❤ تقدیم با عشق فراوان ❤با احساس خیس شدن پیشانیش پلک هایش را باز کرد ، فضای اطراف برایش نا آشنا بود . مدتی طول کشید تا به خاطر آورد ، اما این از سوالات بسیارش کم نمی کرد . گیج بود ، هر چقدر فکر می کرد به نتیجه ای نمی رسید که الان کجاست . با کنج کاوی به اطراف نگاه کرد . اتاقی که در آن به هوش آمده بود بسیار ساده بود ولی در عین حال زیبا ، گل های کوچک و بزرگ فضا را پر کرده بودند . امگای کوچک می توانست صدای باد سوز ناک را خارج از اتاق بشنود . اما هوای اتاق گرم بود . ییبو در جایش نیم خیز شد دستمال خیسی که روی پیشانیش بود را برداشت و به آن نگاه کرد . هیچ ایده ای نداشت که الان کجاست یا آن دستمال از کجا آمده . از تخت پایین آمد و پایش را روی کف چوبیه اتاق گذاشت .
با دقت به اطراف نگاه می کرد که صدای باز شدن در چوبی توجهش را جلب کرد . برگشت و با نگاه کردن به ورودی اتاق آلفای خسته ای را دید که با یک سطل آب در دستانش سعی داشت چفتِ در چوبی را ببندد .
ژان در حالی که سطل آب را محکم در دستانش نگه داشته بود در را بست و به تخت چوبی گوشهٔ اتاق نگاهی انداخت . شب تقریباً از نیمه گذشته بود . ساعت ها می شد که ژان برای کم کردن تب آن آن امگای کوچک پارچه های خیس بر روی پیشانیش می گذاشت و داروهای گیاهی به خوردش میداد و این چهارمین دفعه بود که ژان در هوای استخوان سوز زمستانی بیرون می رفت تا برای امگا آب بیاورد و پاشویش کند . وقتی ییبو را روی تخت ندید چشم گرداند تا پیدایش کند ، آلفا با دیدن یک جفت چشم قهوه ای خوش رنگ که از پشت گل های رز سرخ نگاهش می کردند نفسی از سر آسودگی کشید . برای لحظه ای فکر کرده بود نکند امگا از آن جا رفته باشد . از فکر اینکه ییبو را در اتاق پیدا نکند تنش یخ بسته بود .
لبخند کم رنگی زد . سطل آب را روی زمین گذاشت و به سمت ییبو رفت . دستش را دراز کرد تا دستان امگا را بگیرد که ییبو یک قدم عقب رفت . ژان دستش را پس کشید و از امگا فاصله گرفت . با لحنی آرام و همان لبخند کم رنگی که بر لب داشت رو به ییبو کرد و گفت
_ بهتره بشینی . استراحت برات خوبه
ییبو به آلفای مقابلش زل زده بود . او را درک نمی کرد . تک تک رفتار های آن فرمانده جوان گیجش می کرد . واقعا دلیل رفتار هایش را نمی فهمید با لحنی گیج و کمی پرخاش گرانه تقریباً جملاتش را فریاد زد
_ از من فاصله بگیر .... منظورت از این رفتارا چیه ؟ چی ازم می خوای ؟ اونقدر احمق نیستم که فکر کنم تمام این کارا از سر دلسوزیت بوده .
ییبو ضعیف بود . شکننده ، با فریادی که کشید صدایش خش افتاد و شروع به سرفه کردن کرد ، گلویش می سوخت و کامش تلخ شده بود . دیدش تار شد کمی تلو تلو خورد و می رفت که بر روی زمین سقوط کند که دستی دور شکمش حلقه شد و دست دیگری شانه اش را گرفت . ژان محکم او را در آغوش گرفته بود و از افتادنش جلو گیری می کرد . امگا نفس نفس میزد نفس هایش خش دار و نا منظم بود . در همین حین که می کوشید سرعت نفس هایش را کنترل کند صدای گرم و غمگین آلفا را کنار گوشش شنید
STAI LEGGENDO
The Frozen Tears
Lupi mannariژان _ گالانتوس ها قشنگن مگه نه ییبو_ بله قشنگن ییبو در خاطراتش غرق شد مادرش همیشه میگفت باید شبیه گل های برفی باشد گل هایی که در یخبندان شکوفا می شوند ییبو_ فرمانده من نمیخوام به قصر برم ژان_ این دست من نیست به خواست توام نیست ییبو به رفتن ژان خی...