اسپری رنگ رو توی دستم تکون دادم.
کمی به سرش فشار اوردم که افشانه ای از رنگ ها روی دیوار سفید روبروم نشستن.حتی احتیاج نبود باز به طرح نگاه کنم؛
تمامش رو از بر بودم.
تمام شب نگاهش کردم و توی ذهنم بارها و بارها کشیدمش.به رنگ های روی سکو نگاه کردم.
حتی بوی زندگی میدادن.
اولین بار نبود که دیوارها رو رنگ میزدم اما اینبار حالم خوب بود.
شاید چون داشتم دیواری رو رنگ میزدم که نمای بزرگی داشت،
یا شایدم چون رنگ هام رو دوست داشتم.دیوار طرح خیلی کمرنگی روش کشیده شده بود و من با اسپری قسمتی از کارم رو رنگ کرده بودم.
من حتی قبل از خورشید دیوار رو دیدم.
شاید خورشید اولین کسی بوده که منو در حال کشیدن پروانه ها دیده؛
و حتی اولین کسی که لبخندم رو میبینه.نزدیک ظهر شده بود.
روی سکو نشسته بودم و کیک کوچکی که برای خودم خریده بودم رو میخوردم.
زیاد گرسنه نبودم.
بجای از دست دادن انرژی انگار تبدیل به یک مولد قوی شدم که بقیه رو هم شارژ میکرد.کیکم رو تموم کردم و به پایین پام نگاه کردم.
فاصله ام تا زمین به ۱۰ متر میرسید و زمین زیر پام پر از گل های ابی و زرد بود.
اسم این گل ها رو نمیدونستم ولی تا حالا ندیده بودم کنار هم رشد کنن.همونجور که به پایین پام نگاه میکردم؛ جسم سبک اما نوک تیزی به سرم خورد.
قبل از افتادنش موفق شدم اونو بگیرم اما دستام رنگی بود و کاغذ موشک شکل به رنگ بنفش و صورتی اغشته
شد.
کاغذ توی دستم مچاله شده بود.
اروم بازش کردم.با خوندن محتوای نامه گیج شدم.
این شبیه حرف جدی نبود و شوخی هم بنظر نمیرسید؛
"تو کی هستی؟"
چرا ی نفر باید ازم همچین سوالی بپرسه؟چند ساعتی بود که داشتم روی نقش پلنگ کار میکردم.
حالا کار پروانه ها تموم شده بود؛
اما روند کارم کند بود
و تمامش بخاطر اون نامه بود.بارها سعی کردم بفهمم نامه از کجا اومده ولی منو گیج تر میکرد.
کسی اینجا نبود.
به معنی واقعی کلمه هیچکس...
اینجا جای خیلی پرتی بود و حتی کسی اینجا رفت امد نمیکرد.
از اول صبح تا حالا شاید کمتر از انگشت های دستم ادم دیده بودم.حالا کارم تموم شده بود وسایلمو جمع کردم و طناب کنار سکو رو باز کردم و اروم اروم رهاش کردم تا روی
زمین قرار گرفت.
از سکو اومدم پایین و روبروی دیوار دراز کشیدم.
قشنگ بود.
دوسش داشتم.
ولی مثل همیشه راضی کننده نبود.
استاد یو میگفت هیچ عجیب نیست که راضی کننده نباشه چون ادمی هیچوقت راضی نیست.نمیدونم به خواب رفته بودم یا فقط چرت زده بودم اما وقتی چشمام رو باز کردم نامه ی دیگه ای روی شکمم
بود.
به اطراف نگاه کردم.
باز هم کسی نبود.
اینبار ترسیده بودم.
ممکن بود کسی با قصد بد اینکارا رو بکنه.
نامه رو باز کردم.
نامه ی دوم حتی از نامه ی اول گیج کننده تر بود.
"من میخوام بدوم"-----------------------------------------------------------------
سلام دوستان امیدوارم از خوندن مینی فیک ران لذت ببرید
روز های اپ فیک چهارشنبه پنجشنبه جمعه اس و توی چنل تلگرامی @aespaFic و همینطور واتپد اپ میشه
دوستون دارم~
ESTÁS LEYENDO
•⊰ Rᴜɴ ⊱•
Romance꧁Aespa , MiniFic , Run꧂ ⋆⇝Genre: Romance ⋆⇝Couple: Ningselle ⋆⇝Writer: Stella ⋆⇝Support Channel: @aespaFIC --- ⋆ᴍʏ ғɪᴄ ᴄʜᴀɴɴᴇʟ: @ImBlueStella ⋆ᴍʏ ᴅᴀɪʟʏ: @BlueStella_Daily