Part_5

138 48 6
                                    

❤تقدیم با عشق ❤

با این که در این فصل از سال ، آب دریاچهٔ چانگ یینگ که در مرکزی ترین نقطهٔ قصر واقع بود یخ بسته بود اما ماهی های قرمز و سفید زیادی در زیر لایه های سطحی یخ شنا می کردند . انعکاس نور نارنجی رنگ غروب بر روی یخ ها منظره ای بی همتا ساخته بود . ژان با خود اندیشید که انگار انوار نور ، دریاچه را نوازش می کنند .

در طی بیست سالی که در قصر سپری کرده بود این مکان تنها مأوا و پناهگاهش بود . سال ها پیش که انگار خیلی دور به نظر می رسید ، به دریاچه می آمد و با روح شاهدخت در گذشته درد و دل می کرد . شنیده بود پادشاه نام اولین دخترش را بر آن دریاچه گذاشته ، دختری که هیچ وقت آن قدر بزرگ نشد که بتواند بدرخشد ، همچون اسمش ، شاید هم دیگران درخشش او را نمی دیدند . چانگ یینگ دختر زیبای پادشاه دیوانه بود .

ژان گاهی اوقات به این فکر می کرد که آن آلفای کوچک همان روز که فرار مادرش همراه معشوقش را از قصر دید روحش را به ماه داد و کالبدش بر روی زمین باقی ماند تا بر ساحل دریاچه برقصد . صبح همان روزی که جسد یخ زدهٔ دخترک چهار ساله را در کنار دریاچه پیدا کردند امپراطور دستور داد تا از آن پس آن مکان را چانگ یینگ بنامند . شاید قلب امپراطور زمانی نرم شده بود که زخم های کوچک و بزرگ را بر روی بدن دخترکش دیده بود .

ژان ده ساله بود که خالهٔ بزرگش را شناخت . تصویر زیبایش را در تالار خانوادهٔ سلطنتی دیده بود . کوچک و ظریف بود همچون گلبرگ آلو ، از آن پس مهر دخترک بر دل ژان نشست و باعث شد تا سال های متمادی به آن دریاچه برود و برای آن روح درخشان درد و دل کند .

صبح همان روز به قصر رسیده بود و مستقیماً برای ادای احترام به پادشاه و ولیعهد رفته بود و حکم ارتقا ٕ مقامش را دریافت کرده بود . حکمی که شخص پادشاه به او داده بود . بدون هیچ تجملات و تشریفات اضافه ای ، در تالار شخصی فرمانروا تنها ولیعهد و همسرش حضور داشتند تا شاهد قسم و تعهد ژان نسبت به امپراطور و کشور باشند . گویا پدر بزرگش هنوز عادات و علایقش را می شناخت و ژان هیچ علاقه ای به آن همه زرق و برق نداشت او خوشحال بود که مجبور نبود تمامی آن تجملات را تحمل کند اما حرف های ولیعهد اورا به فکر فرو برد ، ژان وظیفه ای داشت و وظیفه ای جدا از کنترلش بر کل سپاه امپراطوری ، او باید از فرمان های محرمانه ولیعهد پیروی می کرد سخنان پادشاه مبنی بر اطاعت و خدمت بی چون چرا از امپراطور آینده در ذهنش تکرار می شد .

به دیوار های بلند و طولانی قصر خیره شد . با آن آجر های بزرگ و سیاه ،به راستی ماننده یک زندان بود
دستش را درون یقهٔ لباسش برد و نامهٔ خواهرش را بیرون آورد . جلد ابریشمیش را نوازش کرد و لبخند زد

_ چانگ یینگ نظرت چیه می خوای بلند بخونم تا تو هم بشنوی ؟ یینفئی بعد از چند ماه برام نامه نوشته ، کنجکاو نیستی ببینی چی گفته ؟.

 The Frozen TearsWhere stories live. Discover now