زد و به کیسه ی توی دستش سرک کشید.
به نظر میرسید دوست احمقش یادش رفته مشغول چه کارین و باید سریعتر از اون کافه ی نسبتا شلوغ بیرون بزنن و همینطور هم بود.

جونگین حتی متوجه نشده بود که دوست احمق ترش اسمش رو جوری که همه بفهمن بلند صدا زده و این میتونه به ضررشون باشه. اما بجای اینکه یه مشت تو سر بکهیون بکوبه فقط ایستاده بود و به پسری که فارغ از تمام اتفاقاتی که داشت توی اون کافه رخ میداد، هدفونش رو روی گوشش گذاشته بود و زیر لب چیزی زمزمه میکرد، نگاه میکرد.

_بجنب لعنتی الان میریزن سرمون.

اینبار صدای بم تری به گوشش رسید و بازوش توسط چنگ بزرگی به سمت خروجی کافه کشیده شد.

_معلوم هست چه مرگتونه؟ اون از بکهیون که اسمتو صدا زد و اینم از خودت! محو چی شده بودی؟

جونگین که تازه به دنیای خودش برگشته بود نگاهی به کیسه ی توی دستش انداخت و بعد به چانیول نگاه کرد. حتی نفهمیده بود کی اینقدر از کافه فاصله گرفتن.

_چیز ب درد بخوری کش رفتی یا نه؟!

چانیول دوباره پرسید و جونگین بعد از بیرون آوردن کلاهش، نفس عمیقی کشید.

+من باید برگردم.

کیسه رو روی زمین انداخت و قبل از اینکه بکهیون و چانیول بخوان مخالفت کنن، جونگین شروع به دویدن کرده بود و تمام مسیر برگشت به کافه رو به این فکر میکرد که آیا اون پسر هنوز هم بیخیال دنیا و اتفاقاتش روی اون صندلی نشسته یا رفته.

با رسیدن پشت در کافه از پشت شیشه نگاهی به جایی که پسر نشسته بود کرد و با دیدنش، نفس راحتی کشید. دستی به موهای بهم ریخته بخاطر کلاهش کشید و هودی مشکی تنش رو بیرون آورد. تیشرت سفید و نازک زیرش، شاید مناسب بیرون نبود، اما از شناخته شدنش جلوگیری میکرد‌. محض رضای خدا، یه دزد بود که پنج دقیقه پیش جیب مشتریای همین کافه رو خالی کرده بود.

تصمیم گرفت همون اطراف و تا زمانی که پسر از کافه خارج بشه منتظر بمونه و انتظارش زیاد طول نکشید. پسر از کافه بیرون اومد و سوار دوچرخه ای شد که همون کنار پارک کرده بود. همچنان هدفونش رو گوشش بود و توی عالم خودش به سر میبرد. پسر با سرعت کمی مشغول رکاب زدن شد و جونگین دنبالش کرد.

هوا تاریک شده بود که پسرک تصمیم گرفت به خونه برگرده و‌ جونگین با پاها و کمری دردناک هنوز پشت سرش قدم برمیداشت. از یه جایی به بعد پسر از دوچرخه پیاده شده بود و جونگین حدس میزد شاید اون هم زانوش از رکاب زدن زیادی درد گرفته.

صدای نرم و شیرین پسر با فاصله ی کمی به گوشش میخورد و جونگین فکر میکرد شنیدن اون صدای دلنشین به خستگی الانش می ارزه. پسرک بالاخره کمی جلو تر دوچرخه رو پشت در خونه ای رها کرد و داخل رفت و جونگین به این فکر میکرد که بعدش چه اتفاقی میفته. چیکار باید میکرد؟

با فکر احمقانه ای که به سرش زد کلاهش رو دوباره روی سر و صورتش کشید و هودی مشکی رو تنش کرد. قدمهاشو سمت در خونه برداشت و زنگ در رو فشار داد.

-کیه؟!

صدای پسر از پشت در به گوشش رسید و قبل از اینکه جونگین جوابی بده، در باز شد و پسر با چشمهای درشت و وحشت زده بهش زل زد.

+شاید ظاهر من شبیه دزدها باشه، اما کسی که عقلمو دزدیده تویی. مسئولیتشو قبول میکنی یا پلیس خبر کنم؟!

☕🏡

کلی به کیونگسو و آلبوم بهشتیش عشق بدین❤

﹏•✿↬ Shots ↫✿•﹏Donde viven las historias. Descúbrelo ahora