امروز روز دومی بود که به خونه ی خانم اوچیناگا اومده بودم.
حالا دیگه اسمشونو میدونستم اما نمیدونستم کره ای ها همچین اسم های سختی دارن!
دیوار رو با رنگ های کمرنگ و مالیم ابی بنفش صورتی رنگ کرده بودم.
طرح خاصی برای کشیدن نداشتم.
خانم اوچیناگا بهم گفته بود طرح ی دختر رو بکشم؛
ی دختر درحال فرار یا ی همچین چیزی...
حیاط خیلی بزرگ بود و دیوار اصلا توی چشم نمیزد.
کنار حیاط درخت بید مجنونی بود که بنظر میرسید سن زیادی داشته باشه.
هروقت باد میوزید صدای قشنگ برگاش به گوشم میرسید؛
صدایی پر از ارامش و حتی غم ...
غمی که پر از تجربه بود.
موقع استراحت خانم اوچیناگا بهم گفت برای کاری بیرون میره و متاسفه که اینجا نیست تا ازم پذیرایی کنه.
حالا خونه خالی بود و باید مراقب رفت و امدها هم می بودم.
از زمانی که کار در اینجا رو شروع کردم اقای اوچیناگا رو ندیدم.
حتی نمیدونم خانم جوان مجرد هستن یا متاهل!
بنظر میرسید ازدواج کرده باشه اما برای بچه داشتن جوان بود.
تا حالا داخل خونه رو ندیده بودم؛
همیشه از در پشتی وارد خونه میشدم.
هم راحت تر بود هم خانم اوچیناگا مجبور به پذیرایی از من داخل خونه نمیشد.
احتمالا داخل خونه قاب عکس یا نشونه ای از خانواده ی خانم جوان بود.
خیلی کنجکاو شده بودم که ببینم اما ترجیح دادم این کار رو نکنم.
ممکنه بود خانم جوان این رو دوست نداشته باشن!
رنگ مشکی رو برداشتم و داخل رنگ ابی ریختم.
رنگ سرمه ای قشنگی ساختم.
رنگی که نه اونقدر مشکی که دنبال روشنی باشی نه اونقدر ابی که توی عظمتش به دام بیوفتی.
نقش کمرنگی که روی دیوار بود رو نگاه کردم؛
قلمم رو تکون دادم و دختری با موهای پریشان رو کشیدم.
سرگرم کشیدن موهای دختر بودم که صدای افتادن چیزی از داخل خونه اومد!
سرم رو سریع برگردوندم
سایه ی ادمی رو دیدم که فرار کرد.
قلمو رو رها کردم و داخل خونه دویدم.
صدای پاهاش میومد که از پله ها بالا میرفت؛
دنبالش رفتم.
داخل یکی از اتاق ها شد؛
پام رو بین در و چارچوب گذاشتم.
در محکم به پام برخورد کرد.
به در فشار اوردم تا بازش کنم؛
اما در به روم بسته شد.
چندبار به در کوبیدم و دائم حرف هایی مثل بیا بیرون و غیره زدم اما فایده نداشت ...
به طبقه پایین رفتم و با تلفنم به خانم اوچیناگا زنگ زدم.
خانم اوچیناگا به خونه برگشته بود اما انگار خبری خاصی نبوده!
خانم اوچیناگا بهم گفت مشکلی نیست و اروم باشم.
اما من مطمئن بودم توی اون اتاق ی ادم هست!
باور اینکه چه اتفاقی اینجا افتاده بود واقعا برام سخت بود ...
در اخر خانم جوان ازم خواست به خونه برم و فردا برگردم.
اصرار کردم که میخوام بمونم اما با کلامی بی حوصله و کلافه مجبورم کرد تا برم.
من مطمئن بودم ی چیزی توی اون خونه بود ...
اما چی؟ ...
چی بود که در اخر نباید متوجه میشدم؟ ...
Wanna feel the ground as
I break through it
Every step, whatever lies ahead
YOU ARE READING
•⊰ Rᴜɴ ⊱•
Romance꧁Aespa , MiniFic , Run꧂ ⋆⇝Genre: Romance ⋆⇝Couple: Ningselle ⋆⇝Writer: Stella ⋆⇝Support Channel: @aespaFIC --- ⋆ᴍʏ ғɪᴄ ᴄʜᴀɴɴᴇʟ: @ImBlueStella ⋆ᴍʏ ᴅᴀɪʟʏ: @BlueStella_Daily