از پشت شکاف های دیوار چوبی کلبه میتوانست انوار ماه راببیند. شب با تمام زیباییش آمده بود تا ناله ها و گریه های بیصدایش را پذیرا باشد و به تمام حرف های ناگفته و آرزو های برباد رفته و امید های کمرنگ شده اش گوش دهد و تن دردمندش را تسکین دهد .
مماس با دیوار چوبی و رطوبت زدهٔ کلبه نشست و از لای همان شکاف های ریز مهتاب را نگاه کرد. قطره اشکی روی دستش افتاد ، بغض راه نفسش را گرفت می کوشید مهارش کند اما باز هم مثل همیشه بی نتیجه از تلاش های زیاد قطرات اشک راه خود را باز کردند. آستین لباسش کاملا خیس شده بود .
امگای کوچک بی دفاع حتی نمیتوانست با صدای بلند گریه کند ، گویی صدایش را از او گرفته بودنند .
مچ دستش را محکم روی چشمانش فشار داد تا بلکه از سرعت اشک هایش کم شود ، با آستینش چشمانش را پاک کرد و به انگشتان بلند و پوست سفید دستانش خیره شد ، دست هایی که کمی بزرگ تر از حد معمول بودند . چشمانش را بست و سرش را به دیوار تکیه داد . گذاشت خاطراتش مرحمی بر درد ها و زخم های قلبش باشند، گذاشت که اورا ببلعند و در خود حل کنند .کم کم با وجود سوزش چشمانش و دردی که در دل داشت به امید کمی آرامش به خواب رفت***
آتش همه جا را فرا گرفته بود و هوای سرد پاییزی را به جهنم بدل کرده بود
_ ییبو ... ییبو پسرم کجاییی . ییبوووو
میخواست جواب مادرش را بدهد ، فریاد بزند من اینجا هستم دستانش را باز کند و مادرش را در آغوش بگیرد و از او بخواهد اورا از این جهنم دور کند . اما هیچ کدام را نتوانست انجام دهد . اشک ها صورت مهتابیش را می سوزاند و جسد سرباز
زره پوشی که رویش افتاده بود سنگین تر از آن بود که حتی بتواند تکان بخورد ، صدای فریاد و زجه های التماس آلود از همه جا بگوش میرسید و آتش ، آتش چادر ها را در بر گرفته بود و مثل یک حیوان وحشی گرسنه آن هارا پاره پاره میکرد و خاکستر بر جای میگذاشت .
با زحمت بسیار بالا تنه سرباز را کنار زد نیمی از تنش هنوز بر روی بدنش سنگینی میکرد . به اطراف نگاه کرد ، وحشت حس قالب بود
سربازانی که از زره ها و شمشیر هایشان خون میچکید و بی رحمانه حمله میکردند ، شمشیر هایی که بی هیچ تردید در گوشت و پوست فرو میرفتند ، چمنزاری که تا دیروز باور داشت زیبا ترین مکان در دنیاست در آتش می سوخت و مردمی که از کودکی در کنارشان رشد کرده بود و دوستشان داشت این چنین سلاخی میشدند .
چند متر دور تر از جایی که بوسیلهٔ جسد ها بر روی زمین میخ شده بود ، یک سرباز شمشیرش را تا دسته در گردن پیرمردی فرو کرده بود ، خون سرخ از شاهرگش بیرون میجست و زره و لباس های سرباز را رنگین میکرد .
در شوک عظیمی فرو رفته بود حتی توان پلک زدن نداشت ، با فریادی به خودش آمد
_ ییبوو ، پسرم
مادرش به طرفش می دوید بی توجه به مردمی که در اطرافش کشته میشدند یا دندان ها و شمشیر هایی که گوشت و پوست را می دریدند .
تمام تلاشش را به کار گرفت تا از شر جسد آن مرد خلاص شود ، مادرش شانه هایش را گرفت تا کمک کند سریع تر بیرون بیاید . قلب ییبو از هیجان میلرزید می خواست زود تر آن جا را ترک کند می خواست دستان مادرش را بگیرد و اورا دور کند از تمام خطر ها ، درد ها و رنج ها .
جسد را کنار زد و میخواست از روی زمین بلند شود که ، دستان مادرش شل شد از روی شانه هایش سر خورد و پایین افتاد .
با حس دور شدن دستان گرم مادرش با بهت به پشت سرش نگاه کرد . زمان ، انگار در آن لحظه ایستاد لحظه ای که تن غرق در خون مادرش را برروی زمین دید ، لحظه ای که درد را به معنای واقعی کلمه با پوست و گوشت و استخوان حس کرد . زمان در آن لحظه ایستاد ، لحظه ای که امید از چشمانش رخت بربست .
زانوانش سست شد و روی زمین افتاد ، بدن کوچک و ضعیف مادرش را در آغوش کشید و به صورت زیبایش خیره شد .
بی تفاوت نسبت به آشوبی که در اطرافش رخ میداد ، مادرش را سخت در آغوش فشرد به دنبال گرمایی هر چند جزئی بدن در هم شکسته اش را به خود نزدیک تر میکرد انگار میخواست در آن حل شود ، آما آن آغوش دیگر گرما نداشت ، سرد بود .
چشمانش تر شد چشمهٔ اشکش جوشید و راه خود را به گونه های سپیدش باز کرد ، ناله ای لرزان و ضعیف از لب های خشکیده اش بیرون آمد.
_ما..در
YOU ARE READING
The Frozen Tears
Werewolfژان _ گالانتوس ها قشنگن مگه نه ییبو_ بله قشنگن ییبو در خاطراتش غرق شد مادرش همیشه میگفت باید شبیه گل های برفی باشد گل هایی که در یخبندان شکوفا می شوند ییبو_ فرمانده من نمیخوام به قصر برم ژان_ این دست من نیست به خواست توام نیست ییبو به رفتن ژان خی...