قبل از داستان

465 60 9
                                    

آسمان شب .پرازشگفتی .رمزآلود .ستاره های چشمک زن که از عرش به زمین نگاه میکردند،همه چیز مانند همیشه بود ولی ماه متفاوت تر از همیشه نور افشانی میکرد.ماه آبی، لونا در این روز پا به جهان گذاشت

سرگردان دستانش را در هم گره کرده بود تشویش و نگرانی در چشمانش موج میزد. انتظار کمی سخت و طاقت فرساست.به آسمان نگاه کردآیا الهه ماه صدایش رامیشنید ؟ به عمق نگرانی ها و آرزوهایش پاسخ میداد ؟ در دل دعا کرد تا فرزندش سلامت بدنیا بیاید

صدای ناله هایی از دور می آمد ناله ها کم کم به فریاد بدل شد
_ بدنیا اومد بچه بدنیا اومد
به سرعت به سمت چادر ها دوید باد سرد صورتش را میسوزاند . خارج محوطه پرچین سرعتش را کم کرد می کوشید از اضطرابش بکاهد ، با قدم های بلند خودش را به بزرگ ترین چادر رساند . چادری که حالا تمام اعضای قبیله دورش جمع شده بودنند و به صدای گریه های بچه ای گوش میدادند که تازه پا به این چهان گذاشته بود

یکی از زن های قبیله پارچه چادر را بالا زد تا او بتواند داخل شود . آن زن لبخند بر لب داشت . وارد چادر شد ، همسرش روی پوستین های وسط چادر نشسته بود و فرزندش را در آغوش داشت .

پیر زنی که به وضع حمل همسرش کمک کرده بود جلو آمد یک دسته گل گالانتوس در دستانش گذاشت و گفت
_ یه امگاست یه امگای قوی ازونا که تو سرد ترین فصول سال شکوفا میشن . اون امید بخشه
حس نابی بود با اینکه در اوایل زمستان بودنند اما حس میکرد نسیم بهاری صورتش را نوازش میکند
شادمانی . حسی که داشت فراتر از شادمانی بود قابل توصیف نبود .
در حالی که قلبش مالامال از عشق به فرزند نو رسیده اش بود او را در آغوش گرفت . پسر زیبایی بود به زیبایی مهتاب و به پاکیه گل

_ اسمشو چی بزاریم ؟
همسرش با لبخندی از ته دل این سوال را از او پرسید نگاهش را از همسرش برگرفت و به کودکش نگاه کرد . به آن پوست مهتابی و لب های غنچه ای صورتی و کوچکش
_ ییبو ، اسمشو بزاریم ییبو

پیرزن از چادر خارج شد و اسم کودک را برای دیگر اعضای قبیله بازگو کرد . همه با شنیدن نام کودک شاد شدند . آن شب در قبیله چو یکی از قبیله های مرزی سیچوان جشنی بزرگ برپا شد .

مردم قبیله کودکانی را که در ماه آبی متولد میشدند را مقدس میشمردند و خوش یمن میدانستند آن شب شب تولد پسر رئیس قبیله بود . پسری که به خود خوش شانسی به همراه داشت
آتش بزرگی در مرکز محوطهٔ حصار بر پا بود و مردم دور آن میرقصیدندو شادی میکردند
لبخند از لبان گوان جدا نمیشد ، بار دیگر به آسمان نگاه کرد ، این بار با آرامش
در دل از الهه ماه تشکر کرد و قسم خورد با جان خود از فرزندش محافظت خواهد کرد ...

 The Frozen Tearsحيث تعيش القصص. اكتشف الآن