•⊰ Ep9 ⊱•

94 23 8
                                    

با تعجب به سقف اتاق جیزل نگاه میکردم؛
- این ...خیلی خوشگله
جیزل بهم لبخند زد.
قبلا توی روز به اتاق جیزل اومده بودم.
روی سمت چپ سقفش یک خورشید خیلی قشنگ و کنارش ابرهای فوق العاده بودن و حالا ...
حالا که چراغ خاموش بود روی سمت راست سقفش با رنگ های شب نما یک ماه و ستاره های خیلی قشنگ نقاشی شده بودن.
- این واقعا کار خودته؟ خیلی قشنگه!!
جیزل با افتخار لبشو به هم فشرد و سر تکون داد.
با دست روی تختش اشاره کرد؛
+ بشین
روی تخت نشستم و بهش نگاه کردم.
جیزل یکم سکوت کرد ولی بعدش قیافش جدی تر شد؛
+ اووم نینگ ...شاید برات سوال بشه که چرا خودمو مخفی کردم.
پس واسه ی این منو اورده بود به اتاقش ...
قابل درکه!
فقط نگاهش کردم که ادامه داد؛
+ از بچگی ...نمیتونستم از خونه بیرون برم ...پدرم یک تاجر بزرگ بود و ...
اهی کشید و با انگشتاش بازی کرد؛
+ و ...وقتی من ۴ سالم بود خواهر بزرگمو به گروگان گرفتن تا ...از بابام پول بگیرن
کمرمو صاف کردم و چشمام کمی درشت شد؛
جیزل ...خواهر داره؟ ...
+ ولی ...اون ...
کمی به اطراف نگاه کرد.
انگار میخواست جلوی بغضشو بگیره؛
+ ولی خواهرم فقط ۶ سالش بود ...اون انقدر ترسیده بود که ...مرد
هینی کشیدم و دستمو جلوی دهنم گرفتم؛
مر...د؟
- متا..سفم
جیزل با سرشو به اطراف تکون داد؛
+ تقصیر تو نبوده پس متاسف نباش
از جیبم دستمالی در اوردم و بهش دادم.
+ ممنون
گوشه ی چشمش که اشک سمجی نشسته بود رو پاک کرد.
سرشو پایین انداخته بود ولی بعد از چند ثانیه سرشو بالا اورد؛
+ بخاطر همین ...پدر و مادرم خیلی بیشتر ازم مراقبت میکردن ...بخاطر اتفاقی که افتاده بود حتی خودمم میترسیدم از خونه بیرون برم ...این وضع ادامه داشت تا زمانی که من سال چهارم دبستان بودم و پدرم برشکسته شد و ...بهم گفت که دیگه کسی تهدیدشون نمیکنه ...ولی من ...دیگه نتونستم توی جامعه باشم ...
لبشو گاز گرفت؛
+ حتی مدرسه هام هم با معلم های خصوصی بود ولی ...
سرشو بالا اورد و به من نگاه کرد؛
+ وقتی تو اومدی ...دلم خواست که ...که دستتو بگیرم و توی خیابونا بدوم ...دلم میخواست بغلت کنم ...دلم میخواست که-
نیم نگاهی به لبم کرد؛
من نگاهشو دیدم ...
لپام سرخ شد و نگاهمو گرفتم.
+ از پدر و مادرم خواستم که ی طوری تو رو بیارن به خونه ...درسته که بلد نبودم چطوری دوست پیدا کنم ولی مطمئن بود که تو رو میخوا-
جیزل رسما داشت با قلبم بازی میکرد ...
این نامردیه ...
گلوشو صاف کرد و نفس عمیقی کشید؛
+ مطمئن بودم که میخوام باهات دوست باشم پس ...باهاشون دعوا کردم
پس صدای دعوای تو بود ...
+ مادرمم گفت که این کارو انجام میده ولی روشش مسخره بود ...
با حرص دستشو اروم روی تخت زد؛
+ اون دعوتت کرد تا نقاشی کنی ...اخه این چه روشیه ...اخرشم که
دستشو پشت گردنش کشید؛
+ اخرشم که لو رفتم
تک خنده ای زد؛
+ و بازم توی خونه دعوا شد
توی چشمام نگاه کرد کرد؛
+ بقیه اشم که میدونی ...
جیزل  بهم زل زده بود و من بشدت معذب شده بودم.
خدایا چی بگم ...
جیزل متوجه جو عجیب اتاق شد.
دستشو دور گردنم انداخت و عقب رفت.
ی جسم زرین و خیلی قشنگ دور گردونم بود.
خورشید درخشانی که به رنگ طلایی بود.
- این ...برا منه؟
جیزل بهم لبخندی زد و دستشو توی یقه ی لباسش کرد و گردنبد نقره ای خودشو بیرون اورد.
گردنبد اون از طلای سفید بود و به شکل حلال ماه بود.
- وایی این سته!!
جیزل دستمو گرفت و انگشتری که مثل گردنبدم بود رو توی انگشتم کرد.
دست خودشو نشون داد که انگشتر حلال ماه داشت و بهم لبخند زو.
از خوشحالی توی بغلش پریدم و جیغ زدم.
از تخت پایین اومدم و طبقه ی پایین رفتم تا هدیه هامو به خانواده اوچیناگا نشون بدم.
امشب بهترین شب زندگیم بود!!

روی تختم دراز کشیده بودم و به دستم که چقدر با اون انگشتر قشنگ شده بود نگاه کردم.
دستمو به گردنبدم کشیدم و اونو بالا اورد تا نگاهش کنم.
پشت گردنبد انگار چیزی نوشته بود.
گردنبند رو در اوردم تا بتونم بخونمش.
لپام سرخ شد ...
جیزل تو ...
تو ...
انگشتر رو در اوردم.
داخل انگشتر هم همون نوشته رو نوشته بود.
دیگه از این سرخ تر نمیشدم.
و البته خوشحال تر!
دوباره روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم به خندیدن ..
دوباره نوشته ی روی گردنبد رو خوندم؛
"اموال اوچیناگا اری"

Heart pounding like a drum
I just can't wait to go on and on and on
---------------------------------------------------------
از همگی ممنون بابت اینکه این فیک رو خوندید
تهش یکم بازه نه؟ :)
چون که ...:)

•⊰ Rᴜɴ ⊱•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora