•⊰ Ep5 ⊱•

66 20 1
                                    

نزدیک به دو ساعته دم در خونه وایساده بودم و کسی در رو باز نمیکرد.
خانم اوچیناگا دائم تماس هامو قطع میکرد و مطمئن بودم از داخل خونه صدای دعوا میومد!
صدای زنونه ای که داد و فریاد میزد.
درست مثل اون روزی که صدای شکستن میومد.
با این تفاوت که واضح تر بودن.

سعی کردم دقت کنم که چی میگن اما متوجه هیچکدوم از حرفاشون نمیشدم!
از زنگ زدن خسته شده بودم و تصمیم گرفتم فقط صبر کنم ...
تا اینکه بلاخره صداها قطع شد.
تکیه ام رو از دیوار گرفتم و جلوی در وایسادم.
در خونه باز شد و خانم اوچیناگا با لبخندی که بزور حفظ کرده بود ازم استقبال کرد.
بدون حرف در خونه رو برام باز نگه داشت تا داخل بشم.

داخل خونه مردی رو دیدم که نیمه کلافه به مبل تکیه داده بود و با اومدن من از جاش بلند شد و خودشو
معرفی کرد؛
- سلام خانم ییژو ... من اوچیناگا هستم. متاسفم بابت اینکه در رو باز نکردیم و البته ... بابت سروصداها!
اون مرد شوهر خانم اوچیناگا بود...
اروم تعظیمی کردم و لبخند زدم اما قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم خانم اوچیناگا بی مقدمه گفت؛
- یادته اون روز بهم اصرار داشتی یک ادمی رو دیدی؟ دروغ نگفتی واقعا کسی بود.
من تعجب کرده بودم!
خانم اوچیناگا اصرار داشتن که کسی نبود اما حالا بدون مقدمه بهم میگفتن که درست دیدم؟
- اون...خب میدونی در اصل اون
و دوباره سکوت کرد.
و در اخر با لحن کلافه ای گفت؛
- خودت برو ببین!
و روی مبل نشست.
اقای اوچیناگا اخم ظریفی به همسرش کرد و سری برای من تکون داد.
وسایلم رو که هنوز دستم بود گوشه ای گذاشتم و با نگاه دوباره ای به اقای اوچیناگا ازش خواستم برای رفتن
مطمئنم کنه...

پله ها رو اروم اروم بالا رفتم.
برای رسیدن به چیزی که کنجکاوم میکرد هیجان داشتم اما برای این لحظه ترس بیشتر حس میشد!
دستم رو روی دستگیره ی در کشیدم.
از اینکه بازش کنم میترسیدم...
ممکنه بود یک دزد اونجا باشه یک قاتل یا حتی جن!
در رو باز کردم.
اتاقی به رنگ نیلی که نقاشی های خیلی قشنگ اما تا حدودی کودکانه روی دیوار سمت چپش کشیده شده بود؛
و روی دیوار سمت راست عکس های زیادی بود.
برای دیدن دختری که توی عکس ها بود به دیوار نزدیک شدم؛
اما صدای سرفه ی کوتاهی که بیشتر شبیه ندا رو شنیدم.
سرم رو برگردوندم؛
دختری هم قد و اندازه ی خودم اونجا بود.
از ادمی که تازه متوجهش شده بودم کمی ترسیدم.
دختر سرش پایین بود و با دستاش بازی میکرد.
اتاق زیاد روشن نبود تا صورتش رو ببینم اما بدنش بی اندازه ستودنی بود ...
سکوت چند دقیقه ای بود که حکم فرما بود.
دختر قصد حرف زدن نداشت پس خودم مجبور بودم حرف بزنم؛
+ نمیخوای چیزی بگی
و باز هم سکوت
+ پس حداقل سرتو بیار بالا تا ببینمت
دختر اروم اروم سرشو بالا اورد و چشماشو باز کرد ...

چشماش...
من سالها بود که نقاشی میکشیدم؛
سالها بود که ادم ها رو روی دیوار ها رسم میکردم؛
اما هرگز هرگز و هرگز رنگ چشمان این دختر رو ندیده بودم!
رنگ تیره ای که تمام رنگ های روشن رو داشت...
رنگین کمونی که هزاران رنگ داشت و من اون ها رو میدیدم!
چشمان درشتی که نسیب فرشته ها هم نمیشد...
گرداب بزرگی که تو رو غرق میکردن...
من چه گناهی کرده بودم که اسیر دوتا گوی جادویی شدم؟...

I'm gonna run
I can feel the fire in my feet

•⊰ Rᴜɴ ⊱•Onde histórias criam vida. Descubra agora