Part_4

157 55 11
                                    

سلام عکس بالا رو یه نگاه بزنین چون شخصیت جدید اضافه کردم
از همه هم به خاطر خوندن این کتاب ممنون اگه نظری برای بهتر شدنش دارین بهم بگین چون همه نظراتتو برام محترم و ارزشمنده
با عشق 💙💙💙

*********

سرما ، در عمق استخوان نفوذ می کرد ، گوشت را منجمد و پوست را می سوزاند . قلب هارا از تپش باز می داشت و چشم هارا بی روح می کرد . انگار هیچ وقت آغوشی وجود نداشته که احساس خوشبختی را در وجود کسی بدمد و نوک انگشتان سرد و بی حس شده را گرم کند .

دشت بی انتها ، پوشیده از برف های نرم و قندیل های کوچک و سفید ، گل های گالانتوس را می توان در هر جا دید . غنچه های سفید و خجول دشت را تزئین کرده بودند .
صدای سم اسب سکوت دشت را بر هم میزد ، اسبی سیاه ، اصیل و زیبا ، سیاهیش در آن همه سپیدی چشم را میزد .

ژان افسار اسب را در دستش فشرد . با سرعت میتاخت یخ ها در زیر سم اسب می شکست و خرد می شد و صدایش در دشت می پیچید .
یک روز پیش اردوگاه را ترک کرده بود . صبح همان شبی که با عطر دلفریب امگای کوچک به خواب رفته بود . گرمای دستانش یاد آور نوازش های آن شب بود و قلبی که هنوز بی قرار میتپید . حدس میزد نمای آن لب های سرخ و چشمان آبی خمار هرگز ذهنش پاک نشود .

صبح آن شب در حالی بیدار شده بود که آن امگای کوچک را در آغوش داشت ، امگایی که با چشمان خمار و بی احساسش به صورتش زل زده بود و ژان لحظه ای در شک فرو رفت ، وقتی فهمید چشم هایش آبی ست . آبی تیره و انگار هزاران هزار ستاره در آن چشم ها چشمک میزدند .

بی مهابا می تاخت ، با سرعتی بدون مرز و در آخرین حد توان . زمانی که به خودش آمد و از افکارش خارج شد هوا تاریک شده بود .ماه کامل در آسمان می تابید و تکه ابر های کوچک و سیاه برای مدت اندکی نور ماه را در هاله ای از مه فرو بردند .
تاریکی دشت را در بر گرفته بود . ژان سرعت اسب را کم کرد افسارش را کشیدو آن را به ایستادن واداشت .

سکوت ، از همه جا به گوش می رسید . سکوتی که به آن زوزه های زیبا عمق بیشتری میبخشید .
آلفا چشم هایش را بست و با نفسی عمیق هوای سرد را به درون ریه هایش فرستاد . صدای زوزه های بلند و زیبای یک گرگ سکوت را بر هم میزد .

تقریبا از یکصد متر دور تر از جایی که ژان ایستاده بود حاشیه های جنگلی با درخت های کوچک کاج شروع می شد . برف برگ سبز کاج هارا پوشانده بود . فضای جنگل تاریک بود حتی تیره تر از آسمان ارغوانی که ژان زیر آن ایستاده بود .

اسبش را به آن سمت هدایت کرد . سم های اسب که آرام در برف ها فرو می رفت و صدای نفس های خش دارش فضا را پر کرده بود . صدای زوزه های آهنگین گرگ بلند تر شد . صدا از اعماق جنگل می آمد.

آلفای جوان به تک درخت های ابتدایی جنگل رسیده بود . با دیدن فضای موهوم و تاریک جنگل نفسش را حبس کرد . افسار اسبش را شل کرد و از آن پیاده شد و اسب را به یکی از تک درخت های حاشیه ای بست و وارد جنگل شد . در آن جا حتی نور ماه هم نمی تابید ، درخت ها بلند و سر به فلک کشیده در هم تنیده بودند . اما در نگاه ژان در آن مکان چیزی بیشتر از سیاهی وجود داشت .
دستش را به شاخه های درختان می کشید و با احتیاط قدم بر می داشت . چند قدم دور تر از نقطه شروع ، در جایی که احساس می کرد ساعت ها پیاده روی کرده ، رقص انوار ماه و ستارگان را بر برکه ای کوچک دید .

 The Frozen TearsWhere stories live. Discover now